
سلام به همگی اومدم با پارت ۱۵ این داستان🥰 احتمالا داستان رو تا پارت ۲۰ ادامه بدم چون که کم کم داریم به قسمت های پایانی نزدیک میشیم. کم کم... نظر بدید عزیزان❤️❤️
برایدن:«خب، چه بهتر! جنگ بین نیکی و پلیدی بیشتر از انچه را که فکرش را بکنی لذت بخش تر است😏.» آییییی خدایا! این پسر واقعا روانیست! 😢 -«تو واقعا نمیفهمی؟ ما، یعنی هر دو قلمرو به هم وابسته ایم! ما هر دو قلمرو برای بقا ی حیات و برقراری نظم طبیعت باید کنار هم باشیم، چیزی که مادرم و مادرت هیچکدام درک نکردند. تا کی باید جنگ و خون ریزی باشد؟ ما از ابتدای خلقت برای محافظت از انسان ها آفریده شدیم. اما، خب اما ما چه؟ احساسات ما چی؟ همه ی این ها را باید فدای انسان ها کنیم؟ ببین، آب و آتش... اگر هر دو یکسان بودند یعنی هر ذو اتش یا آب بودند چه فرقی بینشان بود؟ یا روز و شب. خوبی یا بدی. اگر روز وجود نداشت شبی هم نبود و اگر بدی ای هم نباشد، خوبی ای هم در کار نیست... چونکه هیچ تفاوتی باهم ندارند....»
برایدن خیلی متعجب شده بود. حق هم دارد... تمام عمرش برای جنگ و جنگ آوری تعلیم دیده است ولی حالا می فهمد که سال ها در اشتباه بوده است. که ناگهان....
دیدم برایدن فریاد زد مواظب باش! و دوید به سمت من و جلوی من ایستاد. تیر سیاه رنگی به سمتش هجوم می آورد! با حرکت دستش تیر را لای انگشتانش گرفت و بعد تیر هم پودر شد! -«اون چیست؟» -« تیر، آن را می شناختم تیر برادرم بود. خیلی از دستت عصبانی اند. پیشنهاد میکنم آماده باشی...» برایدن سوار اسپاگ شد و به همانجایی رفت که تیر پرتاب شد بود. لحظه ای بعد برایدن با سه سواره ی دیگر از دل تاریکی بیرون آمد. با هم میخندیدند و حرف می زدند. برایدن به سمت من آمد و رو به برادر هایش گفت:« این....امممم...ایشان هم یک فرمانرواست. فرمانروای انرژی روشن»
یکی از برادر هایش گفت:« میدانیم؛ خیلی هم خوب میدانیم. 😡 کسی که باعث زجر کشیدن ما شد😡😡😡.» بعد همانطور که حرف میزد از اسب پایین آمد و زلزله ی خیلی شدیدی رخ داد. کار او بود. زمین ترک میشد و لایه هایش فرو می ریخت البته فقط زیر پای من. عصبی شدم. -«فکر میکنی میتوانی هر کاری را که دلت می خواهد انجام دهی؟😡» گیاه های زیادی از لای شکاف ها رشد کردند. همینطور که پیشروی میکردند برایدن رو به من گفت:« تو خودت گویی نباید جنگ کنیم ولی خودت آن را ادامه می دهی؟😏 » -«متاسفم... برایدن»
برایدن:« من با آنها حرف میزنم ولی تو هم نباید دیگر حمله کنی!»بعد هم برایدن رفت و به برادر هایش همه چی رو و اینکه نباید جنگ کنیم و اینها رو گفت. برادر های برایدن خیلی سخت قبل کردند به من کمک کنن ولی در عوض قرار شد تا بعد از اینکه خواهر هایم نجات یافتند زمرد سرخ را به انرژی تاریک بدهیم. خب سخت قبول کردم چون این یک جواهر با ارزش برای ما بود ولی ارزش خواهر هایم بیشتر از این است. خودم:« یک سوال دارم، نام هایتان چیست؟» یکی از برادر ها گفت:« قبل از اینکه پاسخ دهی، میخواهیم خواهر هایت را ببینیم . از کجا معلوم شاید داری ما را گول می زنی تا از رز انرژی روشن سو استفاده کنی؟» -«البته!» بعد روح خواهر هایم رو احضار کردم درست کنارم ایستادند. رجینا، لیلیاندل و هیلدا. همه متعجب شده بودند.
