
سلاااااام به همگی =] انشالله که مثل همیشه حالتون خوب باشه ━∪∪━━♡━♡━ بدون معطلی بریم برای داستان {_°^◕‿◕^°_}
قبل از شروع داستان باید یه نکته رو بگم : خب برای اینکه هم شما و هم من در نوشتن و دنبال کردن داستان راحت باشیم 😉 ✨ من یه روز هایی ☀️ و یک ساعت هایی 🕑 رو مشخص میکنم که در هفته به طور منظم داستان داشته باشیم، پس قرار ما 🔴❗ یکشنبه و سه شنبه 📆 ساعت ۱٠ شب 🍂✨ 💕 منتظر نگاه های زیباتون هستم 🌸 {امروز کمی زود تر شد ولی از سه شنبه راس ساعت ۱٠ 🍭 🍂} راستی یلدا 🍉 تون مبارک 🎊🎆🎇🎊🎉🎀
پارت 1️⃣3️⃣💫 کارا : ( بله درسته، دقیقا در نزدیکی شما رخ داده... چیزی ازش میدونی؟؟) در به آرامی باز شد مردی تقریبا قد بلند و صورت ترسیده داشت بهم نگاه میکرد، واقعا ترسناک بود... پیتر جلو امد و گفت : ( ام.... ببخشید شما،) اون مرد جلو آمد و گفت : ( اه من رو واقعا ببخشید، خودم رو معرفی نکردم.... من کاگیاما اکرمن هستم، بفرمایید داخل...) برای رفتن تردید داشتم ولی دلم به دریا زدم و رفتم داخل.... پیتر چندان میلی به داخل آمدن نداشت، چهرش پر از استرس بود... خونه ی عجیبی داشت و مشخص بود تنها زندگی میکنه ''"" بلاخره بعد از چند دقیقه سکوت رو شکستم و گفتم : ( ببخشید آقای اکرمن ، من میتونم از شما یه سوال درباره ی خانواده تون بپرسم؟ البته درک میکنم که نخواین جواب بدین....)
بدین....) آقای اکرمن : ( نه خواهش من مشکلی ندارم هر چی بتونه به پرونده تون کمک کنه میگم) کارا : ( خیلی ممنون از لطف شما، ولی قبلش باید بگم که من دیگه به طور رسمی کارآگاه نیستم و.... اخراج شدم.....) بلند و محکم گفتم : (ولی.... این پرونده برام خیلی مهمه، باید حلش کنم؛ اگه شما با این حال که اخراج شدم دیگه کمکم نکنین میفهمم ، و میدونم کار درست همینه و من نبايد این جا باشم.. ) پیتر : قیافه ام در هم رفت و تو دلم گفتم : ( اره جون خودت تو که میدونی نباید اینجا باشی چرا چهار ساعت من علاف اون مختصات کردی!!! ) آقای اکرمن : ( از روحیه ی شکست ناپذیر ت خوشم میاد، من رو یاد یکی میندازی ؛) کارا : با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : ( یکی؟ اون هم کارآگاه بود؟؟ ) اقای اکرمن با خنده ای کوتاه گفت : ( اوه نه، ولی تا وقتی به موفقیت نمیرسید؛ دست از تلاش بر نمی داشت! میدونم چون خودم مربیش بودم! )
خودم مربیش بودم! ) کارا : ( شما معلم هستین ؟ میتونم بپرسم معلم چه چیزی هستین و اسم شاکرد تون چی هست؟!، البته شرمنده که انقدر کنجکاوی میکنم...) با خنده ای کوتاه گفتم : (میدونین دیگه این خصلت کارآگاه است... ) اقای سوآن از روی مبل بلند شد و به طرف قفسه های روی دیوار رفت لبخندی زد و گفت : ( نه مشکلی نیست، ام.... من معلم تیر اندازی هستم، تیر کمان، چاقو و یا حتی تفنگ شکاری... ) بعد اون قاب عکس طلایی با حکاکی های زیبا رو توی دستم گذاشت و گفت :( من خیلی شاکرد قبول نمیکنم اما این یکی فرق داشت، اون دختر خیلی باهوش بود. اسمش رو با دقت به یاد دارم، امیلی سوآن، ) کارا : دستم خشک شده بود و نمیدوستم چکار کنم نگاهی به پیتر انداختم، که مشخص بود اصلا تو باغ نیست "_" رو به آقای کارمن گفتم : ( من دوست صمیمی اليزابت، خواهر امیلی هستم، متاسفانه فرصت نشد با امیلی آشنا بشم... ) آقای اکرمن نگاه بی معنی به من انداخت : ( متوجه نمیشم!!منظورت از اینکه فرصت نشد چیه؟؟)
کارا : ( زبانم بند آمده بود، یعنی خبر نداشت مرده؟!!! اخه مگه میشه؟؟؟ ..) نمیدونم چرا و یا برای چی اما.... دلم راضی نشد بهش بگم، به سختی بحث عوض کردم و رفتم سراغ سوال پرسیدن.... از سوال ها چیز زیادی دستگیرم نشد واسه همین شروع به برسی عکس ها کردیم. چند تا عکس از صحنه ی قتل هانا و امیلی. با اون خمیازه ای که پیتر کشید، متوجه شدم بدجوری حوصلش سر رفته "_" راستش منم خسته شده بودم میخواستم بلند بشم که آقای اکرمن بلند فریاد زد : ( صبر کن من این چاقو رو میشناسم...)

خب دیگه امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸 🥰 😍 🥰 😍 لایک و کامنت فراموش نشه 😉 💕 ✨ 🌈 ✨ 🌈 راستی نظر شما چیه 🌷 🤔 🌸 🍭🌸🍭🌸🍭🌸🍭🌸🍭 باز هم یلدا 🍉 تون مبارک 🎊🎆 انشالله در کنار خانواده تون سالم و سلامت و البته در پنا خدا باشید 💖 خدا نگهدار 💖 🎉 🎉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
برای چی نمیزاری پارت های بعد رو
خیلی وقته نزاشتی
ببین داستانت عالیه 💔💔💔💔💔😘😘😘😘😘
ممنونم ❤️
عالیییییییی بود من عاشق داستانتم چاقو پيش کي بود؟کدوم چاقو؟
مرسی ✨🌱
یادتون هست که امیلی چطور به قتل رسید؟؟ در معرفی گفته شد با یه چاقو تو شکمش در حالی که خونریزی زیلدی داشت وسط خیابون پیدا میشه.....
اهاننن
های کیوتم 💙
من لیسام و ایدلم ❤
میخوای فن من بشی کلی اهنگ و عکس ... خفن و باحال داریم 💜
فنم میشی کیوتم 🥺💞
سلام گلم به پیچ ت سر میزنم 🥰🌷