
سلام آجی های گلم اینم از پارت 3 امیدوارم دوست داشته باشید و حمایت کنید 😘😍این دفعه بیشتر نوشتم پس لطفا لایک کنید 😚 ناظر جون لطفا منتشر کن 😍
از زبان بکیهون : صبح شده بود ساعت ۵ صبح بود من عادت داشتم تو پادگان ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شم و انگار مغزم روی اون تایم کوک شده بود و دیگه عادت کرده بودم یه دفعه دوباره اون فکرای دیشب اومد توسرم چرا دیشب اینطوری کردم؟ 😒اه اصلا ولش کن بابا 😩 برم آبی به سرو صورتم بزنم..... از پله ها پایین رفتم خیلی صبح قشنگی بود و همینطور اولین صبحی بود که توی خونه بودم 😂رفتم سرویس بهداشتی آبی به سرو صورتم زدم..... نیم ساعت بعد بابام از خواب بیدار شد اومد تو سالن و به من گفت پسرم بیابریم روی حیاط که هم نرمش کنیم هم کمی با هم حرف بزنیم.... منو بابا رفتیم حیاط کمی نرمش کردیم که بابا گفت :پسرم تو که لیسانس حساب داری تو دو سال پیش گرفتی چطوره بیای شرکت و مدیر مالی شرکت مون شی؟... (نکته : الان ۲۰ ساله که بابام یه شرکت لوازم خانگی داره و تو کار بیزینس هستش خداروشکر تا این جا هم که خیلی موفق بوده )... نمیدونستم چی جواب بدم اخه یخورده دلهره اینو داشتم که از پسش بر نیام توی فکر بودم که بابام صدام زد .... هی پسرم زیاد نگران نباش تو میتونی از پسش بر بیای.... انگار بابا ذهنمو میخوند 😂پس درخواست بابام رو قبول کردم .... ساعت ٧ بود آهیو و مامان از خواب بیدار شدن قرار شد مامان و آهیو برن صبحانه آماده کنن.... از زبان آهیو : از خواب بیدار شدم ساعت ٧ بود رفتم پایین خوشبختانه مامان هم همراه من بیدار شده بود دیدیم بابا با بکیهون خبری ازشون نیست یهو صدایی از روی حیاط امد که متوجه شدیم بابا و بکیهون روی حیاط هستن و دارن حرف میزنن و بعدشم منو مامان رفتیم تا صبحانه رو آماده کنیم 😍.....

از زبان بکیهون :مامان و آهیو صبحانه رو آماده کردن منو بابا رفتیم سر میز خیلی هوس قهوه کرده بودم به مامان گفتم :مامان میشه یه فنجون قهوه برام بریزید ؟.... مامان گفت : چرا نمیشه؟بفرما پسر عزیزم 😘 حس کردم آهیو یکم لجش گرفت 😂 وقتی مامان قهوه رو ریخت آهیو برش داشت و گرفت سمت من گفت بفرما داداش جون 💓 تا امدم از دستش بگیرم انگشتامون بهم خورد خورد 🤝 تو دلم یه جوری شد اما بازم خودمو جمع و جور کردم چرا من اینطوری شده بودم ؟خودمو درک نمی کردم! آخه چرا 😖 صدای مامانم من از افکارم کشید بیرون .... مامان : پسرم چرا قهوه رو از دست خواهرت نمیگیری؟ دستش خشک شد بیچاره 😐 وایی به کلی حواسم پرت شده بود بعد سعی کردم طوری که دوباره انگشتم به دست آهیو نخوره قهوه رو بگیرم اشتهام کور شد خودمم نمیدونستم چرا اینطوری شدم 😖 ولش کن پسر بیخیال...... از زبان آهیو : داداش قهوه میخواست مامانم براش ریخت منم خواستم یه محبتی از خودم نشون بدم قهوه رو برداشتم و گرفتم جلوی داداشم تا امد بگیره انگشتش به دستم خورد انگار یه طوری شد ...این چش بود؟😕ولی خودشو جمع کرد اما هنوز قهوه رو از دستم نگرفته بود تا اینکه مامان گفت پسرم چرا قهوه رو نمیگیری؟ بعد به آرومی سعی کرد قهوه رو از دستم بگیره... از زبان بکیهون :حالم اصلا سر جاش نبود لقمه اول رو به زور خوردم تا امدم لقمهی دوم رو بخورم ...( اینم از استایل بکهیون)

