ساعت هشت صبح میباشد...و من چون هیچ کلاسی ندارم... آمدم...واسه ادامه ی داستان:/
انچه گذشت:خیلی خوشحالم...یعنی بالاخره پیداش کردم...فکر میکنم خواهرم زنده است... باورم نمیشه نه نه الان نه... اون...اون جیهو بود...غرق خون افتاده بود پایین...جیهووو...جیهو چی شده
جیهو چشماتو باز کن خواهش میکنم...خدایا خودت کمکم کن جیهوو...اشکام همینجوری میریخت نمیتونستم جایی رو ببینم...کاش...کاش بهش نمیگفتم...جیهو غلط کردم چشماتو باز کن لطفاا... زنگ زدم آمبولانس و با خود ماشین رفتم...همش گریه میکردم درست جلوم رو نمیدیدم... بالاخره رسیدم بیمارستان...سریع با دکتر که جیهو رو روی برانکارد گزاشته بود و به سمت اتاق عمل میرفت حرکت کردم...خدایا لطفا خودت کمکم کن...الان تقریبا دو ساعته من توی بیمارستانم ولی اصلا خبری از جیهو نیست...خسته بودم خیلی خسته بودم...منتظر دکتر بودم...&خانم کیم +ب..بله &حال جیهو خوبه عمل خوبی داشتیم فقط خیلی ضربه ی بدی خورده +خ...خب این یعنی چی این که مشکلی به وجود نمیاره؟؟...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
لایک کردم ها پس پارت بعدی رو بزار
چشمم
😗😚
پارت شیش
عالیهه ممنامممم
🥺💜
خیلی دوست دارم
این فیکت رو !
مرسییی🥺🤍
آیا پارت 5 ندارد؟
دارع:/
ببخشید اشتباهی بجای پارت پنج نوشتم شیش😂💔