
سلام به همه ی دوستان گلم من سحر هستم و قراره برای شما یک داستان عاشقانه عالی بزارم😅😊😊 بهتون پیشنهاد میکنم حتما این داستان بخونید و کامنت بزارید راستی این داستان کاملا واقعی اما نمیتونم بگم برای من اتفاق افتاده یا کسی دیگه........😍🤩🤩🤩 شما بگید چی بوده؟
سلام دوستان عزیزم این داستان نه درباره بی تی اس هست نه درباره بلک پینک بلکه درباره دختری که خانواده اش همگی توی یه تصادف فوت شده اند و با دوستش که در توکیو هست زندگی میکنه و همون جا هم دانشگاه میره. اتفاقات بسیار عجیب و باور نکردنی براش پیش میاد😻😻💫💫 بریم داخل داستان
سسسسسحححححررررررر بیدار شو چقدر میخوابی ( از طرف دوست عزیزم زهرا ) سحر جان عزیزم چند ماه دیگه باید بری دانشگاه نمیشه که همش بگیری بخوابی باید بری یه کاری پیدا کنی که مخارج دانشگاه خودت رو بتونی تامین کنی☺ سحر.... اما زهرا اخه کی به من کار میده هر جایی میرم بیرونم میکنن😔 زهرا..... دیگه داری دیوونم میکنی پاشو ووو برو بیروننننننن. من رفتم بیرون تقریبا تا بعد از ظهر همش داشتم دنبال کار میگشتم که بالاخره توی یه هتل استخدام شدم البته سابقه ی کار هم داشتم سریع زنگ زدم به زهرا و بهش همه چی رو توضیح دادم اونم خیلی خوشحال شد. کار من این بود که با مردم سر و کله بزنم و هر چی میخوان برشون داشتم میمردم😓😓 همون لحظه یک کسی وارد شد...... وای خدا چقدر خوشگل بود یک مرد جوون که تقریبا هم سن و سال خودم بود انقدر خوشگل بود که همه ی زن ها دهنشون باز مونده بود نزدیک بود سکته کنم که یک دفعه... بریم بعدی....
داشتم میگفتم یک دفعه سر همه ی ما ها داد زد و شروع کرد به ژاپنی حرف زدن البته ما اونجا مشتری ایرانی هم داشتیم بخاطر همین بعضی ها از جمله اون آقای خوشگل ایرانی بلد بودن ولی ژاپنی حرف زد انگار از کار ما راضی نبود چون به موقع کار های مردم رو انجام نمیدادیم😒😒 همون جا بود که به یکی از مهمان دار ها گفتم این آقا کیه گفت این رئیس ما البته رئیس هتل یکی دیگه بود ولی میشه گفت این سر مهمان دار بود!!!! یک دفعه تا به خودم اومدم دیدم زل زده به من و داره نگام میکنه گفتم چی شده؟ گفت تو انگار نمیخوای به حرف های من گوش بدی؟ گفتم نه نه ببخشید حواسم پرت شد کلمه ی آخرم تموم نشده بود که رفت طبقه ی بالا تو اتاقش😡😡 من...... عجب مرد مغروری بود پوفففف
اون روز گذشت و من رفتم خونه اول رفتم حموم🧖🏻♀️ بعد همه چیز رو برای زهرا توضیح دادم اونم شروع کرد به خندیدن زهرا..... اخه خاک تو سر تو یه روزه رفتی سر کار عاشق شدی؟ من..... اصلا به تو چه دختره ی دیوونه من و زهرا با هم شام خوردیم و خوابیدیم💤 صبح روز بعد من یکمی آرایش کردم و رفتم سر کار اونجا هتل بزرگی بود و من باید با آسانسور میرفتم بالا از بچگی از آسانسور متنفر بودم خدا خدا میکردم یکی بیاد توی آسانسور که من انقدر نترسم شانس بد من آقای مغرور بدو بدو اومد تو آسانسور....... بیچاره شدم🥴🥴 یه هویی گفت: اسم تو چیه؟
من دست پا چه گفتم سحر گفت تو ایرانی🤨؟ گفتم بله زد زیر خنده گفتم چیه مگه اونم گفت هیچی بابا گفت : اسم من توسیکو و از این به بعد باید بهم احترام بزاریم من.... شیطونه میگه یکی بزنم تو دهنت نفهمی از کجا خوردی😠 همین لحظه رسیدیم به محل کار من و اون از آسانسور اومدیم بیرون و رفتیم پی کار و بارمون
تا اینجا شو دوست داشتین؟
امروز خیلی زیاد کار داشتم وقت سر خاروندن نداشتم😳 از بخت بدم باید بخاطر کلاس اونجا کفش پاشنه بلند میپوشیدم داشتم از روی پله ها رد میشدم که پام پیچ خورد 🤦🏻♀️ داشتم میافتادم که آقای خوشتیپ یا همون توسیکو اومد گرفتم منه خوش خیال الان فکر کردم ازم خوشش اومده خودم و لوس کردم که گفت ای خاک تو سرت بی عرضه که نمیتونی با یه کفش ساده راه بری.... اگه تکرار بشه اخراجی فهمیدی؟ منم با سرم نشون دادم بله فهمیدم😭 کارم که تموم شد میخواستم برم که یه ماشین لوکس خیلی خوشگل اومد جلوم......
همون آقای خوشتیپ بود گفتم الانه که بگه بیا برسونمت ولی نه همش خیال باطل بود گفت از این به بعد دیگه از این دیوونه بازی ها در نیاری گفتم من دیوونم گفت آره خود تو دیوونه ای بعد هم گازش رو گرفت و رفت بی توجه به من😔 ای بی ادب رفتم خونه وقتی رسیدم اونقدر خسته بودم که بی هوش شدم و افتادم روی تخت غذا هم نخوردم و یه بند تا صبح خوابیدم 💤💤💤
صبح که بیدار شدم باز دوباره یکمی آرایش کردم نمیدونم انگار دیگه عادت کرده بودم زود پاشم زهرا هنوز خواب بود البته یه هفته بود میرفتم سر کار دیگه🌺 امروز قرار بود یه مهمون ویژه بیاد ما هم باید همه میرفتیم استقبال اون هنوز نگفته بودن کیه ولی خب دستور آقای خوشتیپ بود دیگه باید انجام میشد خلاصه من رفتم رسیدم به پارکینگ میخواستم سوار آسانسور بشم که دیدم توسیکو با آقای خوشتیپ اونجا میخواستم فرار کنم که دستم گرفت و انداختم توی آسانسور راستش هم خوشحال شدم هم عصبانی😮 شروع کرد به حرف زدن توسیکو..... آخه خنگول خانم میخوای تا اون بالا با پای پیاده بیای مگه تو چقدر جون داری یک هو قیافه ی آدم های مظلوم رو به خودم گرفتم راستی یادم رفت بگم من یه دختر مو طلایی با پوست سفید و چشمای قهوه ای هستم در حد خودم هم خوشگلم داشتم میگفتم همین طور که داشت نگام میکرد کاری کرد که اصلا انتظار شو نداشتم😳 واییییییییییی
خیلی خب دوستان این پارت تموم شد امیدوارم دوست داشته باشید مطمئن باشید به زودی با پارت بعد میام پارت بعدی خیلی خوبه💚💜💚💜 حتما بخونیدش من رفتم خداحافظ👋🏻👋🏻 نظر یادتون نره ها😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام، عالی بود داستانت😍🤩
💚💚
عالی
مرسی💟
خیلی عالی بود 😍😍
به داستان منم سر بزن😘😘دوست دارم نظرت رو بدونم
باشه حتما