از زبان بکیهون :حالم اصلا سر جاش نبود لقمه اول رو به زور خوردم تا امدم لقمهی دوم رو بخورم نگاهم به چشمای آهیو قفل شد ناخواسته لقمه پرید تو گلوم چند تا سرفه زدم و آهیو پرید یه لیوان آب برام آورد زیر لب یه تشکر کردم و آب رو خوردم... بهتر شدم اخه چرا من اینطوری شده بودم؟چه مرگم شده😐؟..... صبحانه مو نو خوردیم قرار شد من برم بالا و آماده شم رفتم بالا و آماده شدم آهیو ام امد بالا تا لباساشو بپوشه که همراه منو بابا بیاد دانشگاه.... از زبان آهیو :رفتم اتاقم تا آماده شم چرا داداش اینطوری شده اخلاقش عوض شده درکش نمیکنم... بعد سعی کردم دیگه فکر نکنم و آماده شدم ☺️با خودم گفتم وای دختر تو چقدر جذابی اینطوری که دل همه رو میبری 😅بله دیگه اینجوریاس ما اینیم دیگه 😂.... از زبان بکیهون :آماده شدم به خودم تو آینه نگاهی کردم اما بازم از رفتار صبحم خیلی ناراحت بودم 😔 رفتم پایین که با بابا و آهیو بریم🚐 آهیو هنوز آماده نشده بود... امان از دست این دخترا همه شون مثل هم کند دست و پان😐خدا نکنه که دیگه بخوان جایی برن بدبختت میکنن 😐😂 ۵ دقیقه بعد آهیو هم اومد خیلی جذاب شده بود نگاهم که روش افتاد دیگه نمیتونستم نگاهمو از روش بر دارم یه پوزخند بهش زدم😏 و بعد دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم... خیلی دلم برای خیابون های سئول تنگ شده بود 😍رسیدیم کنار دانشگاه آهیو، آهیو پیاده شد و رفت ...(استایل آهیو)

منو بابا هم رفتیم شرکت ، شرکت بابا خیلی مدرن و بزرگ بود وقتی وارد شرکت شدیم همه ی کارکنان شرکت جلوی در ورودی ایستاده بودن و بابا منو به اون ها معرفی کرد و اونا هم به من خوش آمد گویی کردن انگار بابام از قبل بهشون گفته بود که قراره من بیام ولی متاسفانه من حالم از صبح سر اون قضیه بد بود و خیلی حوصله نداشتم 🙁 ( نکته : بابای بکیهون رئیس شرکت و مدیر عاملش هست) بعد بابا منو برد به اتاق کارم یه چرخی تو اتاقم زدم خیلی اتاق قشنگی بود 😍......... ( بعد از ظهر ساعت ۴ کار من دیگه تموم شده بود و قرار بود برم دنبال آهیو چون بابا هنوز تو شرکت کار داشت پس رفتم دنبال آهیو) از رفتار صبحم خیلی خجالت زده و عصبانی بودم نمیدونم چرا اینقدر با خواهرم معذب شده بودم.... دیگه نزدیک دانشگاه بودم رسیدم دم در دانشگاه ماشین رو پارک کردم تا برم دنبال آهیو... وارد سالن دانشگاه شدم و خوشبختانه آهیو کلاسش تموم شده بود و منتظر ما بود 🙂 نزدیک آهیو شدم یه دخترم کنارش وایستاده بود فکر کنم دوستش بود🤷🏻♂️ آهیو با همون دختره کنار دفتر مدیر وایساده بودن و انگار منتظر من بودن رفتم کنار آهیو........... از زبان آهیو : کلاس تموم شده بود منو سوهیون (سوهیون دوست صمیمی آهیو) کنار دفتر مدیر وایساده بودیم من منتظر داداشم بودم که بیاد دنبالم سر گرم حرف زدن با سوهیون شدیم تا اینکه داداشم امد کنارمون...... (اتاق کار بکهیون)

بکهیون : سلام آهیو ، سلام خانم ...آهیو : عهه سلام داداش اومدی؟😉 بکهیون : نه هنوز تو راهم نرسیدم🤪 ... آهیو : بی مزه 😒...سوهیون : سلام آقای بکهیون ...بکهیون : آهیو نمیخوای ما رو به هم معرفی کنی؟...آهیو : بفرما سوهیون اینم از داداش خُلُ و چل من فکر کنم که از بس تعریفش رو کردم کلا بشناسیش😂 و داداش جان این شما و این هم دوست خوشگل و جذاب من سوهیون😉 بکهیون : خوشبختم از دیدنتون خانم سوهیون(بعد دستش رو دراز میکنه و به هم دست میدن😄) سوهیون : منم خوشبختم از دیدنتون 😇 آهیو : چرا خوشبخت نباشید؟ خدا رو چه دیدی شاید در آینده فامیل هم شدیم 🤪 بکهیون : از حرف های آهیو خیلی تعجب کردم و هول شدم دهنم قده یه دروازه باز شده بود 😲سریع یه لبخند مسخره زدم و گلوم رو صاف کردم و گفتم : اهم ...