
افکار ادرین خدا رو شکر که مرینت سالمه خودم و به موقع رسوندم بهش وای ادرین خاک تو سرت زده با دعوایی که با اون بی مغذا کردی خونه دختره به فنا رفت . رسیدیم خونه جالبه هیچ عکس العملی نشون نداد از زبان مرینت بلایی نبود که به سرم نیومده باشه نمیدونم چرا هر جایی میرم مثل طلسمم وای خدا خوبه که چند تا بشقاب شکسته رفتیم نشستیم رو مبل بله من خوابم نمیبره میخوای فیلم ببینیم اره پس من میرم فیلم بیارم از زبان راوی خوشگلتون فکر نکنین الان نشستن فیلم ترسناک دیدن در مورد خون اشام ها و گرگینه ها چون من خودم رمان هایی که خوندم تو این جور مواقع اقلب اینجوری میشد یا فکر نکنین نشستن فیلم عاشقانه دیدن که اخر سر اون دو تا عاشق به هم میرسن نو نو فیلم جنایی دیدن از زبان ادرین مرینت خیلی به این ور اون ور نگاه میکرد اول یه خورده فکر کردم بعد دیدم بله منتظر منه یه لبخند خیلی ضایع گوشه لبم اومد از زبان مرینت وای خدا این چرا امشب نیومد نکنه اتفاقی....... نه بابا ولش کن مثلا چه بلایی میخواد سرش بیاد اون به من تو کاغذش گفته بود که هیچکس حق نداره به غیر از من به تو نزدیک شه 😱 نکنه میخواد ادرین رو بکشه داشتم به خیال بافی ادامه میدادم که ادرین پرید تو رشته افکارم 😐 گفت مرینت منتظر کسی هستی نه بابا من این موقع شب منتظر کی باشم اخه باشه پس ادامه فیلم و ببینیم باشه از زبان ادرین خب الان که مرینت در فیلم غرق شده میتونم خودم رو به خواب بزنم امشب دیگه حتما باید با کت نوار اشنا بشه اخه اون اصله کاری نه من
افکار مرینتمون بهش چی بگم یعنی خودش میدونسته که لوکا گرگینس اخه یک این که چجوری اومد دنبالم دو این که نکنه خودش گرگینس در همین لحظه ادرین گفت مرینت من نمیدونم از کجا باید شروع کنم ببین اول بهم بگو لوکا بهت چی گفته همه چی رو بهش گفتم
گفت درسته ولی پدرتو سر لشکر فرمانده گرگینه ها نبوده پدر تو اول یه انسان بوده و این که ماردلیا تو رو به الهه تبدیل کرده هم درسته ولی اینجا ها یه چیزی میلنگه بابای تو سر چشمه با ماردلیا اشنا نشد و پدر تو دست راست پادشاه اکسین اول بود اون با حالت انسان بودنش جون خیلی از گرگینه ها و خون اشام ها رو نجات داد برای همین گرگینه ها اون رو از خودشون میدونن اونا حتی یه شعار مسخره هم دارن میگن که گرگینه ها برادر همن از خونه همن گرگینه ها میخواستن پدرت رو به گرگ تبدیل کنن ولی پدرت نخواست پادشاه اکسون در عوض کار هایی که پدرت برای ما انجام داد دستور داد تا به اون زندگی ابدی بدن شبی که پدر تو تو جنگل کشته شد یه عده از خون اشام ها ترورش کردن و نکته دوم ماردلیا عاشق پدرت بود و اون تحمل دیدن ناراحتی پدرت رو نداشت برای همین کنار اون چشمه بهش گفت که کمکش میکنه پس یه جورایی ماردلیا برات یه مادر به حساب میاد نمیخوای بعد از این همه چیزی که بهت گفتم یه حرفی بزنی ؟ فقط همین جوری تو فکری مرینت ادرین چی بگم .......... چی دارم بگم ............. بلایی بوده که این چند وقته به سرم نیومده باشه نه تو حق داری هوفففففففففف ولش کن من که نمیخوام به این جوری چیزا فکر کنم چون قطعا دیونه میشم نکته ادرین اومد به مبل تکیه بده که زخمش خون ریزی میکنه از زبان ادرین وای به خشکی شانس زخمم خون ریزی کرد ولی خوب شد که دلم خنک شد اخه بالاخره بعد از چند وقتی یه دلی از عزا در اوردم نمیدونم خون چی داره که اینقدر به سمتش کشیده میشم از زبان مرینت زخم ادرین خون ریزی کرد و خوابش بر رفتم وسایل کمک های اولیه رو اوردم و لباسش رو زدم بالا یه جای چنگ عمیق رو سینه سمت چپش داشت وای خدای من شروع به تمیز کاری کردم خیلی عمیق بود چاره دیگه ای نداشتم بعد از این که ضد عفونیش کردم بخیه زدم اینقدر خسته بود که خوابش برده بود از ترس این که زخمش عفونت نکنه لباسش رو در اوردم دیدم پارگی گوشه لبش خود به خود داره ترمیم میشه خوشحال شدم

یکم استراحت اول شرایط پارت بعد حداقل ده تا لایک و پنج تا فالو و یه عالمه از اون نظرات زیباتون .......ادامه داستان در اسلاید های بعد
از زبان مرینت فیلم تموم شد دیدم ادرین خوابه رفتم کامل رو مبل دراز کشش کردم اخه اونجوری بیدار که میشد بیشتر خون ریزی میکرد رفتم تو اتاقم همین جوری دنبال چشم ها بودم خودم رو تو تختم پرت کردم و گفتم خدایا من چرا اینجوری شدم نکنه اتفاقی براش افتاده که یهو یه صدایی اومد و گفت میبینم منتظرت گذاشتم انگار بهم برق وصل کردن زود از رو تختم بلند شدم دیدم بله به دیوار تکیه داده و داره عین بت به من نگاه میکنه اخم کردم و گفتم ۱ بلد نیستی در بزنی ۲ نه خیر من منتظر کسی که نمیشناسمش نمیشم ۳ تو چرا اینقدر خود شیفته تشریف داری بهم نکاه کرد یه خنده ای کرد و گفت اولن این که نفس بگیر خفه نشی دومن این که من در نمیزنم و اجازه ورود به هر جایی رو دارم سومن این که خیلی ممنون بابت تعرفیت اینقدر حرص گرفته بود میتونستم جوابش رو بدم ولی ندادم و گفتم چرا خودت رو بهم نشون نمیدی چرا همش تو تاریکی هستی بهم نگاه کرد و گفت اگه میخوای منو ببینی باید بهم دو تا قول بدی اولی نترسی دومی بزاری به عنوان یه سایه دوست داشته باشم اگه نخواستی منو ببینی نفسم و فوت کردم و گفتم باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلیییییییییییییی عالییییییییی بودددددد
خییییلی باحاله داستانت😁💐☘لطفا پارت بعد رو بزار😁💐☘
قرار دادم
مثل همیشه عالی بود ددددد ✨
توروخدا زود تر پارت بعدی رو بزار
لایک شد
هنوز ننوشتم
گذاشتم
عالللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پارت بعد پلیز 😁😁
ننوشتمع
قرار دادم بخون 🌹
عالی
☺
عالیییی
ممنون
مههههههشر
😁