گفتم:« خب، حالا چه؟» قبول کردند. خودمون رو به هم معرفی کردیم. الکساندر برادر بزرگ، برایدن هم دومین برادر. ویکتور سومین برادر و الساندرو برادر چهارم. همیشه فکر میکردم موجودات انرژی تاریک پست و حریص هستند اما حالا که نگاه میکنم برادر های برایدن و خودش واقعا باوقار و ورزیده هستند. شاید در برخورد های اول خشن باشند اما واقعا با هم دیگر مهربانند. خیلی به خانواده اهمیت می دهند. اینها را زمانی فهمیدم که تقریبا ۳ روز در راه قصر انرژی تاریک بودیم. اتفاق خاص دیگری نیفتاد تا اینکه الان جلوی دروازه های انرژی تاریک هستیم.
تمام این راه را روی اسپاگ همراه با برایدن بودم. واقعا هوا خیلی سرد است ولی انگار نه انگار. هیچکدامشان سردش نیست. اما من:🥶🥶. مثل اینکه برایدن متوجه این موضوع می شود چون شنل اش را در می آورد و روی من می اندازد. میگویم:« ممنونم اما خودت چه؟ اصلا شما سرمای احساس میکنید؟!» الساندرو:«معلوم است که نه! ما به این هوا تعلق داریم...» جلوی دروازه ۲ نگهبان ایستادهاند. زیر سایه درختان پنهان می شویم. از الکساندر می پرسم:« حالا چگونه وارد شویم؟» -«نگاه کن و یاد بگیر!😎😏» الکساندر و ویکتور از سایه ها بیرون می آیند و به سمت دو نگهبان می روند. نگهبان ها به نشانه ی ادب و احترامی که برای شاهزادگان تاریکی قائل هستند، سر تعظیم فرود می آورند. ویکتور لبخند پهنی می زند. هر دو شاهزاده خیلی سریع از پشت سر نگهبان ها را بیهوش می کنند. من و برایدن و الساندرو از سایه ها بیرون می آییم. بهت زده می گویم:« آنها را کشتید؟ چرا؟ مگر آنها جز مردمان تاریک حساب نمی شدند؟» الکساندر می گوید:«نه، آنها فقط بیهوش هستند.😏😏»
وارد قلعه می شویم. قرار شد الکساندر و ویکتور و الساندرو سر دیگر نگهبانان را گرم کنند تا من و برایدن به اتاق ممنوعه یعنی همان جایی که رز انرژی روشن را نگهداری میکنند، برویم. از نگهبان های زیادی رد شدیم تا بالاخره به اتاق ممنوعه رسیدیم. هیچ قفلی وجود نداشت چون هیچکس که جز انرژی تاریک بود نمیتوانست در را لمس کند. اما من میتوانستم😌😝. همین که دستم به دستگیره خورد از دستگیره دود بلند شد و دستم را سوزاند! سریع دستم را عقب کشیدم. کف دستم کاملا خونی شده بود! چرا؟؟! برایدن دستم رو گرفت و بررسی کرد بعد هم آن را با پارچه ای بست تا خونش بند آید بعد بهم گفت:«می دانستم، تو یک نیمه ای. یعنی آن قسمت از وجودت که جزء انرژی تاریک است مانع این کار می شود. حالا میخواهی چه کار کنی؟» -« مجبورم این کار را انجام دهم. برای خواهرانم و هردو قلمرو پادشاهی...»
