10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Zeref انتشار: 3 سال پیش 258 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوباره.خب رقیب اول رو در این قسمت رسیدگی میکنیم به اسم کاگویا واکایزومی kaguya wakaizumi.
صبح اول هفته،روز دوشنبه ساعت ۷ بود.(بالا رو بخونین.) (اگه نمدونین چخبره پروفایلم ببینین و قسمت شروعی و قبلیا رو بخونین).دانش اموزا به سمت در ورودی میرفتن و ریوبا هم بینشون.چشمش به سنپای افتاد که داشت با کاگویا (👆) میحرفید پیش درخت کنار دیوار.همینطور تو راه درخت و بوته بود.یواشکی رفت پشت بوته نزدیکشون.فال گوش وایساد:(s سنپای.r1 رقیب ۱ کاگویا.y یان چان ریوبا.st دانش اموز.) r1: راستی سنپای یچیزی.یک بنتو bento (همون ظرفای مربع غذا) صبح برای خواهرم درست کردم ولی یادش رفت ببرتش.اگه اشکال نداره میخوام بدمش بهت. S: اوه ممنون! میذارم کنار میزم و موقع نهار میخورم. R1: باشه.ساعت ۵:۳۰ بعد از مدرسه همینجا بهم بگو چطور بود.امروز سرم شلوغه. Y: خیلیم خوب.میدونم چیکار کنم حالا.و یک لبخند کج رو لبش نشست.اونا که یکم دور شدن از پشت بوته و درخت اومد بیرون و سریع رد شد و رفت داخل محوطه.ینفرو دید که دم در وایساد با لباس کارآگاهی و روزنامه نگاری ولی توجهی نکرد و رفت و توی ساختمون سمت کمدش و کفششو عوض کرد.هنوز ساعت ۷:۰۸ دقیقه بود و تا کلاس نیم ساعت وقت داشت.توی راهرو میدویید.رفت داخل اتاق دفتری معلما و سریع رفت سمت میز کنار کمد و یک سنجاق کش رفت و اومد بیرون قبل ازینکه چیزی بگن چون داشتن متوجه میدن. و یک گیره هم خودش داشت.رفت سمت کلاب فنی و حرفه.هنوز دانش اموزای کند داشتن وارد میشدن و پراکنده.سریع روی میز کار چندتا چیز میز گذاشت.سنجاق و گیره که اضافه کرد تونست قفل باز کن رو اماده کنه.هنوز کامل درک نمیکرد چرا یموقع هایی مادرش این چیزارو بهش یاد میداد ولی خب بکارش اومدن بالاخره.میدونست مورد بعدیو از کجا تهیه کنه.کلاب گلکاری و گل.که انبارشون توی محوطه کنار ساختمون بود.از ساختمون سریع اومد بیرون.دانش اموزا جاهای دلخواهشون جمع بودن تا کلاسا شروع شه.وارد محوطه کلاب که شد دید یک نفر فقط اونجاس.رفت پشت یک پرچین.خنده ی کوچیک نخودی کرد که توجه اون دانش اموز پسرو جلب کرد و رفت ببینه چیه و ریوبا قبل اینکه برسه رفته بود اونور و سمت انبار و درو سریع باز کرد رفت تو و بست.اتاقک کوچیکی بود سریع رو کابینتا رو دید و بالاخره زهر موش(مرگ موش خودمون) دید.برداشتش و قایمش کرد و ینگاه از لای در کرد دید پسره برگشته میره سمت دیگه.بیصدا اومد بیرون و دویید ازونجا بیرون.هنوز تقریبا ۱۵ دقیقه به کلاسا مونده بود.رفت توی ساختمون و طبقه دوم کلاس سنپای رو پیدا کرد.درو باز کرد رفت دید کسی نیست درو بست و سریع رفت سمت میزش(همه اینا رو میدونه 😂👍😈)بنتو رو دید.سریع بازش کرد و فقط یمقدار ریز که فقط حالشو بهم بریزه ریخت چند جاش...قطره های ریز.رو خورشتا.سریع درشو بست.۹ دیقه. اومد بیرون و درو بست.کسی زیاد اطراف نبود و کلا همه سرشون تو کار خودشون.حالا تا موقع نهار باید صبر میکرد.
