10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Mehrsana انتشار: 3 سال پیش 295 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سیان:پسرم حالت چطوره🥺 تاکی:بهترم مادر😣 سابین:بیاید بریم غذا بخوریم از موقعی که رفتین بیرون هیچی نخوردین😟 و رفتیم سر میز و غذا خوردیم . بعد از غذا همه رفتیم توی پذیرایی نشستیم که تاکی:پدر مادر من میخوام یه چیزی رو بهتون بگم😥 سیان و پدر تاکی:بگو😟 تاکی:من میخوام برگردم ژاپن😖 همه:چیییییییییی😐 سیان:اما پسرم چرا مگه قرار نبود اون دختره رو پیدا کنی تاکی:چرا پیداش کردم😖 سیان:چیییی کجاست کی پیداش کردی🧐 تاکی: الان براتون توضیح میدم و تمام ماجرا که کی هم رو پیدا کردن تا اون روز که داشت با خالم حرف میزد و چرا رفت رو توضیح داد و بعد به گریه افتاد سیان:یعنی من اونو دیدم ولی نفهمیدم کیه چطور تونستین بهمون نَگین😠 پدرتاکی:درسته ما این همه وقت اینجا بودیم تا شما اون دختره رو پیدا کنید بعد این همه اتفاقات افتاده😠 تاکی:ببین مجبور شدیم چون اگه میگفتم پیداش کردم کاری میکردین که من مجبورش کنم که باهام ازدواج کنه بعدشم اون با پدرش مشکل داره و پدرش آدم خیلی سرسختی هستش😞پدرتاکی:فکر کردی اگه بری دنبال دختره پدرش بهت اجازه میده که با خودت بیاریش😒 که تاکی ساکت شد مرینت:شاید بتونیم پدرش رو راضی کنیم😟 تام:دخترم بعضی از چیزا با حرف زدن حل نمیشه😕 سابین:دخترم پدرت درست میگه بعضی از مشکلات با حرف زدن و خواهش کردن درست نمیشه😣مرینت:درسته😞 تاکی:اما یه بار امتحان کردن که ضرری نداره من واقعا دیگه نمیتونم دوری میتسوها رو تحمل کنم باید یه کاری بکنم و میخوام تلاشم رو بکنم تا به دستش بیارم🙁 پدر تاکی:باشه پس ما هم باهاتون میایم🙁 تاکی:نه لازم نیست شما بیاد منو مرینت و آدرین میریم اگه مشکلی پیش آمد بهتون😧 خبر میدم که همه راضی شدن
از زبان آدرین: بعداز رفتم مرینت رفتم پیش پدر و مادرم امیلی:پسرم امدی بیا بریم سر میز که غذا داره سرد میشه😊 و رفتیم سر میز و نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن ، (بعد از چند دقیقه) آدرین:اممممم پدر مادر من میخوام یه چیزی بهتون بگم😶 گابریل:چی شده پسرم🤨 آدرین:من قراره فردا با مرینت و پسرخالش برم ژاپن🙄 امیلی:برای چی؟😐 آدرین:خب راستش😧 و تمام ماجرا اینکه چه اتفاقی واسه تاکی افتاده رو براشون توضیح دادم اما نگفتم که مرینت آمده بود اینجا گابریل: امممم پسرم به نظرم بهتره بزاری خودشو مسائل زندگیشونو حل کنن آدرین:پدر قرار نیست من کاری بکنم فقط قراره همراهشون برم و میخوام ژاپن رو ببینیم همین🥺 گابریل:خب چرا میخوای بری تو نیازی نداری بری ژاپن رو ببینی ژاپن هم مثل کشورهای دیگه هستش😐 امیلی:نکنه یه دلیل دیگه ای داره که میخوای بری😏 که من ساکت شدم گابریل:مادرت راست میگه تو دلیل دیگه ای داری که میخوای بری🤨 آدرین:خب راستش اره😓 امیلی:خب دلیلش چیه🤔 آدرین:نمیخوام از مرینت دور بمونم برای همین میخوام باهاشون برم😟 گابریل:خب پسرم پس دلیلش اینه😶 امیلی:پسر شیطون من پس دیوانه وار عاشق شده که یک روز تحمل دوری عشق شو نداره😏 که من سرخ شدم آدرین:اره😁 امیلی:باشه میتونی بری فقط مراقب خودت باش😊 گابریل:پس من فردا صبح جت شخصی رو براتون آماده میکنم آدرین:ممنون☺️ و به غذا خوردن ادامه دادیم .
