10 اسلاید صحیح/غلط توسط: O.M انتشار: 3 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم اینبار منتشر بشه.
آنچه گذشت: لیا دزدیده شده بود و نویان برای نجات اون تبدیل به گرگ شد و به دنبالش رفت...و بقیه هم با ملکه لونا آشنا شدند، ملکه لونا، برای نجات لیا، گارد مخفی رو فرستاد..🎵
میریم پیش لیا:::: بعد از اینکه اون پسر که اومد و یه چیزایی برای خودش بلغور کرد و رفت،به اطراف اتاق دقت کردم؛اما نع! چیزی جز اون پنجره که فاصله زیادی با زمین داشت چیزی نبود؛ وَر رفتن سنجاق با قفل در هم جواب نمیداد.آخه من که هیچ وقت این کار هارو نکردم. •یعنی برای چی من رو دزدیدن؟ •این پسره کی بود؟ • یعنی بقیه حالشون خوبه؟ •امیدوارم بلایی سر بقیه و لوپی نیومده باشه.......دست به موهام زدم،خیلی وز وزی شده بود، معلوم نبود کش موهام هم کجا افتاده؛ آدم هم بلد نیستن بدزدن،بی ملاحظه ها.😒.........•اتاقشم چه بد رنگه😑...●لیا پرید و رفت روی تخت و به سقف زل زد.اما به محض زل زدن به سقف،ایده ای به ذهنش رسید. لیا: درسته، اینجا یک جورایی ساخت قدیمی داره! [البته توی ساختش دست برده شده،،، ساخت قدیمی+تغییرات جدید= جایی که من توش گیر افتادم] پس کانال های هوایی بزرگی که بین هر اتاق وجود داره، میتونه من رو نجات بده! به لطف مدیر مدرسمون که اصرار داره باید روی دفاع شخصیمون وقت بیشتری بزاریم، این نکته ها رو از کتاب فرعی که توی مدرسه ما تدریس میشه یاد گرفتم.😁فقط باید واردش بشم..هوم🤔طبق همه کتاب ها،حتما توی کمد چیزی هست که بتونم اونها رو به هم گره بزنم و به اون بالا برم....[بعد از باز کردن کمد...] خب..! شرمنده مجبور شدم چند تا از لباس هاتون رو پاره کنم، شرمنده ولی نیازشون دارم.
●لیا با لباس های که پاره کرده بود ،طنابی درست کرد و به طرف دریچه بزرگی که گوشه اتاق، بالای تختش بود ،پرتاب کرد، با سختی زیادی توانست طناب پارچه ای اش رو اونجا گیر بگذارد. لیا:: هوف.تموم شد، فقط مونده برم بالا و راه فرار رو پیدا کنم. طناب رو کشیدم تا برای بار آخر از محکم بودنش اطمینان پیدا کنم...خوبه! خواستم برم بالا،که...س..ر..م گیج رف.. ● سر لیا گیج رفت و همون لحظه از هوش رفت.////نویان: (نفس نفس) بالاخره..رسیدم.لیا، دارم میام.فقط طاقت بیار.خواهش میکنم! اگه بلایی سرش بیاد، خودم به حسابتون میرسم!!!!!●و به طرز مرموزی از گرگ به سنجاب تبدیل شد و بدون جلب توجه وارد قصر بسیار عظیمی شد...(نویسنده: تا آخر این پارت همراه باشید، ماجرا داره جالب میشه😉) ** میریم داخل قصر ملکه لونا** از زبان لیندا: ملکه لونا، آقای نیکول و عده از سرباز های قصر رو به دنبال لیا، و برای کمک نویان روانه کرد. معلوم بود که اون هم از اینکه لیا رو دزدیدن، نگرانه.
