از زبان بکیهون :( الان دوساله که من و تهیونگ سربازی هستیم خوشبختانه امروز خدمتمون تموم میشه🥲💔 و قراره بعد از دوسال تمام بریم به خونواده هامون سر بزنیم چون پادگانی که توش خدمت میکردیم خیلی دور از خونه هامون بود و مرخصی هم تا دو روز بود تا میخواستیم به خونواده هامون سر بزنیم دو روز تموم میشد، بخاطر همین ما اصلا مرخصی نگرفتیم.
اتوبوس قراره برسه 20 دقیقه دیگه برسه و ما رو سوار کنه و به مقصد برسونه خیلی حس خوبی دارم که قراره بعد از دو سال سختی و دلتنگی خانوادمو ببینم 😍 بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدیم من و تهیونگ رفتیم دو تا صندلی آخر نشستیم، من چون خیلی به ماشین و مسافرت حساس بودم کناره پنجره نشستم و تهیونگم بغل دستم اون بهترین رفیقی بود که داشتم... از دوران راهنمایی با هم بودیم، مثل داداشم دوستش داشتم، ذوق و شوق اونم برای رفتن به خونه رو میشد از برق چشماش فهمید. بعد از 4 ساعت توی راه بالاخره خسته شدم و سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و پلکام سنگین شد و خوابم برد 22ساعت بعد (بالاخره رسیدیم منو تهیونگ از اتوبوس پیاده شدیم و خداحافظی کردیم و هرکی راهیه خونش شد )بعد از 20 دقیقه قدم زدن داخل کوچه بالاخره به خونه رسیدم نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از هوا کردم 😁 آخ که چقدر دلم برای محله و خونمون و حال و هواش تنگ شده بود چند قدم پیش رفتم نزدیک در شدم خیلی ذوق زده بودم به ساعت مچیم نگاه کردم 6 عصر بود 🤩 زنگ در رو زدم 😵💫
صدای دختر جوونی از توی حیاط اومد که.........
عالی بود عزیزم 😘 ادامه بده 🥲💔
ممنونم عزیزم 😘 چشم
پارت اول رمانم رو منتشر کردم لطفا حمایت کنید 🌹 ☺️