10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Soghete انتشار: 3 سال پیش 34 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
املی:اون مرد داره نزدیک میشه از ترس خشکم زده نمی دونم چیان کنم.
از تاریکی اومد بیرون حالا می تونم چهرش رو ببینم یه شاخه درخت هم دستش وقتی چشمش بهم افتاد شاخه از دستش افتاد و بهم خیره شد
ساعت دوازده شب و کل خانواده دارن دنبال املی می گرده.
ادرین و لویی توی خیابون می گردن و مرینت هم جایی نمونده که بهش زنگ نزده باشه
مرینت:مادر و پدرم که رفتن سفر خونه الیا هم که نمیره هیچ دوستی هم نداره پس این دختر کجاست الان زنگ می زنم به ادرین شاید پیداش کرده باشن.
ادرین:سلام عزیزم چه خبر؟
- هیچی فکر کردم شما پیداش کردین!؟
- نه ما هم داریم می گردیم اگه خبری ازش گرفتی زنگ بزن.
- باشه در تماسیم.
مرد ناشناس:املی!؟باورم نمیشه اما..اما.....چطور ممکنه؟
املی:تو اسم من رو از کجا می دونی اصلا تو کی هستی!؟
- نه تو اون نیستی،وایسا ببینم تو خونه ی من چیکار می کنی؟
- خب،یه صدا شنیدم اومدم ببینم صدای چیه همین!
- تو هر جا صدا بشنوی سر تو میندازی پایین میری تو؟
- نه خب فکر کردم اینجا متروکه هست!
- خب حالا که فهمیدی اینجا آدم زندگی میکنه میتونی بری.
بعد رفت و روی مبل نشست
منم که به این سادگی دست بردار نبودم باید می فهمیدم اون مرد کیه و تنها اینجا چیکار میکنه راستش حس می کردم اونم شبیه منه،تنهاست.
رفتن جلو و پرسیدم:ام....ببخشید سلام من املی هستم فقط......
- تو که هنوز اینجایی بچه مگه نگفتم از اینجا برو
- بله می دونم فقط می خواستم بگم من از خونه فرار کردم میشه یکی ،دو ساعت اینجا بمونم.
بلند شد و بهم خیره شد.
سارا هم از همه جا بی خبر داشت با هواپیما بر می گشت فرانسه تا کریسمس رو با خانوادش باشه.
مرینت دیگه نمی تونست صبر کنه باید خودش می رفت دنبال دخترش هر جایی که فکر می کرد املی ممکنه بره اونجا رو گشت خونه درختی،پارک،آبمیوه فروشی
ولی پیداش نکرد.خب معلوم اونجا نبود(ولی ما می دونیم کجاست😜)
ادرین دیگه کلافه شده بود همش خودش رو سرزنش می کرد بعد هم می گفت اگه برگرده تنبیهش می کنم.
لویی هم که انگار نه انگار
کلا از کلاس بود.
املی:مرده معلوم عصبانی خدا کنه بهم آسیب نزنه.
مرد ناشناس:باشه می تونی بمونی ولی فقط یه ساعت بعدشم میری پیه کارت.
از تعجب شاخ در اوردم معلوم نیست این مرده چشه به هر حال از موندن تو خیابون که بهتره پس جواب دادم:ممنون بعد یه ساعت می رم و دیگه لازم نیست من رو ببینین.
- خوبه! پس برو یه گوشه بشین.
- باشه، چشم
بدون هیچ جوابی رفت توی یه اتاق دیگه.
من یکم نشستم ولی حوصله ام سر رفت،رفتم ببینم داره چیکار می کنه،دیدم داره به یه عکس نگاه می کنه و خیلی ناراحت ولی نفهمیدم عکس چیه یه دفعه گفت.
- اینجا چیکار می کنی مگه نگفتم اونجا بشین.
ترسیدم جواب دادم:خب اینجا خیلی ساکت آدم حوصلش سر میره شما چطوری ایجا زندگی می کنید.
- من یه عمر تنها بودم و به کسی هم نیازی ندارم.