نمیدونم چرا، ولی انگار اینجا و ملکه، خیلی برام آشنا هستن. یه حوری هم که هم میدونم اینجا چه خبره، و هم نمیدونم اینجا اصلا کجاست. مثل x توی ریاضی. قبلا دیدمش، برآن آشناست. ولی نمیدونم اون چیه.x چه عددیه؟ /ملکه از شدت دلنگرانی به کنار پنجره رفته بود و بیرون رو نگاه میکرد. به سمتش رفتم. حالشون پرسیدم. +حالتون خوبه؟ _ اوه، لیندا، ممنونم.خوبم. + خواستم در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم؛ اینجا برای من اشناست، انگار توی خاطرم،بار ها بار ها به اینجا اومدم و اینجا رو میشناسم،ولی یک مه غلیظ نمیگذاره حقیقت رو متوجه بشم.چرا ما اینجاییم؟ شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ چرا لیا رو دزدیدن؟ اینجا په خبره؟ مادر و مادربزرگم الان هاست که پیداشون بشه. ما باید برگردیم. *تا حرف از مامان و مامانبزرگ زدم، اشک توی چشمهای ملکه جمع شد.* ب.ب.بخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.* _ ( با حالت بغض و دلتنگی بخونید) مادرت؟! .... اون زنده اس؟ اِلا زنده اس؟😢 اوه عزیزم. هیچی نمیتونست بیشتر از یک خبر خوب حالم رو بهتر کنه. + ببخشید گیج شدم! مادر من باید مرده باشه؟! شما مادر من رو از کجا میشناسید؟
نمیدونم چرا، ولی انگار اینجا و ملکه، خیلی برام آشنا هستن. یه حوری هم که هم میدونم اینجا چه خبره، و هم نمیدونم اینجا اصلا کجاست. مثل x توی ریاضی. قبلا دیدمش، برآن آشناست. ولی نمیدونم اون چیه.x چه عددیه؟ /ملکه از شدت دلنگرانی به کنار پنجره رفته بود و بیرون رو نگاه میکرد. به سمتش رفتم. حالشون پرسیدم. +حالتون خوبه؟ _ اوه، لیندا، ممنونم.خوبم. + خواستم در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم؛ اینجا برای من اشناست، انگار توی خاطرم،بار ها بار ها به اینجا اومدم و اینجا رو میشناسم،ولی یک مه غلیظ نمیگذاره حقیقت رو متوجه بشم.چرا ما اینجاییم؟ شما کی هستید؟ اینجا کجاست؟ چرا لیا رو دزدیدن؟ اینجا په خبره؟ مادر و مادربزرگم الان هاست که پیداشون بشه. ما باید برگردیم. *تا حرف از مامان و مامانبزرگ زدم، اشک توی چشمهای ملکه جمع شد.* ب.ب.بخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.* _ ( با حالت بغض و دلتنگی بخونید) مادرت؟! .... اون زنده اس؟ اِلا زنده اس؟😢 اوه عزیزم. هیچی نمیتونست بیشتر از یک خبر خوب حالم رو بهتر کنه.😢❤. + ببخشید گیج شدم! مادر من باید مرده باشه؟! شما مادر من رو از کجا میشناسید؟
*دستی بر روی سرم کشید و گفت: _ از بچگی مودب بودی،[بعد چشمهاش رو بست و بهم لبخند تحویل داد. ، با اینکه مشخص بود خانم عاقل و بالغی هستن و بهشون میخوره ۴۰ یا ۴۵ سال سن داشته باشن ولی شخصیتشون هنوز مثل یک جوان،سرزنده هست] _ نه. اشتباه برداشت نکن*اشک هاش رو پاک کرد*. هزاران سال پیش، چندین قبیله، با نژاد های مختلف از جمله پری ها، الف ها، خون آشام ها، گرگین ها، دریادها، تبدیل شوندگان و... در گوشه گوشه این سرزمین زندگی میکردند، اما کمی که گذشتند منابع به طور ناعادلانه بین قبیله ها تقسیم میشد، برای همین سرپرست یا حاکم هر قبیله در مکانی جمع شدند و به طور مساوی و عادلانه منابع سرزمین رو تقسیم کردند. تا چندین سال، همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت،الف ها و گرگینه ها در کنار بدون هیچ دشمنی یا حتی خون آشام ها و بسیاری از قبیله ها در کنار هم با همدیگه زندگی میکردند و کنار هم شاد بودند. اما اون سرزمین یک سرزمین عادی نبود. روزی از روز ها، در معادن اون سرزمین ۱۲ سنگ های رنگی و ۵ سنگ سیاه و سفید پیدا شد.اون سنگ ها مشکوک به نظر میومدند برای همین تمان جادوگران،سنگ شناسان و هر کسی که با اینها آشنایی داشت، اون سنگها رو بررسی کرد. همه تایید کردن که اون سنگ ها سنگ های جادویی هستند.ولی نه سنگ هایی که جادوشون در حد تلپورت باشه، سنگ هایی با قدرت های اصیل که از باستان به جا مونده بود. برای اینکه عدالت برقرار بشه به هر قبیله به رنگ نمادشون، سنگ رنگیِ مخصوص خودشون به اونها اهدا شد. اما در اخر تنها ۲ سنگ رنگی و ۵ سنگ سیاه و سفید باقی موند. قرار شد که قبیله ای داوطلب بشه و از اونها مراقبت کنه، تا اگر نیاز شد از اونها بر نفع سرزمین استفاده بشه.
