10 اسلاید امتیازی توسط: Sakora انتشار: 4 سال پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم که دیگه حرفی برام نمونده 😐🤐😑
سرم زدم به دستم بدجور درد داشت گفتم آخییی درد میکنه که اِما گفت پ ن پ میخوای درد نکنه وقتی برا اولین بار خودت همچین کاری میکنی😁و خندید من زیر لبی گفتم به آب بخندی ولی مث اینکه فهمید من چی گفتم وفقط خندید که باز صدای عطسه اومد من گفتم چقدر ناز عطسه میکنه چن سالشه اِما گفت ۱۶ گفتم اِ که اینطور (بچه ها فراموش کردم بگم ولی هر دفعه که یوکی بیهوش میشه یه چیزی رو فراموش می کنه)
گفتم اما چان خستت نشد اما گفت آره خیلی 😏😣😥دلم میخواد بریم یه جایی حدس بزن😀🙄😏 کجا گفتم تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر می کنم 😁که هم زمان با هم گفتیم گردش دخترونه گفتم ایول😃 پس بریم به بقیه زنگ بزنیم برنامه ریزی کنیم بعدشم امروز هم دعوتن خونه ما مهمونیه شبانه 😉😁😀 اما هم تائید کرد و گفت امشب چه شبی بشه 😃😀که یه صدای ناز و خابالو گفت
از اما پرسیدم ست سفید آبیمو بپوشم یا ست بنفش سفیدو اما گفت قطعا سفید و آبی بهتره و گفتم ممنون بابت راهنمایی بعدشم یه یقه اسکی پوشیدم روش هم یه رو انداز آبی خیلی نازک حریر والبته استینای رو انداز رو زدم بالا که آستینای یقه اسکی معلوم باشه ویه و یه دامن سفید که آخرش یه خط آبی بود و تا زانوم بود و یه جوراب سفید که ستاره های تو خالی آبی داشت وکفش اسپرت آبی (اما و نیکو هم لباسهای توی عکس رو پوشیدن ⬆️)داشتم کفشم رو می پوشیدم که اما گفت خوشگل کی بودی تو
گفتم چیزی گفتی و همچین چشم غره ای رفتم که به غلط کردن افتاد بعدشم برا خودم تو اتاق چرخیدم تا بقیه آماده شن رفتم کنار پنجره گفتم هنوز آذر نشده قراره برف بباره وپنجره باز کردم سریع بستمش بدجور سرد بود و یه عطسه ی کوچولو کردم که اما گفت آخی دخترم سردش شده قیافه ی من در اون لحظه😐😑 قیافه ی اما در اون لحظه 😁😅😂 که یهو چشمم افتاد به آیینه گفتم خدا الان چیکار کنم اما گفت
نمی تونی یا گوجه ای ببندی یا دم اسبی یا گیس گفتم اولا با این موها بعید بدونم بتونم گوجه ای ببندم ولی یه فکر دارم سریع موهام به قول خودم گیس گیسی کردم وبعدش گوجه ای وگفتم تادام اما گفت خلاقیتت تو حلقم باز نگاش کردم و گفتم این به ذهن هر بزغاله ای میرسه که صدای بوق امد به پنجره نگاه کردم تاکسی اومده بود گفتم نیکو اما آماده این نیکو گفت چه جورم سریع وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سوار تاکسی شدیم وقتی رسیدیم بازار نیکو گفت بقیه کجان پس گفتم عزیزم نمبینی الان جلو مرکز خریدیم گف ببخشید متوجه نشدم 😅