ساعت ۱ شد.زنگ بصدا دراومد و وقت نهار رسید.ترتیب همه چیز داده شده بود و حالا فقط باید نتیجه رو میدید.نهارشو برداشت و بلند شد و مثل بقیه از کلاس اومد بیرون.میدونست یسریا از جمله سنپای روی پشت بوم غذا میخورن.زودتر رفت سمت سقف.یسمتی وایساد و منتظر موند.برای اطمینان توانایی خاص چشماشو فعال کرد: (چشما و دید یاندره) حاله ی سنپای رو پیدا کرد.داشت میومد.یه حاله بنفش و یکم صورتی بود. بقیه سبزو زرد بودن با توجه به رفتار و فکرشون نسبت به ریوبا.معمولا شورای دانش اموزی زرد بودن.یکم اطرافو نگاه کردو رقیبشو دید.حالش قرمز بود.نکته ی جالب این بود که بین رقیب و سنپای یه روبان قرمز با حاله ی بنفش بود.روبان سرنوشت.که بزودی از رقیب به ریوبا وصل میشد😈😇🔪😂) سنپای رسید.رفت یسمتی تنها رو ی صندلی نشست.ریوبا هم نشست رو ی صندلی و شروع کرد بخوردن و زیر چشمی نگاه میکرد.بعد یکی دو دیقه سنپای دل درد گرفت.از دل درد به ته*وع رسید.ترسید.بلند شد سریع جلوی دهنشو گرفت.نگاه بنتو کرد.بستش و بردش.دویید پایین. تو ذهن ریوبا: ببخشید سنپای.مجبور بودم.چاره ای نیست😇😈😟. حالا دیگه باید میدید سنپای به کاگویا چی میگه.ینگاهی به دور و برش کرد و تو فکر فرو رفت تا نهارشو تموم کنه.معمولا کسی زیاد باهاش نمیپلکید تا وقتی که خودش میرفت پیششون.خوب بود.کسی مزاحمش نمیشد ولی...🔔 به ذهنش رسید.نهارشو تموم کرد.رابطش و اسمش توی مدرسه بین دانش اموزا نه بد بود نه خوب.بیشتر معمولی بود.کسیم دورش نبود زیاد.همینجا متوجه شد.اگه دوستی و روی خوش خیلیا رو بدست میوورد اونوقت عجیب غریبی نبود که اگه چیزی پیش اومد بهش شک بشه.میدونست چطور اینکارو کنه.تکلیف جدید.خیلیا توش مشکل داشتن و اونایی که انجام دادن زودتر خیلیاشون چیزی نمگفتن.ریوبا تمومش کرده بود ولی هنوز تحویل نداده بود.یادش بود چطور حلش کنه.ولی نمیتونست همینطوری توی مدرسه راه بره و به همه بگه.از یجایی باید اروم شروع میکرد.ی نگاه به پایین کرد توی حیاط کوچیک با فواره وسط ساختمون.و نشونشو پیدا کرد.دو اکیپ پسرا و دخترای مو رنگین کمونی!! (رنگ موی هرکدوم یچیزی بود😂) دوطرف هرکدوم ۵ تا ۷ تا بودن.اول دخترا!. ظرفشو گذاشت تو میزش سر کلاس و رفت پیششون با هرکدوم تکی حرف زد و حرف همشون تقریبا یکی بود شامل: با تکلیف جدید مشکل دارم.متوجه نمیشم.حوصلشو ندارم.کاش تموم میشد.باید کمک بگیرم ولی...و بعد پیشنهاد ریوبا: واقعا؟ ممنونم. و لبخند. ریوبا هم یا بهشون میگفت چسکار کنن یا کپی جوابا رو با تغییر کم بهشون میداد.و روی خوششونو بدست اورد و یکم باشون حرف میزد و ازشون تعریف میکرد.و بعله نزدیک ساعت ۱:۴۵ بود و وقت کلاس بعد از ظهر.**
.و بعله نزدیک ساعت ۱:۴۵ بود و وقت کلاس بعد از ظهر.** ساعت ۳ شد و وقت تمیزکاری و فعالیت کلابا بود تا ۵.این دفعه پروسه رو با اکیپ پسرا انجام داد و کار که تموم شد ۴:۲۰ بود.یدفه یادش اومد. رفت کتابخونه و مشغول گشتن شد.کتابی که میخواست پیدا کرد.تا نزدیک ۵:۲۰ مطالعش کرد.باعث شد توانایی ذهنی روانیش بره بالا و نحوه ارتباط برقرار کردنش بهتر شد.همینطور اگه شا*ی*عه و غ*یب*ت پخش میکرد تاثیر بیشتری داشت.اطلاعاتش بالاتر رفت و حالا درک میکرد منظور مادرش از استفاده های یادداشت خو*د*ک*شی* واقعی و قلابی چی بود.