
سلام به همگی ببخشید که پارت قبل کوتاه شد خیلی عجله داشتم ولی بجایش این پارت را زود گذاشتم. امیدوارم لذت ببرید.
روبه آریستا گفتم:حالا که محافظ تیانا شدی باید بریم و با آگرا حرف بزنیم.باید برای همیشه کینه و دشمنی بین ویانایی ها تمام کنیم.آنا گفت:من آگرا را خبر میکنم که باید مطلب مهم و خصوصی را بهش بگویم.باشه ای گفتم و به سمت در خروجی راه افتادم ولی ناگهان جلوی در با چیزی غیر منتظره روبه رو شدم که جیغم به هوا رفت و رنگم مثل گچ پرید.آنا و آریستا هماهنگ پرسیدند:چرا جیغ میزنی؟ولی وقتی نگاهم را دنبال کردند و جلوی در را دیدند رنگشان مثل گچ پرید.
آگرا و شاهزاده تیانا(اسمشو یادم رفته چون اسمش را توی پارت آخر فصل دو تغییر دادم و چون هنوز منتشر نشده یادم نیست چی بود ولی برای پارت بعدی حتما اسمشو میگم)درست جلوی در ایستاده و تمام مدت حرف های مارا شنیده بودند و این یک فاجعه بزرگ بود.قرار بود قبل از اینکه ما ماجرا را به آگرا بگیم آنا با طلسم مخصوصی کاری کند تا اگه قبول نکرد حافظه اش از حرف های ما خالی شود و ماجرا را نفهمد.
ولی حالا همه چیز بهم ریخته بود و شاهزاده هم ماجرا را فهمیده بود.ناگهان یاد سوال اول گیدئون افتادم که گفته بود آیا میتوانم به شاهزاده و آگرا اعتماد کنم یا نه و از آنجایی که آنجلا هم پیشگو بود حتما چیز هایی به بقیه گفته بود و چون گیدئون اجازه نداشت چیزی به ما بگوید به طور غیر مستقیم منو راهنمایی کرده بود.فکری به ذهنم رسید باید از گیدئون راهنمایی بیشتری میگرفتم تا بتوانم انتخاب درست را بکنم.
من که اصلا حواسم نبود همه دارند بهم نگاه میکنند در ذهنم گفتم:گیدئون؟هستی؟به کمکت احتیاج دارم.کمکم میکنی؟صدایش را شنیدم:البته حالا چه کمک....واااااااای آخ آیی.چشم هایم از تعجب گرد شد.پرسیدم:گیدئون خوبی؟دست و پایت را که نشکستی؟چه اتفاقی افتاد؟جواب داد:آخ نگران نباش آیی اتفاق خاصی نیوفتاد فقط زمین خیس بود و منم لیز خوردم و افتادم زمین.بعد گفت:حالا به چه کمکی احتیاج داری؟
در مورد اولین سوالی هست که پرسیدی.حالا باید چکار کنم و چه تصمیمی بگیرم؟با وحشت گفت:به این زودی یعنی دیگه نمیبینمت من فکر میکردم حداقل هفته دیگه....بعد متوجه شد که تقریبا داشته چیزی را میگفته که نباید میگفته بعد سریع گفت:ببخشید آرولا من باید برم بعدا جواب سوالت را میدهم.دهنم از تعجب بازمانده بود.ولی آخه من الان به راهنمایی احتیاج داشتم و تنها کسی هم که میتونست راهنماییم کنه جوابم را نمیداد.
فکری به ذهنم رسید هنوز یک راهنمای دیگه باقی مانده بود.باید از حسم کمک میگرفتم و مطمئنن این بار هم موفق میشدم.خداراشکر این بار حسم بازم کمکم کرد و گفت که اعتماد کنم.خیلی خب باشه اعتماد میکردم گرچه هنوز کمی شک و تردید داشتم.با صدای بلند گفتم.خیلی خب به نظرم قابل اعتمادن.ولی وقتی به روبهرویم نگاه کردم استرس گرفتم.هر چهار نفرشون با تعجب به من خیره شده بودند
شاهزاده با تعجب گفت:واقعا دختر عجیبی هستی مدت طولانی توی هپروت عجیبی فرورفته بودی و هر لحظه متعجب تر میشدی بعدش این حرف را باصدای بلندی زدی!آریستا که مشخص بود دارد جلوی خودش را میگیرد توظیح داد:تمام مدتی که توی دنیای خودت بودی ما باهم به نتیجه رسیدیم.باذوق گفتم:این عالیه.پس مشکل حل شد و فعلا کارمون خوب پیش رفته و حالا هم میمونه سخت ترین کار.
ناگهان احساس سرگیجه و خواب آلودگی کردم و رو به آنا گفتم:من میخواهم بخوابم میشه بروم؟آگرا با تعجب سوال کرد:واقعا خسته ای؟سری تکان دادم و خسته به سمت اتقم به راه افتادم ولی اتفاقی که بعدش افتاد واقعا حیرت انگیز بود.
ببخشید که این پارت را زود تمام میکنم.
امیدوارم تا اینجا داستانم را دوست داشته باشید و لذت برده باشد.نظر فراموش نشه.به امید دیدار.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت اصلا خوب نیست
بلکه ععععععععااااااااالللللللیییییییههههه
ممنون عزیزم😍
خیلی داستانتو دوست دارم💕🌹
بعدی رو زود بزار
ممنون
چشم
وای خیلییی خوب بود عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعد هستم😍😍💜🎁❄
ممنون عزیزم💗
بعدی خیلی زود میاد
مشتاق قسمت بعدیم
ممنون