
بعد از خیلی وقت تصمیم گرفتم داستانم رو بنویسیم که امروز یلدا هست این هم بهتون هدیه بدم. یلداتوم مبارک
بریم از زبان شخص سوم:رز:خیلیییی خوببب بودددد..ایناز:جررررر..ماهی: از وقتی به اینجا اومدیم اینقدر نخندیدم واییی😂هستی:اسید تولید کردیم...مهنا کسل بود برعکس همیشه..مهنا:من دارم میرم بیرون...کی هو:کجا؟..مهنا:بیرون..کی هو:میخوام بدونم بیرون کجا؟...مهنااا:بیروونن.ولم کننننن...از زبان مهنا:با لباس های نظامی که برام اوردن...خیلی خوب بود..دلم واسه مرکز تنگ شده..خیلی دلم میخاست برگردم ولی نمیشه..تنها چیزی که اروم میکرد من رو،تمرین نظامی بود از مین یونگ خواستم که همراهم نیاد تنها برم..به این تنهایی نیاز داشتممم..بریم از زبان جیهون:بچه ها من هم میرم هوایی عوض کنم لطفاً حواستون رو جمع کنید😐با خدمتکار مخصوصم(اسم کم اوردم😢😢😢)به سمت یکی از جاهای زیبای قصر بریمم...رسیدیم واقعاً زیبا بود که یک دفعه حضور یه کسی رو کنارم حس کردم که متوجه سوهو شدم..سوهو:کار شما بود؟..جیهون:ارع یعنی کدوم کار؟...، که یک لبخند دل ربا زد..(رفت😅 چی رفت؟دل جیهون رفت😂😂)سوهو:همون که خودت میدونی😂..سوهو:افتخار میدید که قدم بزنیم...جیهون:چرا که نه..با هم داشتیم قدم میزدیم که یکدفعه پام به چیزی برخورد که کفش از پام خارج شد..میخواستم خم بشم و کفش رو بردارم که یک دست مانعم شد..سوهو خم شد و کفش رو برداشت:بپوشش..و منی که محو جنتلمنیش شدم(نویسنده:جوننن دارم چه حالیی میکنم من🍸)با تکان دادن سرم از افکارم خارج شدم و کفش رو پوشیدم..سوهو:افتخار میدید که یک چای با من میل کنید..جیهون:حتماً😳در الاچیقی نشسته بودیم که چای رو اوردن..جیهون:میشه از خودتون بگید..سوهو:خوب من ولیعهد کشور شیلا هستم.
جیهون:یعنی درباره ی گذشته ی ما..سوهو:خوب باشه..اول از همه با کی هو شروع میکنم:اون دختری بود که خیلی ساکت بود یعنی ههه تون ساکت بودید بعد از یه زمانی دقیق یادم بیاد از سن ۱۶ سالگی شما به برادرتون یونگی خیلی علاقه داشتید و اینکه ایشون بعد از دست دادن حافظه اتون خیلی ناراحت بودند..جیهون:یعنی کسی نبود که شاد و خندون و یا به قول خودتون شر باشه...-سوهو:چرا بودن رز و ایناز و کارینا و هستی و ماریا درسته زیادن ولی اون ها همیشه توسط ملکه تنبیه میشدن..جیهون:مگر ملکه ای هست در قصر..سوهو:هیچ قصری بدون ملکه نمیشه..بله ایشان همراه ملکه ی مادر به استراحتگاه عالیجناب رفتند که ارامش پیدا کنند..این رو با لحن طنزی و خاصی گفت که خودم رو به زور نگه داشتم نخندم😂خوب خوب بریم پیش مهنا:با تمام وجود مشغول تمرین بودم خیلی وقت با شمشیر کار نکرده ولی خیلی خوب بود بعد از مدت ها..کمی بعد که خسته شدم زیر درختی نشستم که یک دست لیوان ابی بهم داد از پا شروع کردم که به صورتش رسیدم(فکر میکرد شاهزاده سوار بر اسب باشه)که انگار باد لاستیکم رو خالی کردند..تائو:بگیرش..مهنا:چون تشنه هستم میگیرم..تائو اومد و کنارم نشست(نویسنده کلاً در حال کردن هست)تائو:از کی به این علاقه داشتی..مهنا:از بچگی..تائو:از کی تمرین میکردی..مهنا:از بچگی..تائو:بزنم به تخته ماشالله از بچگی تمرین میکردی..مهنا:بترکه چشم حسود😐یکیش تو😅تائو از برخاست و گفت:میایی یک دور مسابقه..شروع کردیم به مبارزه کردن واقعاً حرفه ای بود خیلی زود حرکات رو تشخیص میداد و جاخالی میداد ولی من هم مهنا هستم مامور مخفی سازمان کره😌😌.تائو:کی اینقدر حرفه ای شدی؟..مهنا:چند بار بگم از بچگی..تائو:ولی من از وقتی یادم میاد تو مشغول گلدوزی بودی☺مهنا دست تائو رو گرفت و نذاشت هیچ حرکتی کنه..مهنا:یعنی همچین دختری بود؟..تائو:دختر به قدیمت میگن نع الان😜..مهنا:حرف نزنی نمیگن لالی..:مهنا دست تائو را ول کرد و به سمت اقامتگاهش راه افتادند.
