
سلام داستان قبلیم درباره میراکلس بود اما این یه دایتان عشقولانه احساسی هستش امیدوارم خوشتون بیاد
سلام من مسیحا هستم دختری 18ساله، موهام خیلییییی بلنده و رنگشم مشکی مشکیه چشام سبز پررنگه بهترین دوستام آتوسا و آنیسا هستن آتوسا چشمایی سیاه و موهای کوتاه مصری که رنگش طلایی آنیسا هم موهاش نسبتا بلنده اما به موهای من نمیرسه راستی چشاش آبی کم رنگه و موهاشم یخی، من با مامان و بابام و یه خواهر به اسم مریلا تو پاریس زندگی میکنم مریلا 2سال از من کوچیک تره و من باید همیشه هواشو داشته باشم شغل من خوانندگی هستش و سال اخر دبیرستانم خوب بریم سراغ داستان:
از زبان مسیحا:یه روز که هوا ابری بود ماهم ورزش داشتیم از شانس خوبمون دبیرستان تعطیل شد آتوسا گیر داد نریم خونه بریم دور دور منم پیشنهاد دادم بریم کافه بام؛ کافه بام یه کافه هستش که پاتوق ماست آنیسا از خوشحالی جیغ کشید بعد 3تایی رفتیم طرف کافه بام وقتی رسیدیم سریع رفتیم که یه جای خوب پیدا کنیم بعد اینکه بچه ها انتخاب کردن من رفتم سفارشارو بدم که
نمی ونم باچی برخورد کردم افتادم زمین آنیسا و آتوسا سریع اومدن کمکم منم هی میگفتم :اخ اخ اخ چیشد یهو سرمو بلند کردم دیدم یه گارسونو بهم خورده و همه شیکو آیس پک ها ریختن روش. 😂😂خیلی اصبانی پاشد و گفت :چه خبرته جلو پاتو نگاه کن بچه جون منم با اصبانیت پاشدم و گفتم : هو هو هو تند نرو اقا چه خبرته اولا شما با من تصادف کردین من مثل ادم داشتم راه خودمو میرفتم دوما شما زدین سر منو شکوندین طلب کارم هستین بچه ها سیع میکردن جلو حرف زدنمو بگیرن یارو از اصبانیتش دستشو برد بالا که بزنه تو گوشم منم یه چش ریزه رفتم دیدم در ربت اخه بچه ها میگن چشم من اصرار امیزه یه جوریه کسیو نگاه کنم میترسه تعجب کردم خلاصه رفتیم نشستیم
آتوسا میگفت :وای دختر زدی یارو رفت عجب چشمایی داری تو خلاصه هی ازم تعریف میکرد منم هی میخندیدم و میگفتم :ما اینیم دیگه. 😊☺بعد دره کافه باز شد یهو سه نفر اومدن تو چشمم بحر یکیشون شد یه حس عجیبی داشتم و دیگه صدای آتوسا و آنیسا رو نمیشنیدم پسره موهای خوش فرمه مشکی داشت و مثل خودم چشمایی سبز پر رنگی داشت وای که چقدر تو دل برو بود غرق نگاه کردن بهش بودم که باصدای آنیسا به خودم اومدم میگفت :مسیحا مسیحا کجایی دختر. گفتم :ها چی نه آره اینجام آنیسا چته گفت :واو که اینطور که پس شماهم و لبخندی موزیانه زد منم گفتم چی نه بابا منو به این حرفا خلاصه اونقدر به پام پیچیدن هی میگفتن کدومشون منم گفتم ا ن یهو آتوسا گفت :