اکثریت رای ها بر الف ها بود. چون اونها میتوانستند سنگ ها را در قلب طبیعت مخفی کنند تا دست بیگانه ای به دست اونها نرسه. پس الف ها به غیر از سنگ خودشون مسئولیت محافظت از سنگ های امانتی رو داشتند. سنگ ها در مواقع نیاز بر اساس خصوصیت خودش به قبیله کمک میکرد. مثلا سنگ آبی برای پری های دریایی منبع رونق اقیانوس بود. اما این پایان کار نبود. پس از پیدایش سنگ ها، در اطراف سرزمین گل های جادویی، با طبقه بندی های بسیاری رشد کردند،یکی یکی مکان های جادویی کشف شد، بعضی از اونها ممنوع شدند و برخی از اونها مورد استفاده افراد قرار گرفتند.طبیعتا همه چیز باید خوب پیش میرفت.اما افراد حریصی برای قدرتمند کردن خودشون یا قبیله شون، دست به دزدی و هجوم به قبیله الف ها بردند. این شروع جنگ بود. و این کار شورشی ها،سرزمین را به دو قسمت کلی تقسیم کرد. ۱- گروهی که به عدالت میگذشت ۲- گروهی که تمام قدرت رو برای پادشاه خودش میخواست. مردم اون دو گروه رو به گروه شب و روز میشناسند./// بالاخره هر چیز قدرتمندی، یک وجه بد هم داره..که گروهی که معروف به شب بود، از وجه بد سنگ خودش استفاده کرد و با غارت ۲ سنگ رنگی که از الف ها دزدیده بود از طبیعت ، زمین ، باد ، نور و از همه چی کار کشید و قدرت اونها رو نیز برای خودش استفاده کرد. برای همین طبیعت اطراف اونها طراوتی که گروه روز داشتند رو نداشت. /بعد از اون اوضاع، نسل به نسل، گروه ها، بر سر مالکیت سنگ های اضافی در جنگ و دشمنی بودند.
این اوضاع اونقدر ادامه داشت تا به ما رسید. پدر من پادشاه و مادرم ملکه گروه روز بودند. اما، حدود ۱۰ سال پیش، جنگ بسیار بزرگی سرزمین روز رو در بر گرفت. همه ما آماده جنگ شدیم.اما نه تنها سرزمین گروه روز به سرزمین گروه شب هم آسیب زیادی وارد شد. بسیاری از مردم، عزیزانشون رو از دست دادند.همچنین یکی از اونها پدرم، پادشاه بود(البته ما هم قدرت گروه اونها رو ضعیف کرده بودیم.) . من دو تا خواهر و سه تا برادر داشتم.یکی از خواهر هام(در واقع من و اون دوقلو بودیم) مجروح شد و تا دم مرگ رفت.مادرم خیلی نگران بود. و برای نجات خواهرم اون رو به سرزمین شما برد. اما قبل از رفتن، باید جانشینی برای اداره گروه روز و محافظت از سنگ های باقی مونده انتخاب میشد. اون لحظه مادرم، طبق وصیت پدرم، جانشین رو انتخاب کرد. دومین دختر خانواده، یعنی من رو جانشین حساب کرده بود، ولی.. ولی من ازدواج کرده بودم و دوتا فرزند داشتم. انتخاب پدر همه رو تحت تاثیر قرار داده بود. خواهر بزرگترم، و دوتا از برادر هام، از انتخاب پدر خشمگین شدند و به طرز باور نکردنی، به لشکر دشمن پیوستند. به خانواده ما شک بدی وارد شده بود. ضعیف شده بودیم. مادرم با خواهرم باید میرفت،پدرم فوت شده بود و سه تا از خواهر برادر هام به لشکر دشمن رفته بودند. من و شوهرم و برادرم، مسئولیت زیادی داشتیم. در آخر تصمیم گرفتیم از طریق دروازه مخفی شما رو به سرزمین شما یا سرزمین بالایی ببریم.