بعد از غذا رفتم توی اتاقم و به پلگ پنیر دادم و گوشیمو برداشتم و به عکس های مرینت خیره شدم،اون آنقدر زیبا بود که نمیشد ازش چشم برداشت و همینجوری به عکساش خیره بودم که یهوه پلگ:هوی آدرین آدرین:بله پلگ پلگ:میگم حالا که میخوای بری ژاپن نمیخوای دربارش بدونی آدرین:اممم تاکی هستش لازمی نیست و رفتم تا یکم بازی کامپیوتری بکنم (چند ساعت بعد) بعداز چند دور بازی کردن احساس تشنگی کردم برای همین از اتاق رفتم بیرون که دیدم پدر و مادرم روی مبل نشستم و پدرم مادرم رو بغل کرده و دارن باهم حرف میزنن منم فضولیم گل کرد و رفتم فال گوش وایستادم گابریل:اه امیلی دلم برات خیلی تنگ شده بود خیلی خوشحالم که کنارمی🙂 امیلی:گابریل منم خوشحالم که کنار تو هستم😊 که صدای پدرم گرفته شد گابریل:امیلی لطفاً دیگه تنهام نزار نمیدونی این چند سالی که ازت دور بودم چقدر سختی کشیدم🥺 (من:باورم نمیشه بابات احساساتی شده😐 آدرین:من خودم توی شُکم😦 من:ولی هرچی که هست از اون گابریل بی احساس بهتره🙂 آدرین:بابای من قبلاً هم احساسات داشت فقط چون مادرم پیشش نبود خیلی ناراحت بود برای همین احساس رو پنهان میکرد😌 من:باشه بابا تو خوبی😐) امیلی:اه عزیزم درکت میکنم چقدر سختی کشیدی اما من دیگه کنارتم و از پیشت نخواهم رفت😊 که پدرم صورت مادرم رو گرفت و اونو ب.و👩❤️💋👨س.ی.د 😐 (من: الان قشنگ مطمئن شدم این گابریل قبلی نیست 😐 آدرین:منم😐) با دیدن اون صحنه نه تنها تشنگیم از بین رفت بلکه حالم داشت بهم میخورد🤢 (من:تو وقتی خودت اون کارو انجام میدی حالت بهم نمیخوره بعد یکی دیگه انجام میده حالت بهم میخوره😐😑 آدرین:خب دیدنش تا انجام دادنش خیلی فرق میکنه😌 من:چجوری اون وقت🤨 آدرین:مثلا دیدنش یه حس چندش بودن به آدم دست میده ولی انجام دادنش یه لذت دیگه ای داره🤤 من:😐🤢) که رفتم توی اتاقم چون دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم و رفتم خوابیدم
(فردای آن روز) از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم رو شستم که دیدم ساعت 10 هستش از اتاقم زدم بیرون و رفتم صبحانه خوردم . بعد صبحانه رفتم اتاقم و وسایلامو جمع کردم و برای پلگ یه عالمه پنیر برداشتم تا توی جت مُخ مو نخوره و بعد به پرنسس زنگ زدم (مرینت+ آدرین-) +:الو😴(صداش خواب آلوده) -:سلام بانوی من😊 که شنیدم صدای افتادن امد +:ها سلام شاهزاده قلبم😟🤤 -: ببخشید از خواب بیدارت کردم😥 +:نه بابا بیدار بودم😅 -:اره معلوم بود😂 +:خب چه خبر😅 -:سلامتی میخواستم بگم ساعت1حرکت میکنیم قراره با جت شخصی پدرم بریم🙂 +: پیشی نیازی نبود پدرت رو به زحمت مینداختی😟 -:نه راستش خودش خواست با جت شخصیش بریم😊 +: آها راستی گفتی ساعت1 حرکت میکنیم خب الان ساعت چنده؟🤨 -:ساعت الان 11:30هستش😊 +:چیییییییییییی😱 که احساس کردم کر شدم -:آخ یواش تر پرنسس کر شدم🤕 +:اه ببخشید من باید برم چون کلی کار دارم که باید انجام بدم و وقت هم زیاد ندارم😟 -:باشه بانوی من برو بای +:بای پیشی و قطع کردم . با اینکه همین الان باهاش حرف زده بودم اما دلم براش تنگ شده برای همین تبدیل شدم و رفتم پیشش
