
مادر رزی یهو از خیابون بوق زد و زد بغل خیابون و اومد پیشش که رزی باتعجب گفت مادر؟اینجا چیکار میکنی؟ مادر رزی:ببخشید رزی ولی نمیتونستم تحمل کنم و نگرانتون بودم رزی هم خندید و مادرشو بغل کرد و بعد از بغل کردن مادر رزی رو به مرینت کرد و گفت سلام مرینت دوپنچنگ! مرینت:سلام خانم سزار(در انیمیشن فامیلی الیا سزار هست که اینجا هم رزی همون الیا هست فقد اسمس رپو عوض کردیم)مادر رزی:اینجا چیکار میکنید؟اینجا پارک ادم های معروفه رزی:درسته مادر ولی ما با یه روش عالی وارد این پارک شدیم مادر رزی و مرینت و رزی خندیدند که مادر رزی گفت خب خب حالا دیگه بیاین بریم خونه! خلاصه رفتن خونه که شب نشسته بودند و شام میخوردند که زنگ خونه زده شد مرینت رفت و در رو باز کرد واییی ادرین بود یهو دست و پاشو گم کرد و گفت اممم آقای اگرست؟اینجا چیگار میکنید؟
آدرین سرشو بالا اورد و گفت اوه اومدید؟ببخشید خانم دوپنچنگ این گردنبند مال شماست؟ بعد آدرین یه گردنبند از جنس طلا به مرینت نشون داد که مرینت باتعجب گفت نه!ماله من نیست! آدرین:عجیبه!چون اینو نزدیکای خونتون پیدا کردم!و گفتم شاید ماله شما باشه مرینت:از جنس طلاست درسته؟ آدرین:بله خانم دوپنچنگ خب حداقل کسی رو نمیشناسین که از این گردنبندا داشته باشه؟ مرینت:خیر اقای آگرست ما تازه اومدیم لندن و هیچ کس رو نمیشناسیم! آدرین:خب مشکلی نیست ممنون خدانگهدار! مرینت:اممم فقد همین؟ آدرین خندید و گفت بله!منتظر چیز دیگه ای بودید؟ مرینت هم خندید و گفت:نه نه! آدرین:خب بازم ممنون خدانگهدار! مرینت:خدانگهدار آقای آگرست! و در رو بست و اومد دوباره سر میز شام نشست که رزی ازش پرسید کی بود مرینت؟ مرینت:آقای آگرست!
رزی یه ذوقی کرد و گفت واقعا؟برای چی اومده بود؟ مرینت:موضوع یه گردنبند طلا بود! رزی:گردنبند طلا؟ مرینت موضوع رو تعریف کرد که مادر رزی گفت:ماله تو نبود؟ مرینت:نه خانم سزار ماله یه کس دیگه بود! و شامشونو خوردن و رفتن بخوابن که مرینت رفت تو اتاقش و تو تخت خوابش نشست و توی یکی از دفتر خاطراتش درباره ی ادرین یه چیزایی نوشت که یهو در اتاقش زده شد و مرینت هم خودشو جمع و جور کرد و گفت بفرمایید! رزی بود! رزی اومد تو و نشست کنار تختش و گفت خب راستشو بگو مرینت خندید و گفت راست چیو؟ رزی:عاشق ادرینی؟ مرینت خندید و گفت فکر کنم آره رزی:خب منم فکر میکنم اونم عاشقته! مرینت دوباره خندید و گفت عاشق من؟ رزی هم خندید و گفت اره!نمیدونستی؟ مرینت:من متوجه این چیزا نمیشم! رزی:خب وقتشه متوجهش بشی! مرینت:آخه مادر و پدرم چی؟ رزی:منظورت چیه؟ مرینت:یعنی به اونا نگم؟ رزی:خب اگه بگی میخوای با یه ادم پولدار معروف ازدواج کنم به نظرت موافقت میکنن یا مخالفت؟ مرینت خندید و گفت خب معلومه موافقت!
مرینت دوباره یه خنده ای کرد و گفت ولی رزی من بخاطر پولدار یا معروف بودنش نمیخوامش!من بخاطره خودش میخوام رزی خندید و گفت میدونم!مرینت گفت مسخره میکنی؟ رزی:نه بابا چه مسخره ای؟میدونم تو بخاطره پول یا ثروت یا معروف بودنش نمیخوایش!مسخره هم نمیکنم بعد با هم خندیدن که رزی گفت خیلی خب بگیر بخواب که فردا دوباره باید بریم پارک! مرینت:همیشه باید بریم پارک؟ رزی:شما جای دیگه رو معرفی کن بریم اونجا!خب مرینت پدر ادرین یکم سخت گیره!و نمیزاره با هرکسی پسرش بره این ور اون ور! پس در نتیجه فقد تو پارک میتونین با همدیگه حرف بزنین! مرینت:ولی تو پارک هم نمیشه!چون وقتی میایم صحبت کمیم محافظش میاد و اقای آگرست میره!
رزی:خب یه بهانه ای پیدا کن که باهاش بری!مثلا با خودت بگو واییی حالا چطوری برم خونه؟اونوقت آدرین توجهش جلب میشه و تو رو با خودت میبره و باهاش حرف میزنی محافظش هم اکثرا هدفون تو گوششه و نمیشنوه!و اینجا اقای اگرست صداش نکن بهش بگو ادرین تا صمیمی تر بشین!حالا یه بار بگو ادرین مرینت خندید و گفت آدرین! رزی:دوباره بگو! مرینت:آدرین! رزی:افرین چند بار هی اسمش رو تکرار کن تا فردا با اسمش صداش کنی!مرینت:باشع!
رزی بلند شد تا بره و بخوابه که مرینت بهش گفت:ممنون رزی!ممنون بابت همه چیز! رزی هم خندید و گفت:دوست دارم مرینت! و مرینت هم خندید و هردوشون خوابیدند واییی برای مرینت عجیب بود چطوری میتونست فردا با اسمش آدرین رو ضدا کنه چند بار گفت ادرین تا همونطور که رزی گفت عادت کنه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی
فداااات♥😍♥😍♥
عالی بود
میسیییییی😍😘😍😘😍😍😘😍😘