به خاطر خواب بدی که دیدم هنوز حالم خوش نیست . خواب دیدم که بابام منو صدا کرده بود و باهام کار داشت . بهم گفت : ببین پسرم من تمام مدت یک چیز ی رو از تو پنهان کردم...... که یهو از خواب پریدم . میدونم خوابم اونقدر هم معنادار نبود و از صبح که بیدار شدم همینطور تو حیاط راه میرم و به مجسمه مامانم خیره میشم. رفتم تو اتاق و دیدم پلگ بیدار شده و داره دنبال پنیر می گرده . پنیرش رو که انداخت تو شکمش با هم رفتیم به سمت میز ناهار خوری صبحونه رو که خوردم با بادیگاردم به سمت مدرسه رفتیم . زنگ اول رو به سختی سپری کردم و منتظر زنگ بعدی توی حیاط نشسته بودم .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
عاشق داستان هات شدم لطفا ادامشونو بدا همشونو خوندم اینقدر قشنگن که نگو لطفا کمکم کن داستانم رو هم بخون و بگو نظرت راجبش چیه راستی فالویی
حتما
عالی
ممنون
عالی
ممنون