-خب منم خیلی وقت ها تنها هستم چون کسی نیست که باهاشون وقت بگذرونم!
- چرا مگه خانواده نداری؟
- داشتنش که دارم یعنی همه دارن ولی هیچکس درکم نمیکنه و هیچ دوستی هم ندارم!
- که اینطور، ولی بهتر بدونی کسایی توی این دنیا هستن که خانواده ندارن.
- بله می دونم!
- خب دیگه وقتت تموم بچه!
منظورش چیه؟
مرینت روی صندلی پارک نشست و شروع کرد به گریه کردن!
یه لحظه حس کرد دیگه نور لامپ دیگه بهش نمیخوره سرش رو بلند کرد تا ببینه چه خبر یه لحظه مکث کرد وبعد گفت:سارا تو اینجا چیکار می کنی؟
- سلام مامان مگه یادت نیست من قرار بود برای کریسمس بیام دیدم تو خونه هیچکس نیست گفتم شاید اومدین پارک به همین دلیل اومدم ایجا،راستی بابا و لویی کجان چرا داشتی گریه می کردی؟
مرینت خودش رو انداخت بغل دخترش و دوباره شروع کرد به گریه کردن.
سارا تعجب کرد و نگران شد!
گفت:چی شده مامان اتفاقی افتاده بابا دعوا کردی(چی دارم می گم)،بیا بریم خونه قشنگ همه چیز رو بهم توضیح بده!
مرد یجوری نگاهم می کرد که انگار می خواد من رو بخوره!
گفتم:منظورت چیه؟
- یک ساعتت تموم شد!
یه نفس راحت کشیدم و جواب دادم:اهان،هههههه فهمیدم خب خوشحال شدم با شما آشنا شدن آقای....
- همون آقا
- اهان گرفتم،خب پس با اجازه
فقط من نمی دونم در بیرون کجاست میشه راهنمایی کنید؟
- باشه ،زود باش راه بیفت
رسیدیم جلوی در خداحافظی کردم آقا نمی دونم چی بهم گفت:وایسا!!
- چیزی شده
- نه فقط می خواستم بگم اگه خواستی می تونی بازم بیای اینجا!
چشمام گرد شد گفتم:واقعا می تونم بیام؟
- البته اگه بخوای.
- وای؟!حتما پس بعدا می بینمتون آقا،خداحافظ.
- خدا حافظ .
راه افتادم باورم نمیشه الان چی شد!؟الان تو خونه ای بودم که همیشه بی تفاوت از کنارش رد می شدم حس خوبی دارم و بهم خیلی خوش گذشت،رسیدم خونه و معلوم نیست چه تنبیهی منتظرم .
در باز شد مرینت وقتی املی رو دید بقلش کرد.
املی:مامان ولم کن دارم خفه می شم!
مرینت با عصبانیت گفت:نصف جونم کردی دختر کجا بودی داشتم از نگرانی می مردم دیگه همچین کاری نمی کنی وایسا وقتی پدرت اومد می دونه باهات چیکار کنه!
سارا به املی سلام داد ولی املی بی توجه رفت با تا لباس عوض کنه مرینت هم به ادرین زنگ زد تا بر گرده خونه.
مرد ناشناس:مگه میشه این همه شباهت بین دو نفر وجود داشته باشه در حالی که بهم هیچ ربطی ندارن؟!ولی این دختر خیلی شبیه املی من نگاه هاش،حرف زدنش و حتی تعجب کردنش انگار که املی دوباره زنده شده!؟اون دختر کیه؟!
خب دوستان امیدوارم از پارت دو خوشتون اومده باشه
لطفا نظر خاتون رو بنویسید و اگه خوشتون اومد لایک کنید منتظر پارت ۳ هم باشید!
کپی ممنون،کپی=گزارش
نویسنده:S,e
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود پارت بعدی
حتما
عالی
ممنون
سلام منم میراکلورم
فالویی بفالو
همه میراکولور ها را عشق است💛
دنبال شدی.
از داستان راضی بودی
اره قشنگه ادامه بده
ممنون