9 اسلاید صحیح/غلط توسط: آلبالو انتشار: 3 سال پیش 211 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خوشگلا من اومدم با پارت 11 برای خواندنش برید اسلاید بعد👈🏼
لایک و کامنت یادت نره💟
سوئیچ ماشینمو برداشتمو از پله ها سریع رفتم پایین چون حوصله منتظر وایسادن جلوی آسانسور رو نداشتم👣
بالاخره بعد از گذشت ۱۴ طبقه با پله به پارکینگ رسیدم به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم از پارکینگ زدم بیرون به سمت خونه کیارش حرکت کردم.
«فلش بک به ۶ سال پیش»
تارا:بابایی مطمئنی کسری هم میاد؟ مسعود:آره بابا جون عمو کیارشت خودش گفت بعد اینکه از سربازی برگرده اونم همراه ما میاد.
تارا: آها کی میاد؟. مسعود:نمیدونم اما مطمئن باش که اون روز پرواز ما به کره همراهمون میاد.
از زبان تارا:تو دلم گفتم خدا کنه دلم خیلی براش تنگ شده نامرد تو این دو سالی که ندیدمش هر لحظه از زندگیم به سختی میگذره،کسری پسر دوست صمیمی بابام یه پسر همه چی تموم که قلب منو دزدیده امسال 20 سالش شده حتما خیلی تغییر کرده وای خدا جون نمیتونم تصور کنم که بعد از دوسال قراره با عشقم به کره برم به کشوری که تا همین دوسال پیش داشتیم با کسری آرزوهامونو اونجا میساختیم.
شاید ۱۴ سالم باشه و خیلی کوچیک تر از کسری باشم اما ما همدیگرو خیلی دوست دارم طوری که حتی اگه فراموشی بگیریم بازم همدیگرو فراموش نمیکنیم.
«روز رفتن به کره»
با بابام وارد فرودگاه شدیم،خانوم و آقای شاهینی هم روی صندلی های انتظار نشسته بودند اما کسری نبود😢
به سمتشون رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم دوست داشتن بپرسم که پس کسری کجاست اما روم نمیشد که انگار بابام فهمید و گفت:پس آقا کسری کجاست؟. کیارش: چون تازه از سربازی برگشته رفته بود چند تا از دوستاشو ببینه الاناس که بیاد.
بابام میخواست یه چیزی بگه که با دیدن کسری که داشت به سمتون میومد گفت:به چه حلال زاده. کسری:سلام ببخشید دیر کردم.
همه سلام دادند و بعد کسری زیر چشمی نگام کرد و یه لبخند ریز بهم زد💜
از زبان کسری:دلم میخواست همینجا تارا رو محکم به آغوشم بکشم اما عمو مسعود و مامان بابام اینجا بودند دلم خیلی برای خنده هاش اخم هاش لوس شدناش قهر کردناش شیطونیاش و دوست دارم گفتناش تنگ شده بود👻
سوار هواپیما شدیم و مامانم تو تک صندلی نشست و بابام و عمو مسعود کنار هم تارا هم نشسته بود انگار شماره اونو یه زن دیگه کنار هم بود رفتم و جامو با اون زنه عوض کردم و نشستم پیش زندگیم و چون مامان و بابام و عمو مسعود جلو تر از ما نشسته بودند ما رو نمیدیدند.
از زبان تارا:همینطور داشتم از پنجره گرد و کوچیک هواپیما به بیرون نگاه میکردم که کسی که کنارم نشسته بود پاشدو رفت بدون توجه بهش دوباره به بیرون زل زدم که یکی دستمو گرفت و دست خودشو گذاشت روش، چرخیدم سمتش و دهنم و باز کرده بودم که ناسزا بگم دیدم کسری کنارم نشسته....