رسیدیم به آسانسور که بچه ها از یکی از مغازه ها پریدن بیرون گفتم سلام چرا همچین میکنید ماری خب دیگه بخاطر اینه که وداد زد دخترای باحالا جمع میشن دور هم حالا (جوین ماسالا😁😁😂😂😂🤣🤣) اما که داشت برا ماری دست میزد منم زدم تو سرش ولی باز خندید گفتم مرض داری 😐گفت نه روده بر شدگی دارم باز هم زدم تو سرش که یوهانا با خنده گفت بسه دیگه کشتی بدبخت و و همه خندیدیم 😂😂🤣🤣😁😂🤣🤣😂که ماری به نیکو گفت شما نیکو گفت ببخشید خودم رو معرفی نکردم من نیکو خواهر اما هستم که اما دستاشو از رو سرش برداشت و گفت منو که می شناسید اما هستم و خلاصه بعد از کلی حرف زدن و معرفی کردن رفتیم خرید قرار هم شد بعد از خرید یه سر بریم کافه مغازه ۷ بود که وارد میشدیم ولی من بیرون مغازه منتظر بقیه موندم که
چشمم افتاد به یکی از مغازه ها که توش یه دختر و یه پسر که احتمالا هم سن منن رو دیدم پسره خیلی شبیه مارکو (قسمت بعد توضیح میدم )بود که ماری اومد بیرون و گفت به چی نگاه میکنی جوابشو ندادم گفت اها اونو میگی نگران نباش یه روز دوباره می بینیش یه اشک از چشمام افتاد گفتم امیدوارم که بچه ها اومدن بیرون گفتم خب دیگه خب دیگه خرید خزعبلات تمام بریم؟ سراغ لباس مباس همه هم تائید کردن رفتیم طبقه ۳ مرکز خرید رفتیم تو یه مغازه که همه در مورد لباساش حرف می زدن که چشمم افتاد به یه شنل سفید مخملی خیلی هم گرم و نرم بود که یوهانا گفت میخوای بخری خیلی بهت میاد گفتم نه بابا کجا بهم میاد یعنی یوهانا درست اینجوری نگام کرد😐گفتم چرا همچین نگام می کنی انگار با من پدر کشتگی داری که لباس رو داد دستم وهولم داد تو اتاق پرو گفتم باشه میخرمش فقط در رو باز کن منم که به در چسبیده بودم با کله افتادم زمین بلند شدم و لباسم رو تمیز کردم که صدای خنده چند نفر اومد خواستم چیزی بگم که احساس کردم یه نیرنگ و بغل کرد و یه صدای آشنا گفت همیشه تو اون دنیا منتظرت هستم خواهر کوچیک عزیز تر از جونم با این حرفش چند قطره اشک ریختم که میساکا گفت یوکی چان چرا گریه میکنی اشکامو پاک کردم و گفتم هیچی بیخیال کلی لباس خریدیم و رفتیم کافه من و ماری و یوهانا هات شاکلت سفارش دادیم چون از چیزای تلخ متنفریم هیناتا و آلیس کاپوچینو سفارش دادن ساکورا و میساکا قهوه
بعدشم مسابقه لبخونی با هنزفری گذاشتیم آخر سر نوبت من بود گفتم این که آهنگ مورد علاقمه از عمد گذاشتینش ماری گفت خب باید کسایی که تازه وارد اکیپمون شدن هم صداتو بشنون (آهنگ پایانی انیمه گلی که آن روز دیدم یا همون آنوهانا) گفتم خیلی نامردین و شروع کردم به خوندن بعد از اتمام آهنگ آلیس گفت مثل همیشه دلنشین خوندیش یوهانا هم تائید کرد و گفت باید یه خواننده ای یا که ماری گفت آیدولی میشد گفتم نه دیگه تا اون حد 😅 میساکا در حالی که داشت اشک میریخت گفت من که اشکم در اومد گفتم اشک تمساح نریز واسمون که صدای لیندو اومد که می گفت هی میساکا و دست تکون میداد میساکا گفت اونی چان (به معنی داداش یا برادره) اینجا چکار میکنی و رفت کنار لیندو که دید چند تا پسر کنارشن و دارن با لیندو کارت بازی میکنن هممون که که کارامون رو کرده بودیم وسایلمون رو جمع کردیم بچها رفتن دم در منتظر موندن تا من و میساکا بیایم منم رفتم کنار میساکا که لیندو گفت مثل همیشه گل کاشتی و خندید 😂🤣😅منم محکم زدم تو سرش و گفتم ببند یکی از اون پسرا گفت کشتیش بدبختو رحم کن بهش خانم خوشگله گفتم نکنه تو هم یکی میخوای بعدشم لیندو اینا کی هستن