این بار با هر دو دستم امتحان کردم. واقعا خیلی زجر آور بود. بالاخره در باز شد و من و برایدن توانستیم وارد شویم. دستهایم کاملا خونی شده بود و خون از آنها می چکید. دستم را با یک تکه پارچه تمیز کردم و آنرا بستم. نور در اتاق خیلی زیاد بود و به سختی میشد چشم را باز نگه داشت. رز انرژی روشن دیوانه وار میدرخشید. واقعا خیره کننده بود. فقط یک قدم دیگر با رز فاصله داشتم. چشمانم را بستم تا تمرکز کنم و بعد رز را لمس کردم. خیلی دردناک بود چون نیمه تاریک روحم دیگر توان مقاومت را نداشت. کمکم احساس کردم که انرژی ام را از دست دادم و دیگر چیزی ندیدم...
خب این قسمت هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشین نظر بدین دوستان و عکس تست هم عکس ویکتور هست😘😘😘❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی نگین من یه سوال برام پیش امد حالا که اوتاکویی بیشتر چه انیمه ای رو می بینی
برای مثال ، کمدی ، عاشقانه ، جنگی ؟؟؟؟؟ کدوم ؟؟؟؟
همه شو دوست دارم و هر کدوم ویژگی جالبی داره
پارت ۱۶ داستان وارد سایت شد در حال بررسی
فوقالعاده بود من تازه با داستانت آشنا شدم خیلی خوب می نویسی
😊😊💕
عالییییییییی😘😘😘😘😘😘😘😘😘
😀😀🎉🎉
مثل همیشه عالی
وقتی گفتی داره تموم میشه ناراحت شدم😟
عالللللللللییییییییییییییییییییییی بود من اولین نفر هستم که می خونم البته فکر کنم چون الان ۳ ساعت از وقتی که تست منتشر شده میگذره ویکتور چقدر خوش تیپه 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣😅😅😅همه شون خوش تیپن 😂😂😂😂😂 والا بخدا ۱میگم اسمت چیه البته دوس نداری بگی اشکالی نداره ۲ اوتاکو هستی خیلی خوب می نویسی به منم یاد بده خوشحال میشم به داستان منم سر بزنی بای بای 🙋♀️💕💖💖💗💗💖💗💗💝💞💞💕💖💗💗💕💗💖💕
زینب یا همون زی زی ۱۱ سالمه منم یه اوتاکو هستم اگر انیمه خوب میشناسی بگو ببینم آخه بیکار شدم 😐😅😆
خب زی زی 😂😂انیمه خوب یکی به سوی جنگل نور های کرم شب تاب است دیدم. یکی دیگه شهر اشباح هست که اونم دیدم. انیمه سریالی انیمه شوالیه. خون آشام و دفتر چه مرگ البته این دو تا چون ترسناک بودن همون ۲ و ۳ قسمت اولش رو دیدم چون خودم می ترسم. من انیمه زیاد می بینم ولی الان کلا ذهنم پاک شده!
منم می شه چند تا انیمه معرفی کنم خودم اینا رو خیلی دوست دارم
هنر شمشیر زنی انلاین
فری تیل
ناروتو
صدای خاموش
هرج و مرج در دبیرستان جادو
نورا گامی
تیغه شیطان
آکادمی قرمانی من
و............
دیگه یادم نمی آد امید وارم که اینا به کارت بیا 😊
ممنون بابت انیمه ها میگم من تبلتم خراب شده ایمیل هم یادم رفته قبل از اینکه خراب بشه هم قسمت ۷داستانم رو گذاشتم نمدونم تائید میشه یا نه خیلی براش زحمت کشیدم خیلی طولانی بود بای
عالی عالی بعدی لطفا راستی اگه دوست داشتی می تونی به تست های منم سر بزنی 😍😍😍
💖💖💖