توی سکوت به همدیگه زل زده بودیم و به هم لبخند میزدیم انگار دو قرن بود که نمیدیدمش اون چشای عسلیش مثل طلا میدرخشید.💝
با صدای کسری از خواب پاشدم که میگفت رسیدیم چشامو باز کردم و دیدم رو شونه اون خوابیده بودم ولی خدا مرگم بده حتما تا الان شونش درد گرفته،از جوابی که بهم داد فهمیدم دوباره بلند فکر کردم😓
کسری:نه عزیزم من خوبم ، خوب خوابیدی؟
تارا:اممم ممنون به لطف تو😅
کسری از پیشم بلند شد و فهمیدم هواپیما کاملا فرود اومده و بخاطر اینکه مامانش نبینه پاشد خب راستش یکم ناراحت شدم چون خاله مرضیه اصلا از من خوشش نمیاد پیش همه بهم میگه تو دختر خوبی هستی اما یه بار که مهمونی داشتند و داشت با خواهرش حرف میزد اتفاقی حرفاشونو شنیدم که درمورد من میگفتن اونا میگفتن من چون
مادر نداشتم خوب بار نیومدم و دختر ولیم 😓
وقتی این حرفا رو درمورد من زد قلبم شکست بدجور شکست بدتر از همه این بود که خودم مجبور بودم خورده های قلبم و جمع کنم و دوباره با چسب به هم بچسبونمش اون میگفت مامانم اینطور بوده و به بابام خیانت کرده و توقعی هم از من نیست😭
با یاد آوری این حرفا دوباره قلبم شکست و بغض کردم اما سعی کردم دیگه بغضم نشکنه🙂🖤
به همراه بابام از هواپیما پیاده شدیم و وارد فرودگاه کره شدیم و بابام رفت که چمدون هامونو برداره و عمو کیارشم به همراهش رفت و نمیدونم کسری کجا بود😕 و من هم به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتم و بشورم داشتم صورتم و آب میزدم که یکی دستمو کشید و وقتی چرخیدم سمتش دیدم خاله مرضیس😟
نمیدونستم چی بگم که یهو گفت:خوب گوشاتو وا کن دختر جون چون من فقط یه بار بهت اختار میدم،از این به بعد حق نداری به پسر من نزدیک بشی حق نداری تماس کنی حق نداری باهاش حرف بزنی حتی حق نداری از یه متریشم رد بشی فهمیدی اگه یه بار ببینم داری نگاش میکنی و بهش چسبیدی کاری میکنم که دیگه هیچوقت رنگ خوش زندگیو نبینی،از پسرم جدا شو و فراموشش کن.
نمیدونستم چی بگم خشکم زده بود و بدجور بغض کرده بودم میخواست بره که گفتم:اما ...اما من دوسش دارم.😣
خاله مرضیه:قلط کردی همین که شنیدی خوب چیزایی که گفتم و به خاطر بسپار وگرنه رسوای عالمت میکنم.
اون رفت و من دوباره باید خودم تکه های شکسته شده قلبم رو جمع میکردم اما این دفعه شیشه های قلبم خیلی تیز بودن قطعا دستامو زخمی میکردن بالاخره بغضم شکست و قطره های چشمم دونه دونه از صورتم سرازیر شدن ، ای خدا اصلا مگه من چه گناهی کردم که باید چنین مادری داشته باشم چرا باید همه ی گناه های ماردم و پای من بنویسن چرا همه فک میکنن من شبیه مانانمم اصلا مگه من خواستم اینطوری شه چرا هیچ کس دوسم نداره چرا همه منو یه اضافی میدونن اصلا چرا باید من انقد بدبخت باشم و هر روز از دیگران حرف هایی بشنوم که حقم نیست قبلنا حداقل یکیو داشتم که به امید اون این حرفا رو نشنیده و نادیده میگرفتم اما حالا ... حالا چی دیگه اونم ندارم😭😭😭گریم خیلی شدت گرفته بود دیگه خسته شدم ای خدا خسته شدممممممممم دیگه نمیکشمممممم دیگه نمیتونم تحمل کنم🖤🖤🖤
پاشدم و سرگردان به بیرون رفتم نمیدونم کجا می رفتم ، همینطور داشتم از خیابونایی که تاکسی ها اونجا بودند رد میشدم که به خاطر اینکه زیاد گریه میکردم چشام سیاهی رفت و بوققققققققققققققققققق
( از زبان نویسنده : الان این مثلا صحنه تصادفه😶)
از زبان خاله مرضیه:وارد هواپیما شدیم از اولم به این سفر راضی نبودم داشتم کمربند هواپیما رو میبینم که یه لحظه وقتی سرمو چرخوندم به پشت دیدم زنی که کناره اون دختره نشسته پاشد و به جاش کسری کنارش نشست.