داداشی امشب من خونه یوکی چان می مونم تو برو خوابگاه شورا امشب مهمونی شبانه داریم و کلی چیز میز خریدیم برای تو هم این ادکلن رو خریدم بگیر لیندو گفت ممنون خواهری میساکا لبخند زد🥰😊☺️😇 و گفت خبر داشتم عطر تو تموم کردی بابای ما دیگه بریم که لیندو گفت یوکی گفتم بله گفت مواظب میساکا باش اون تنها کسیه که برام مونده گفتم حتما و رفتم بیرون یه تاکسی گرفتیم و رفتیم خونمون اما با دیدن خونه گفت یا ابلفض و خواست قش کنه که بردیمش داخل و بهش آب قند دادیم منم که رفتم لباسام رو عوض کردم و یه لباس راحت پوشیدم اما که حالش خوب شده بود همه هم داشتیم ماسک میزدیم به صورتمون پاهامون رو هم کردیم تو تشت آب گرم بعد از ۱ ساعت نشستیم داستان ترسناک گفتیم البته بیشتر خنده دار بود تا ترسناک ترسناک ترین داستان ها رو ماری و آلیس گفتن بعدش کلی پفیلا و پفک و چیپس اوردیم و ۳ فیلم دیدیم بعدشم جنگ بالشتی و خونه ی بالشت ساختن و کلی آهنگ گوش دادن و لاک زدن و کلی غذا خوردن که دیگه نای پا شدن هم نداشتیم رو مبل خوابمون گرفت که بعد از ۲ ساعت نشستم دیدم ساعت ۱۱ و همه خوابن داد زدم کی ساعت ۱۱ شد که همه بیدار شدن و گفتن خوب بشه ما چیکار داریم که اما گفت فکر کنم دیگه باید بریم خوابگاه مدرسه و یه خمیازه کشید گفتم نمیتونی امشب رو اینجا بمونی اما چان گفت نمی دونم اگر اجازه بدی شاید گفتم معلومه که میدم خب کی امشب اینجا میخوابه همه دستا شون رو بردن بالا و گفتن من خلاصه مبل هارو گذاشتیم یه گوشه ی حال و ۹ تا فرش پهن کردیم و قبل از خواب کلی جوک گفتیم که ساعت ۱۲ یوهانا گفت دیگه بسه باید بگیریم بخوابیم تا فردا بریم مدرسه که همه تائید کردن و گرفتیم خوابیدیم
کم بود ببخشید 🙇♀️🤦♀️غلط املایی داشت ببخشید🙇♀️🤦♀️ خدا نگه دار شما بای😇☺🙂😊🤗
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
مرسی عالیییی بود
خیلی خوب فوق العاده😀
داستانت فوقالاده عالی بود خیلیییی قشنگ بود واقن حرف نداشت❤❤💖💖💕💕👭
لطفا خواهش میکنم داستان من رو بخون اگه خوشت اومد نظر بزار💗👯
نه بابا فوقولاده کجاشه 😅بعدشم خواستم بگم که این داستان رو از خوابام و همینطور از تفکر و خیالاتم درست کردم شبا می شینم برا خودم تا فصل ۲ یا ۳ میدم مرور میکنم 😂😂😂😅😅 خوشحالم خوشت اومده وقت کردم حتما می خونم عزیزم ولی درس نم زاره 😣😥بابای
بعدی در حال برسیه خوشحالم که خوشتون اومده 😍😘😊🤗
خوب بود بعدییی
سلام
افرین زی زی جونم 💖 بعدی رو زود بزار 💖💞
چشم دارم می نویسمش😊
الان سوال ۸