وقتی رسیدم پریدم توی اتاق که دیدم کل اتاقش بهم ریختس گربه سیاه:بانوی من اینجا چه خبره😐 که وقتی منو دید قرمز شد و سرشو انداخت پایین فکر کنم دوست نداشت من این صحنه رو ببینم مرینت: پیشی تو کی امدی😞 گربه سیاه:همین الان🙄 و رفتم نزدیکش و با دستم چونشو دادم بالا و به چشماش که مثل دریا بود خیره شدم گربه سیاه:نمیخواد ناراحت بشی پیش میاد اتاق ادم بهم ریخته باشه🙂 که مرینت ازم فاصله گرفت و بهم پشت کرد و بازم سرشو انداخت پایین مرینت:اما این از بهم ریخته هم بدتره و ساعت یک ربع به 12 هستش و من وقتم خیلی کمه😞 که از پشت دستمو گذاشتم رو شونش گربه سیاه:بیا با هم وسایلاتو جمع کنیم😊 که به سمتم برگشت مرینت:نه شاهزاده قلبم ممنون خودم انجامش میدم🙂 گربه سیاه:تو چرا آنقدر ناز میکنی نکنه چیزی رو ازم مخفی میکنی🤨 مرینت:نه چی رو بخوام ازت مخفی کنم آخه وفقط نمیخوام بهت زحمت بدم😟 گربه سیاه:چه زحمتی باهم تمیزش میکنیم حالا حرف زدن بسه چون وقتمون داره میگذره🙁 مرینت:باشه😊 و رفتیم اتاق رو تمیز کردیم (40 دقیقه بعد) اتاق کلا تمیز شده بود و مرینت هم وسایلاشو برای رفتن به ژاپن بسته بود به ساعت یه نگاه انداختم ساعت 12:25 بود ، گربه سیاه:دیدی با کمک هم دیگه تونستیم توی 40 دقیقه کارا رو انجام بدیم که معجزه گرم صدا خورد و من به خودم تبدیل شدم
پلگ:من گشنمههههههههههه😠 آدرین:باشه بابا آروم باش بیا اینم پنیر😑 و بهش پنیر دارم که یهو مرینت آمد و محکم خودشو تو آغوشم جا کرد مرینت: پیشی ازت ممنونم تونستم به موقعه کارامو تموم کنم واقعا ازت ممنونم☺ آدرین:بانوی من من برای تو هر کاری میکنم بعدشم ما باید به هم دیگه کمک کنیم دیگه بلاخره قرار تا چند وقت دیگه توی یه خونه زندگی کنیم😉️ که شد شبیه لبو مرینت:ااارررههه😳 آدرین:خب دیگه من باید برم خونه و ناهار بخورم و بعد بیام دنبالتون تا بریم مرینت:باشه پیشی😊 آدرین:پلگ تبدیل گربه ای و از بانو خداحافظی کردم وقتی داشتم میرفتم یکی دومم رو کشید و وقتی برگشتم یکی گونمو ب😘و.س کرد مرینت:حالا میتونی بری شاهزاده قلبم☺️ که من دستمو روی گونم گذاشتم و یه لبخند زدم و از اونجا رفتم. وقتی رسیدم خونه به خودم تبدیل شدم و از اتاقم رفتم بیرون که ناتالی آمد پیشم ناتالی:آدرین تو اینجایی بیا بریم خانوادت منتظرتن آدرین:باشه و رفتم سر میز نشستم سر جام گابریل:آدرین کجا بودی؟🤨 آدرین:خبببببببب🙄 امیلی: فهمیدیم کجا بودی😌 و شروع کردیم به غذا خوردن. بعد از غذا یکی به پدرم زنگ زد و پدرم از پیش ما رفت امیلی:پسرم مطمئنی که میخوای بری🤨 آدرین:بله مادر امیلی:باشه پسرم هرچی خودت صلاح میدونی که پدرم آمد پیشمون گابریل:پسرم خلبانی که میخواد شما رو ببره منتظرتونه آدرین:باشه من الان به بانو اینا خبر میدم و به پرنسس زنگ زدم و بهش خبر دادم و بعد ساکمو برداشتم و سوار ماشین شدم و سایمون منو برد خونه مرینت اینا