ای خدا صبر بده میدونستم دختره رو پسرم چشم داره اما همچین توقعی از کسری نداشتم تا فرود اومدن هواپیما آتیشی بودم و همش حرص میخورم امکان نداره باید از هم جداشون کنم من واسه پسرم دنبال یه دختر خانواده دار و همه چی تموم میکردم این دختره اصلا در حدس نیست کم کم هواپیما داشت فرود میومد که دیگه نتونستم تحمل کنم و گوشیمو درآوردم و به کسری اس ام اس دادم که بیاد پیشم کارش دارم
بعد چند ثانیه اومد پیشمو گفت:خانم مامان کارم داشتی؟. خاله مرضیه:کیفمو بگیر باهم از هواپیما پیاده شدیم بعد کارمو بهت میگم.
گیج و منگ نگام کرد و بعد آروم گفت:باش
از هواپیما که پیاده شدیم بازوی کسری رو گرفتم و بردمش یه گوشه ساکت تا باهاش حرف بزنم.
کسری:چی میخواستی بگی مامان؟ خاله مرضیه:خوب گوش کن دیگه دوست ندارم دیگه تو رو کنار اون دختره ببینم. کسری:چییی؟یعنی چی. خاله مرضیه:یعنی همین که گفتم اصلا دوست ندارم فردا پس فردا تو رو به اون دختره بچسبونن اون دختره اصلا لیاقت تو رو نداره دوست ندارم مردم بگن تنها پسر کیارش شاهینی با یه دختر که معلوم نیست بعد مادرش قراره چی کارا بکنه رابطه داره.
کسری:مامان احترامتو نگهدار اصلا مگه تقصیر تارا بوده که همچین مادری داشته. خاله مرضیه:تقصیر اون نبوده اما به هر حال اون مادرشه و قطعا هر دختری شبیه مادرشه. کسری:اصلا این طرز فکرت درست نیست هرچقدرم بگی من از تا را دست نمیکشم.
خاله مرضیه:یعنی اونو اونقد دوست داری که حرف مادرتو زمین میندازی؟. کسری:اولا که مامان من حرف مادرمو زمین نمیندازم و دارم به دنبال کسی که دوسش دارن میرم دوما اگه لازم باشه به خاطر تارا اینکارم میکنم. خاله مرضیه:خود دانی فقط خواستم بهت هشدار بدم.
با اعصبانیت به طرف دستشویی رفتم دیدم اون دختره عوضیم اونجاست هوه بدبختیام تقصیر اونه تقصیر اونه که تنها پسرم با من اینطوری حرف میزنه تقصیر اونه که حرف منو زمین میندازه رفتم و دستشو گرفتم و با جدیت بهش گفتم از پسرم فاصله بگیره و اونجا رو ترک کردم.
وقتی رفتم بیرون همه پیش هم بودن«منظور از همه کیارش و مسعود و کسری هست» به سمتشون حرکت کردم الان ربع دقیقه گذشته و هنوز دختره نیومده.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
میشه یه خلاصه ای از پارت یک تا شیش بگی
تو اکانت کاربر کافئین هست و همینطور داخل لیستی که تو پروفایل خودم هست از پارت 1 تا 11 گذاشتم
پارت ۱ کو؟