چون دیر یا زود اونها برای گروگان گیری و ضعیف کردن ما، به فکر دزدیدن شما می افتادند. خیلی سخت بود.خیلی سخت. ولی شما رو از دروازه مخفی رد کردیم.با گذشتن از اون دروازه حافظه فرد از سرزمین اصلی، برای محافظت از راز افسانه ها پاک میکنه.// لیندا: صحبت های خانم لونا از گذشته شون نشون میداد که چقدر برای محافظت از بقیه سختی کشیدن و خیلی از کار ها رو که دوست نداشتن انجام بدن، از روی ناچار انجام دادن. اما یعنی خواهرشون...مامان..منه؟! نمیتونم باورش کنم. نه.نه.نمیتونه حقیقی باشه.ولی آره.چرا لیندو بهش گفت خاله؟ یعنی واقعا ملکه الف ها، خاله منه؟ پس مامان من هم باید یک الف باشه........................_ لیندا، لیندا! کجایی دختر؟!
لیندا:صدای خاله ..لونا...بود.ولی اکه اون خاله منه، پس چرا هیچی یادم نمیاد؟ طبیعتا باید یه چیزایی یادم باشه..ولی. لیندا: بله؟ لونا: خوبی؟ لیندا: ب.له. لونا: *خندید* درست فهمیدی عزیز خاله☺☺ لیندا: ولی ،اگه شما خاله منید، طبیعتا باید شکی که از طرف حرف هاتون به مغزم رسیده، باید خاطراتی ..از شما ..به یاد بیارم..ولی هیچی...از شما...توی خاطرم نیست... لونا: درست میشه😊 لیندا: به جلوی پنجره رفتم، یعنی، یه زمانی ، من اینجا بودم؟ اینجا زندگی میکردم؟ اگه...خاله لونا یک الفه..آیا منم یک الفم؟ نمیدونم. نمیدونم. این منو عصبی میکنه. برای امروز... دیگه فقط نگران لیام. میخوان بقیشو با لیا بفهمم.لیا،،واسم نزدیک تر از خواهر نداشته ام بوده. بهش عادت کردم..لیا...سالم برگرد🥺❤
این قسمت هم به پایان رسید.*آخر هر تست، یک معرفی کوتاه میذارم*
نتیجه گیری کلی: الا 《خاله لیا》 و ملکه لونا، با همدیگه خواهرند!😉
معرفی کوتاه: پَری، موجودی وهمی ماورایطبیعی در اندیشه و باورهای مردم جامعههای کهن سنتی ایران . پری در آغاز و در دورۀ تاریخ اساطیری ایران از ایزد بانوان باوروی و زایش بود که در دین مزدیستا جنبه اهریمنی گرفت و به صورت موجودی فریبکارِ ناخجسته درآمد. از آن پس، رفته رفته در فرهنگ و ادب فارسی دوباره نقش نیک و منش بهی خود را بازیافت
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالیههههه👀✨😍
ادامه رو نمیزاری؟
امتحان ها به اتمام برسه حتما میزارم🌌💙
باشه ممنون
چ: قهوه ای یا سیاه
یوهو اومدددد
پ.ن: من کیتی هستم🤍
شناختم😁
😍😄
طرف الفه یا پری؟
اون عکس آخری؟
بله
پریه آجی..❤🎧
آها ممنون😄
مت کیه؟😐
مت منم.😐
اشتباه تایپ شده😹💔
ام فک کنم چشات ابیه😐✋🏼
نه آجی نیست😁
نههه خیلیی زودد تموم شددد😐😭
چ: به نظرتون چشم های مت چه رنگیه؟
منظورت چشم های خودته؟
آره همون...😁🤝
خب
رنگ چشمات قهوه ای تقریبا تیره هست که توی نور به رنگ عسلی شبیهه
بسیار درست😁 قهوه ای تیره.😁🧡
ممنون بابت انجام تست و چالش😁💖💖
درست بود؟ من از اونجایی که گفتم ممکنه شبیه هم باشیم رنگ چشای خودمو گفتم پس چشم های تو هم این رنگیه
اوو چه انتخاب خوبی😁
آره، من چشمام قهوه ای سوخته هست، جوری که از دور فکر میکنی مشکی باشه.
پس شما هم چشمات قوه ای تیره هس😎😁💛
آره مال من توی نور یکم روشن تر میشه ولی توی نور معمولی همون رنگ تیره