
به خاطر خواب بدی که دیدم هنوز حالم خوش نیست . خواب دیدم که بابام منو صدا کرده بود و باهام کار داشت . بهم گفت : ببین پسرم من تمام مدت یک چیز ی رو از تو پنهان کردم...... که یهو از خواب پریدم . میدونم خوابم اونقدر هم معنادار نبود و از صبح که بیدار شدم همینطور تو حیاط راه میرم و به مجسمه مامانم خیره میشم. رفتم تو اتاق و دیدم پلگ بیدار شده و داره دنبال پنیر می گرده . پنیرش رو که انداخت تو شکمش با هم رفتیم به سمت میز ناهار خوری صبحونه رو که خوردم با بادیگاردم به سمت مدرسه رفتیم . زنگ اول رو به سختی سپری کردم و منتظر زنگ بعدی توی حیاط نشسته بودم .
مرینت : به نظرم آدرین کلافه میومد . همین که داشتم به چشماش خیره تر میشدم آلیا دستش رو مثل برف پاککن جلو چشام آورد و گفت : _ دختر مثل اینکه نمیخوایی تغییر کنی . +خودت که میدونی ، وقتی نزدیکش میشم انگار از همون اول فلج به دنیا اومده بودم _ ی تلنگر کوچولو چطوره ؟ + جان؟ یهو هولم داد به سمت نیمکتی که آدرین نشسته بود . نمیخواستم حالش بد تر بشه که یهو با همون حال ناخوشش گفت : _ سلام مرینت + سسلام آدرین دیگه چیزی نگفت . رفتم کنارش نشستم و : + به نظر میاد حالت خ خوب نیست _ نه ...... آره حالم خوب نیست از صبح که بیدار شدم شوکه شدم ، حس میکنم توی زندگیم داره اتفاق هایی می افته که من ازشون بی خبرم .
تو همین اوضاع آلیا داشت ادا در میاورد از کلی دیوونه بازیش فهمیدم که داره میگه دعوتش کن بیرون . منم گفتم : + خب میدونی گفتم ااااااا حالا که حالت بده چطوره که....که امروز دعوتت کنم کام با هم بشوریم یعنی شام با هم بخوریم ، بیرون ، تو برف ایجل ، همون ، برج ایفل _ به نظرم ایده ی خوبیه ، تلاش میکنم پدرم رو راضی کنم + هورااااااااااااااااااااااااااااااااااا چی ببخشید منظورم اینه خوشحالم که دعوتم رو قبول کردی
هر جفتمون خندیدیم و آروم آروم صحنه ی جرم رو به مقصد کلاس ترک کردیم . کل زنگ های کلاس رو فقط داشتم با خودم فکر می کردم و هی حرف میزدم با خودم . زنگ خورد و به آدرین گفتم که شب ساعت ۸ جلوی برج ایفل باشه . رفتم خونه و به پدر و مادرم گفتم . نهار رو خوردم و چند ساعت گذشت و ساعت شش شد . رفتم حموم ، جوراب شانسم رو پوشیدم ، لباسی که بیشتر موقع ها برای بیرون رفتن می پوشیدم رو پوشیدم ، ولی با این تفاوت که موهام رو تغییر ندادم . توقع داشتم الان ساعت ۷ و نیم باشه ولی وقتی ساعت رو دیدم ، ساعت ۶ و نیم بود و من حاضر شده بودم . انقدر با خودم و اتاق و تیکی ور رفتم که ساعت ۷ و نیم شد و پیاده راه افتادم . آدرین ( ساعت ۲ ) : رفتم خونه و داشتم فکر می کردم که چجوری اجازه پدرم رو بگیرم . موقع نهار از ناتالی خواهش کردم که بهارش رو با من بخوره ، اون هم قبول کرد. خواستم سر صحبت رو باز کنم که گفتم : + ناتالی ! تا حالا شده به ی بن بست بخوری و یکی بخواد حالت رو خوب کنه ولی شرایطی که داری بهت این اجازه رو نده ؟!...... قسمت بعد ۲۰ لایک
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشق داستان هات شدم لطفا ادامشونو بدا همشونو خوندم اینقدر قشنگن که نگو لطفا کمکم کن داستانم رو هم بخون و بگو نظرت راجبش چیه راستی فالویی
حتما
عالی
ممنون
عالی
ممنون