اوه اونکه کلا. شبیح خودته به همم میاین تازه اسمتونم به هم میاد گفتم :چی مگه اسمش چیه که آنیسا پرید وسط حرفم گفت :مسیح چقدر به هم میاین مسیحا، مسیح آخییییی گفتم :از کجا معلوم شاید که آتوسا حرفمو قطع کرد گفت :چی چی بابا اینم 18/19سالشه دیگه برو دختر برو و خودتو نشون بده منم نفس گرفتم و بلند شدم رفتم سر میزشون هر سه تاشون بهم زل زدن گفتم :سلام ،مسیح گفت:سلام بله خانم کاری داشتین ؟؟؟؟گفتم :اممممم بله درسته من و دوستام خوب یه جورایی اممممممم خوب ما خواستیم شمارو به یه مهمونی دعوت کنیم بعد یه لبخندی زم گفت :ما رو ما سه تا دعوت به یه مهمونی به چه مناسبت که همین لحظه دوستش زد به شونش گفت :بابا مشکلت چیه یه بار یه مهمونی دعوت شدیما ااا منم یه لبخندی زدم بعد پفتم شمارتونو بدین براتون پی ام میکنم
گفت باشه سیو کنین :090.......شب شد رفتم خونه مریلا اومد تو بغلم گفت :خواهریییییی جونم کجا بودی بابام هم اومد پایین. گفت :دختر بابا قرار بود شیش اینجا باشی مامانی که رفت بای بای کنی گفتم :اوه اوه بابا جون ببخشید با بچه ها رفتم کافه یادم رفت ببخشید بازم (مامان مسیحا رفته مسافرت کاری) خوب خلاصه رفتم بالا تو اتاقم گوشیمو گرفتم که پی ام بدم نفس عمیق کشیدم بعد نوشتم :سلام آقای ملکان مسیحا هستم میخواستم برای مهمونی فردا شب آدرسو بهتون بدم نوشت :سلام مسیحا خانم بله لطفا آدرسو لطف کنین منم آدرسو دادم
فردا بعد مدرسه با شوق اومدم خونه تا شب مردمو زنده شدم بعد یه آرایش ساده کردم یه لباس آستین بلند مشکی تمام که عکس گربه روظ بود و یه شلوار جین مشکی کلا مشکی رژمم مشکی رفتم تو ماشین همه جارو ادکلن زدم رفتم دم خونه آنیسا و آتوسا (اونا خواهر هستن) آنیسا یه لباس مجلسی قرمز و آتوسا هم کلا بنفش رفتیم خونه ویلایی خودمون همه چیو حاضر کردیم که زنگ زده شد
بعله بعله اونا بودن دیدم یهو یارو آرمین او ن دوسته مسیح اومد تو سلامم کرد بعد رفت پیش آنیسا نشستن به گپ زدن بعد آرمان اومد تو رفت بغل دست آتوسا باهم شروع به درست کردن کباب کردن وای بعد مسیح وارد شد یه نگاهی تو چشمام کرد سلامی با صدای آروم کرد بعد رفت نشست رو تاب با اشاره سر دعوتم کرد به کنارش بشینم کنارش که نشستم دوباره اون حس عجیبه اومد سراغم گفت :امممم خوب چرا ساکتین گفتم :خوب اخه چیزی ندارم بگم گفت دلیل اومدن ما اینجارو گفتم :نوب یکی از دوستام از یکی از شماها خوشش اومد ماهم واسته شدیم گفت :که اینطور خوب کی ازکی؟ گفتم :خوب آتوسا از آقای آرمان
گفت :بله خوب منم آتیش گرفتم گفتم :شما هم به کسی علاقه دارید؟؟؟؟ گفت :100درصد گفتم :چه خوب حالا کی هستن ؟؟؟ گفت :اول اسمش م دوم س سوم ی چهارم ح و آخرش ا گفتم :چی اون هم اسمش مسیحا هستش یه نگاهی بهگ انداخت گفت:احمق جون خود تویی داشتم میمردم از خوش حالی که از خودم بی خود شدم و پ یدم بغلش از اونور بچه ها بلند شدن و دست میزدن
خوب تا پارت بعدی بای نظر هم بده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
امم به نظرم با مشخصات مرده باید مسیحا یه کم بیشتر واسه به دست اوردنش تلاش میکرد
حالا بزار پارتای بعدیشو بخونم شاید اتفاقات بیشتری بیوفته
ولی عالی بود