سرم رو تکون دادم...و سعی کردم با تمام سرعت حاضرشم..بریم از زبان نویسنده:(دلم برای خودم تنگ شده بود ها😂😂):(البته یه توضیحی بدم شخص سوم من نیستم یه کس دیگه هست..من نویسنده..پس قاطی نکنید.)دختر ها به سمت عمارت اصلی راه افتادند..همگی در جایگاه های خود نشستند و اماده ی شنیدن حرف بودن..ملکه:این روز ها واقعاً استرس زیادی رومون بوده بخاطر همین تصمیم گرفتم همراه شاهزاده و شاه دخت ها به سمت عمارت بیرونی قصر برویم و کمی استراحت کنیم..عالیجناب:خیلی ممنون که به فکر ما هستید ملکه ی نازنینم(وای میم اخرش😐)هیچکس حق مخالف نداره..ملکه:برای پنج روز دیگر اماده بشید که راه بیفتیم😄نگران هیچی نباشید من همه چیز رو اماده کردم☺دختر ها به سمت اقامتگاه راه افتادند..جیهون:بهتر است بریم این روز ها فشار زیادی رو تحمل میکنیم😂ماهی:بریم دیگه،مزاح پدرجانم هم گفت خق مخالف نداریم..کی هو:بچه ها من میرم اقامتگاهم شبتون بخیر...هستی:این داره میره یه جایی و گرنه اینطوری زود تشریف نمی برد
سرم رو تکون دادم...و سعی کردم با تمام سرعت حاضرشم..بریم از زبان نویسنده:(دلم برای خودم تنگ شده بود ها😂😂):(البته یه توضیحی بدم شخص سوم من نیستم یه کس دیگه هست..من نویسنده..پس قاطی نکنید.)دختر ها به سمت عمارت اصلی راه افتادند..همگی در جایگاه های خود نشستند و اماده ی شنیدن حرف بودن..ملکه:این روز ها واقعاً استرس زیادی رومون بوده بخاطر همین تصمیم گرفتم همراه شاهزاده و شاه دخت ها به سمت عمارت بیرونی قصر برویم و کمی استراحت کنیم..عالیجناب:خیلی ممنون که به فکر ما هستید ملکه ی نازنینم(وای میم اخرش😐)هیچکس حق مخالف نداره..ملکه:برای پنج روز دیگر اماده بشید که راه بیفتیم😄نگران هیچی نباشید من همه چیز رو اماده کردم☺دختر ها به سمت اقامتگاه راه افتادند..جیهون:بهتر است بریم این روز ها فشار زیادی رو تحمل میکنیم😂ماهی:بریم دیگه،مزاح پدرجانم هم گفت خق مخالف نداریم..کی هو:بچه ها من میرم اقامتگاهم شبتون بخیر...هستی:این داره میره یه جایی و گرنه اینطوری زود تشریف نمی برد
بردصدای مرد اومد:هی دختر خانوم کجایی😃بیا اینجا منتظرتم..کای:فک کنم به کمک احتیاج داری..کی هو:با تمام ناامیدی اره...کای:...کی هو:ولی اون رو نمیتونم کای:پس برو باهاشون مبارزه کن😂😂(نویسنده وقتی مینوسه فقط حال میکنه)مرده وارد اتاق شد که یک دختر رو دید که در حال💋همدیگه توی اتاق هستند و از اتاق خارج شدد😂😂کی هو:اه چقدر ضد حال..کای:الان به لطف من تو سالمی..کی هو:گالا..خودم میتونستمم..کای:الان دنبالت هستند بیرون میتونی بری😌😛کی هو:ترجیح میدم نرم..کای:خوبه😂کای:میخوری؟..کی هو:نه..کای:پس برای چه اومدی اینجا؟؟اومدی هم جنسای خودت رو دید بزنییی😐کی هو:خاک بر سر منحرفت و پس گردنی نثار کای کرد😐کی هو رو به کای ادامه داد:پاشوووو بریممم...کای:باشه😐..بریم از زبان بنده(نویسنده:خوب خوب..کی هو و کای داشتن به سمت قصر راه می افتادند که یکدفعه کی هو گفت:وایی وایی چیزممممم..کای:چیزتتتت..کی هو:خاککک یعنی منحرفتر از تو کسی تو این زمانه نبود گیره سری که خیلی دوسش داشتم رو گم کردمممم..کای:مگه تو با لباس مردانه گیره سر هم میزنی..کی هو:نه اون همیشه همراهم بود الان گمش کردم😢کای:حالا عیب نداره بریم قصر...کی هو:هووووففف باشه...
خب خب همین چه کوتاه و چه چرت..ولی دیگه همین از دستم بر می اومد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
باز من کجاممم داستان منو بکهیونو نمینویسیی
اینیی اینم به زور نوشتم به خدا وقت ندارم
ج چ : هیچی😮😹 .. ولی واقعا نن از اون دسته بچه هاییم که تا حالا سوای ندادن😁😹 .. دست بزنید برایم👏😹
ارع تو داستان احساس میکنم فقط تو عاقلی.
بقیه خلن و تو همیشه حواست به ماست
یه بار دیگه بگی چرت من میدونم تو و لوهان ( بایست لولو بود ؟😹 ) و اون مغزت😹🤧
عالیییییی بودددددددددد ✨🐿❤
ارع بایسم لولو بود
چرا انقد نمک میریزیییییی هانننن ؟😐😹😹
شده سم جا داستان☹😹😹😹
نمیدونم.
ولی خودم فکر میکنم بی نمکم
بی جا میکنی
چرا دل منو بردییییی ؟😹🐿 ( جیهونم )
ببخشید عاجی اکانتت کاملن از پیشم گم شد😐😹😹😹😹
😂😂😂