از زبان مرینت:بعد از اینکه آدرین رفت منم رفتم پایین و غذا خوردم ، بعداز غذا خوردن با تاکی رفتیم اتاقم و اون هم وسایلاشو جمع کرد که یهو چشمش خورد به دستش که سربند میتسوها رو دورش بسته بود و نشست روی صندلی کامپیوترم و سربند رو ب.و.س.ی.د و پیشونیشو گذاشت روی سربند که دور دستش بسته بود و اشک مثل بارون از چشماش میریخت که من رفتم پیشش و دستمو گذاشتم روی شونش مرینت:نگران نباش پسرخاله همه چی درست میشه😟 که سرشو از روی سربند برداشت تاکی:امیدوارم😢 که گوشیم زنگ خورد و اون آدرین بود جواب دادم و اون بهم گفت خلبانی که میخواد مارو ببره منتظرمونه و اون چند دقیقه دیگه میاد دنبالمون . مرینت:تاکی آدرین میگه چند دقیقه دیگه میاد دنبالمون😊تاکی:باشه من میرم پایین تو هم بیا🙂 مرینت:باشه و تاکی ساکشو برداشت و رفت پایین منم جعبه معجزه گرا رو برداشتم و گذاشتم توی ساکم و رفتم پایین ، از خانواده هامون خداحافظی کردیم و از خونه رفتیم بیرون که آدرین و رانندش از ماشین پیاده شدن و رانندش وسایلامونو از مون گرفت و گذاشت صندوق عقب و ما سوار شدیم و حرکت کردیم به جایی که جت شخصی آقای آگرست بود ، وقتی رسیدیم دیدیم که یه پارکینگ بزرگ هستش و ما واردش شدیم که یه جت خیلی بزرگ اونجا بود و یه آقایی آمد پیشمون خلبان:آقای آگرست برای پرواز آماده هستید؟ آدرین:بله خلبان:خب پس دنبالم بیاید و رفتیم سوار جت شدیم و راننده آدرین هم وسایلاشو گذاشت توی جت و از اونجا خارج شد و ما رفتیم داخل و نشستیم . بعد از چند دقیقه خلبان اعلام کرد که کمربندها رو ببندیم چون داریم حرکت میکنیم من یکم ترس برم داشت و دستام میلرزید که آدرین بهم نگاه کرد آدرین:بانوی من چیزی شده؟🤨 مرینت:نه فقط یکم میترسم😰 که آدرین منو توی آغوشش گرفت آدرین:تا من هستم از چیزی نترس پرنسس مرینت:ممنون که هستی پیشی☺️ آدرین: منم ممنونم😊آنقدر آغوشش گرم بود که چشمام سنگین شد و چیزی نفهمیدم
(چند ساعت بعد) با صدای یکی از خواب بیدار شدم خلبان :دوستان عزیز چند دقیقه دیگه به توکیو میرسیم و من به خودم آمد که دیدم توی آغوش آدرین هستم و اون سرشو گذاشته روی سرم و خوابیده که سرمو برداشتم و با دستم سرشو گرفتم و صورتم رو بردم دم گوشش مرینت: شاهزاده قلبم 😍 آدرین:هوم😴 مرینت:پیشی من☺️ آدرین:هوم😴 مرینت:زندگیم☺️ آدرین:هوم😴 مرینت:نفسم🙂 (من:حالم داره بهم میخوره وقتی با ناز کردن بیدار نمیشه بزنش😑 مرینت:من دوست دارم اینجوری بیدارش کنم شما مشکلی داری😠) آدرین:هوم😴 مرینت:بیدارشو دیگه🥺 میخواستم برم گونشو ب.و.س کنم که یهو سرشو برگردون و من ل.ب.شو ب.و.س کردم😳 و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم آدرین: سوپرایز 🥳 مرینت:یعنی چی😳 آدرین:من اصلا نخوابیده بودم فقط خودمو به خواب زده بودم😁 مرینت:از کجا فهمیدی میخوام گونتو ب.و.س کنم🤔 آدرین:دیگه اون حس ششمه😌 مرینت:ای پیشی شیطون☺️ خلبان:خب دوستان عزیز محکم بشینید چون داریم فرود میایم و بعد فرود آمدیم و از جت پیاده شدیم که دیدیم یه ماشین شخصی اونجاست با چند نفر آدم که یکیشون آمد نزدیکمون بادیگارد:سلام آقای آگرست خوش آمدید آدرین:ممنون و بعد چند نفر رفتن و وسایلامونو برداشتن و گذاشتن توی ماشین بادیگارد : لطفاً دنبالمون بیاید و مارو به سمت ماشین بردن و ما سوار شدیم و ماشین حرکت کرد آدرین:امم ما داریم کجا میریم🤨 راننده:به دستور آقای آگرست میریم به بهترین هتل توکیو تاکی:امممم آدرین اگه برات مشکلی نیست میتونی بیای خونه من آدرین:اگه مزاحم نباشم چرا که نه تاکی:چه مزاحمی خونه من خونه تو هم هست و بعد تاکی آدرس خونه رو داد به راننده و ما رفتیم خونه تاکی اینا
وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ، خونه تاکی اینا یه آپارتمان قدیمی مانند بود (اونایی که انمیشن رو دیده باشم میدونن خونه تاکی چه شکلیه) و ما رفتیم داخل خونه تاکی:میدونم یکم براتون کوچیکه😓 آدرین:نه بابا مشکلی نیست🙂 مرینت:درست میگه☺️ تاکی:باشه پس دنبالم بیاید و رفتیم اتاق تاکی، وقتی واردش شدیم دیدم کل دیوارا پر از نقاشی های مختلف هستش مرینت:وایییی تاکی تو واقعاً خوب طراحی میکنی😯 آدرین:کارت محشره😲 تاکی:ممنون😁 مرینت:خب ما باید وسایلامونو اینجا بزاریم؟🤨 تاکی:اره🙄 و ما وسایلامونو گذاشتیم توی اتاق تاکی و از اتاقش آمدیم بیرون و هرکدوم مون یه جا ولو شدیم مرینت:اممم من گشنمه😫 آدرین:منم😖 مرینت:الان که وقت نمیشه غذا درست کنیم😟 تاکی:مهم نیست از بیرون سفارش میدم🙂 و گوشیمو برداشتم و سه تا غذا سفارش داد مرینت:چی سفارش دادی تاکی:یاکیتوری😊 آدرین و مرینت:چییی؟😐 تاکی:یکی از غذاهای ژاپنی هستش خودت تا چند دقیقه دیگه میفهمید چیه😁 که بعد از چند دقیقه در خونه صدا خورد تاکی:اوه آوردنش و رفت سفارشارو گرفت و آمد پیشمون تاکی: بچهها بیاید سریع بخوریم تا سرد نشده و رفتیم سر میز و تاکی سه تا بشقاب آورد و به هرکدوم مون یه پاکت کوچیک که توش غذا بود داد و ما غذا را از پاکت در آوردیم و در ظرفشو باز کردیم مرینت:واییی این چیه؟😯 آدرین:به ظاهرش که خیلی خوشمزس🤤 تاکی:این یه مرغ کباب شده هستش که به شکل مکعب برشش میزنن و چندتاشو فرو میکنن توی سیخ چوبی😊 مرینت و آدرین: آها 😲 و شروع کردیم به خوردن ، واقعا غذای خوشمزه ای بود بعد از خوردن غذا وسایلارو جمع کردیم و به ساعت یه نگاه انداختیم ساعت ۱۲ شب بود مرینت:بهتره بریم بخوابیم چون فردا کلی کار داریم تاکی: درسته آدرین:فقط منو مرینت کجا بخوابیم 🤔 تاکی:چون حال براتون کوچیکه باید برین اتاق مادر و پدرم اینا🙂 که من شدم شبیه گوجه تاکی:البته آدرین میاد اتاق من😌 آدرین:چرا😐 تاکی:تو که با مرینت ازدواج نکردی که بخوای یه جا باهاش بخوابی😠 (من:اوهو قربون غیرتت🤣) آدرین:اما😥 تاکی:اما و اگر نداره😠 آدرین:باشه😞 و تاکی آدرین رفتن اتاق تاکی و من رفتم اتاق خاله و شوهر خاله
ناظر عزیز لطفاً قبول کن 🙏
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
پارت بعد بزار تا ببینم میتونم پیداش کنم یا نه
سه روزه که گذاشتم
اخی میگم فردا ساعت ۴ عصر اگه مشکلی نداری بزار ت منتشر کنم
سلام میگم بیا یه ساعت مشخص انتخاب کن که هم من تو بلاگ باشم هم تو داستانت بنویس ببینم میتونم برایش کنم یا نه
بعدی
چهار روزه توی برسیه اما انتشارش نمیکنن🥺😥
چه بگویم😐 اگه با قوانین سایت جور در نمیاد دوباره بنویس درستش کن
هر چند وقت که میگذره پارت رو حذف میکنم و دوباره مینویسم میزارم این سومین باریه که گذاشتم حالا دوباره فردا میزارم اگه انتشار شد که شد نشد هم دست از کار بر نمیدارم آنقدر مینویسم و میزارم که آخر قبول کنن
آفرین همینه تسلیم نشو
چشم
پارت بعد
کی پارت بعد میزاری
سعی میکنم سریع بزارم
چون امتحانات داره شروع میشه
عالی بود پارت بعد
ممنون
سعی میکنم سریع پارت بعدی رو زودتر بزارم
عالییییییی بود
ممنون
عالی با طعم پرتقالی
بعدی رو کی میزاری؟؟
ممنون
سعی میکنم سریع بزارم
عالی بود
ممنون عزیزم