اهم... بسه دیگه بیاین بریم خونه دیر شده😁 بیچاره سوهیون لپاش از خجالت گل انداخته بود😆 سوهیون : خدا بگم چیکارت نکنه آهیو مردم از خجالت 😰ولی از یه طرفم با این حرفش قند تو دلم آب شد 😇راستش من خیلی وقته از داداش آهیو خوشم میاد و احساس میکنم بهش علاقه دارم امیدوارم اونم از من خوشش بیاد🙃❤️درسته که این اولین باره من اونو حضوری میبینم ولی از وقتی آهیو عکساش رو بهم نشون داده یه حسی نسبت بهش پیدا کردم 🥺☺️ واقعا که مثل عکساش خوشگل و جذابه ...(اینم از سوهیون خوشگل ما)
از زبان بکیهون :منو آهیو و سوهیون سوار ماشین شدیم من خیلی معذب بودم توی ماشین... انگار که آهیو حس میکرد بخاطر همین تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و منم اول سوهیون رو به در خونه شون رسوندم بعدش هم سمت خونه خودمون حرکت کردیم ۱۰مین بعد رسیدیم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم رفتیم خونه من که توی شرکت نهار خورده بودم پس رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم....... آهیوهم که توی دانشگاه نهار خورده بود هم آهیو و هم من رفتیم توی اتاقامون، من که همش توی فکر امروز صبح بودم 🙁رفتم گرفتم خوابیدم که استراحتی کنم اخه خیلی خسته شده بودم خودمو پرت کردم رو تخت... از زبان آهیو : لباس هامو عوض کردم و رفتم تو حیاط تا هوا بخورم داشتم به داداشم فکر میکردم...چرا داداش اینقدر با من معذبه؟ که بکهیون از پنجره صدام زد آهیو برو در رو باز کن ببین کیه ... باشه ای گفتم و رفتم سمت در چند قدم به پشت در میخواستم که آجری رو جلوی در دیدم ...آخه کی اینو اینجا گذاشته؟😐 در رو که باز کردم کسی نبود که یهو یکی از پشت دیوار پرید جلوی در و گفت پخخخخخخ🧟♂️ منم از ترس یه جیغ بنفش کشیدم و چند قدم رفتم عقب که یهو پام گیر کرد به اون آجره و داشتم پرت میشدم روی زمین یه لحظه دست کسی رو زیر کمرم حس کردم که مانع برخوردم با زمین شد چشمام و از ترس بسته بودم ولی نفس هاشو توی صورتم حس میکردم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آجی
ج چ: بکهیون
آجی من میا هستم
خیلی خوب بود عررررر🥺💕🥺💕
عالییی بود پارت بعد پلیز💖💖
ممنونم عزیزم چشم 😚❤️
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍 ☺️
آخ جوون💜
عرر خیلی خوف بید پارت بعد و بزار لدفنننಥ_ಥ
ممنونم عزیزم چشم ❤️
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍 😉
خیلییی قشنگ بود پارت بعدی و بزار😍❤
ممنونم عزیزم لطف داری ❤️😚
چشم😍
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍 🌺
خیلی قشنگ مبنویسی
مطمئنم در آینده نویسنده بزرگی میشی
فایتینگ ❤
ممنونم عزیزم لطف داری 💓
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍 😘
الان میبینمش
عالیییییییییی عالیییییییییی
ممنونم عاجو 😍
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍🌹
عالیییی ساعت 6:45😹
ممنونم عاجو ☺️
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍😍
لیلیلیلیلیلی🤧😹❤
ممنون میشم پارت بعدی رو بزاریی
آجی میگه فردا میزارم پارت جدید رو 😉
چشم عزیزم 😉 ❤️
پارت ۴ منتشر شد کیوتم 😍🌠
هوووووراااااااا😭😜😍😍
ببخشید یه لحظه کودک درونم فعال شد🙃
یه سوال مگه اینا خواهر برادر نیستن؟؟ منظورم اهیو و بکیونه !!!
درسته خواهر و برادرن😉
به موقعش همه چیز معلوم میشه 🤫
اره عزیزم خواهر و برادرن 😉😁