تو یه پارت قبل هو جین میخواست بره سر قبر پدر و مادرش(خدا نکنه) بریم داستان رو بخونیم خیلی جالب میشه امروز تولد هوجینه
من از خوابگاه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه اماده شدم رفتم سمت قبرستون و دو تا دسته گل خریدم رفتم و پیش قبر پدر و مادرم نشستم یکم باهاشون حرف زدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۵ بعد ظهر بود ( واای چقد اینجا بودم الان شب میشه) بلند شدم و راه افتادم سمت خونه رسیدم خونه رفتم یه دوش گرفتم و لباس راحت پوشیدم خودم رو انداختم روی کاناپه یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم شوگا(الو.هوجین) من( الو. بله شوگا کارم داشتی) شوگا( آره ما میخوایم امشب بازی کنیم تو هم بیا تا نیم ساعت دیگه اینجا باش) من(باشه الان حاضر میشم و میام) گوشی رو قطع کردم و رفتم یکی از شیک ترین لباس هامو پوشیدم(همونی که تو عکسه) موهام رو باز گذاشتم و یکمی ارایش کردم و راه افتادم (چون پیاده میرفتی ۲۵ دقیقه راه بود )
از دید جین نامجون به شوگا گفت زنگ بزن و بگو بیاد بازی کنیم شوگا هم زنگ زد و گفت بیا و ما شروع کردیم به تزئینات(همون تو عکس) چون رنگ ابی و صورتی رنگ های مورد علاقه هو جین بودن از اون استفاده کردیم و ما هم اماده شدیم من خیلی استرس داشتم چون میخواستم بهش اعتراف کنم خیلی میترسیدم که قبول نکنه(نویسنده:نترس مرد گنده من خودم شما رو بهم میرسونم ولی باید به من هم یه چیزی برسه جین:ساکت شو نویسنده:اصلا شما رو بهم نمیرسونم تهیونگ:تو جرأت داری مامانم رو به عشقش نرسون من میدونم و تو نویسنده:تهیونگ تو دیگه تهیونگ:همینه که هست نویسنده:باشه بابا😒) و همینجوری همه چیز رو اماده کردیم و صدای زنگ در اومد ما سریع برق ها رو قطع کردیم از دید هو جین من رسیدم خوابگاه برق های خوابگاه خاموش بودن هر چی در زدم کسی باز نکرد دیدم کنار جا کفشی یه کلید افتاده و برش داشتم و در رو باز کردم
در رو باز کردم و اهنگ پخش شد با خودم گفتم(یعنی روح توی این خونه ست)( نویسنده :هوجین جان مگه روح اهنگ پخش میکنه😂 شوگا: با زن مامانم درس صحبت کن نویسنده:با زن مامانت!باشه بابا) یهو برقا روشن شدن و همه ی اعضا اهنگ تولدت مبارک رو میخوندن من خیلی شوکه شده بودم که با صدای نامجون به خودم اومد که میگفت (هوجسن برو ارزو کن و شمع ها رو فوت کن) من رفتم و ارزو کردم(ارزو میکنم به عشقم برسم) و شمع ها رو فوت کردم از دید جین هوجین الان چی گفت گفت به عشقش برسه یعنی چی (بچه ها شما ادامه بدین من حالم خوب نیست باید بررررم) نذاشتم اعضا حرفی بزنن و ماسکم رو برداشتم و زدم بیرون از خونه رفتم سمت پارکی که همیشه میرفتم و فکر میکردم اون کی میتونه باشه
از دید هوجین وقتی ارزو کردم و شمع ها رو فوچ کردم یهو جین گفت حالش بده و رفت بیرون همه ی اعضا منو با ناراحتی نگا میکردن من گفتم(بچه ها چیشد چرا جین رفت شما چرا انقد ناراحتین بگیین دیگه ) (تهیونگ: نویسنده اخر کار خودت و کردی نذاشتی مامانم به عشقش برسه بی رحم😩 نویسنده:بشین و نگا کن تهیونگ : چی رو نگا کنم اینکه مامانم داره برای عشقش گریه میکنه😫 نویسنده: برو ادامه داستان رو نگا کن) هوپی(هوجین راستش راستش جین عاشقته میخواست امشب بهت اعتراف کنه اما تو گفتی عاشق یکی دیگه هستی) من(چی.چ.چییییی جین منو دوست داره راستش راستش) کوکی(راستش چی چرا انقدر لوکنت گرفتت)(نویسنده:کوکی خوب معلومه دیگه شما گفتین که جین عاشقشه کوکی:از تو پرسیدم نه خداییش از تو پرسیدم نویسنده:بهت خوبی نیومده برو چرا همه با من بدن😭)من(اخه من من من اه نمیتونم چیزی بگم) و من سریع از خوابگاه اومدم بیرون و رفتم دنبال جین میگشتم یادم اومد اون همیشه به اون پارکه میرفت رفتم و دیدم روی صندلی نشسته خیلی نگرانش بودم بدو کردم سمتش و گفتم (جییین جیین حالت خوبه) جین بلند شد و صورتش رو سمت من کرد و منم دویدم و بغلش کردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خدا نمیتونم از خوندنش دست بکشمممم