ممکن بود بعدا بکار بیاد.نگاه ساعت کرد.بلند شد رفت وسایلشو برداشت.رفت سمت کمدش و کفششو عوض کرد(توجه کنین هر صبح که وارد میشه یبار و قبل بیرون رفتن هم یبار) و رفت و پشت همونجا پشت بوته قایم شد تا بیان.از نگاه یاندره استفاده کرد دید دارن میان.اومدن. r1: سلام سنپای.خب.نظرت درمورد بنتو چی بود. s: اومم...راستش ...چی بگم والا...r1: مشکل چیه؟ s: اون بنتو...میخواستی شوخی ای چیزی کنی؟ حالمو بد کرد...دلم بد درد گرفت سریع...مجبور شدم بالا بیارم. r1: چی؟ چطور ممکنه؟! جتی برای شوخیم عمرا! نمیدونم چرا اینجوری شد! S: چون تقصیر نداری اشکال نداره.من دیگه میرم خونه. ریوبا منتظر موند تا رفتن و دور شدن.اومد بیرون و رفت سمت خونه.با اینحال.نتونست تحمل کنه.رفت و یواشکی سنپایو دنبال کرد تا وقتی رفت توی خونش و بعد برگشت رفت خونش.اینم از قدم اول.یگم استراحت کرد.لباساشو عوض کرد و رفت توی خیابون تقریبا نیمه مرکزی که پر از مغازه بود.رفت و اون شب سخت به عنوان پیش خدمت کار کرد و بعد از چند ساعت با 225 دلار برگشت خونه و خوابید.سه شنبه*پشت بوته.بعد از سلام علیک سنپای و رقیب: s:راستی اون کتابی که خواستی اوردم.r1:واقعا؟ ممنون که بهم قرضش میدی!توی کیفم امن نگه میدارم و موقع نهار میخونم.کی همینجا بهت برگردونم؟ s:همم همون ۵:۳۰ خوبه.منتظر میمونم نظرتو درباره کتاب بشنوم.وقتی رفتن ریوبا هم بدون اینکه بقیه بفهمن چخبر بوده اومد بیرون.فهمید چیکار کنه.ولی خب باید روی بهتر کردن نظر بقیه نسبت به خودشو بهتر میکرد.این دفعه ریسک بزرگی میخواست بکنه.یه مدرسه دوتا گنگ هم داشت.یکی دختر یکی پسر.معمولا پسرا نزدیک کوره مدرسه پاتوق بودن.شاید میشد بعدش ازشون خواست لطف کنن و اطلاعات درباره ریوبا و کوره رو لو ندن یا تغییر بدن؟😏و یه شایعه ای شنیده بود که یکیشون خانوادش ارتباطات قوی دارن و پسره خیلی برادرشو الگو قرار میده.میتونه جالب باشه.تا اونجا جمع شن رفت و برای چند نفر دیگه از طرفند تکلیف استفاده کرد.دور و ورای۷:۲۸رفت سمت کوره.
دید دارن جمع میشن رفت طرف اون پسره که خاص بود.y:هی.سلام.میتونم یلحظه باهات حرف بزنم؟d:برای چی باهام حرف بزنی؟...تچچ.باور کن،من ازونایی نیستم که بخوای باهاشون قاطی شی و ارتباط برقرار کنی.اگه زیادی وقتتو دور من بگذرونی.اسیب میبینی.همینجوری الکی نمیبافما.میدونی.جدی میگم.یسری ادم خیلی ناخوشایندو عصبی کردم.و هرروز که بتونن بیرون محوطه منتظرم میمونن تا گیرم بیارن تا حد مرگ بزننم.اگه تورو با من ببینن ممکنه فک کن یوقت خواهرم یا چیز دیگه ای هستی(خودتون میدونین)،و اگه فک کنن برام مهم هستی،ممکنه سعی کنن یه بلای بدی سرت بیارن.یا حتی بدتر...پس ازم دور بمون.حله؟ y:نظرت چیه اگه بگم کمکت میکنم بهشون درس بدی و ازشون خلاص شی؟ d:هه.چی؟ دیوونه شدی؟ فک میکنی از پسشون برمیای؟داریم از یه گنگ حرف میزنیما!y:میفهمم.ولی منم بلدم چیکار کنم.d:تچچ...پس تشعیع جنازته ها!ساعت ۳:۳۰ دم در مدرسه منتظرت میمونم.و تامام😂.ریوبا خاصه دست کمش نگیرین.تقریبا ۱۰ دیقه به کلاسا بود.یادش اومد باید یکاری کنه.سریع رفت داخل کلاسشون.کسی نبود.رفت بالای صندلی کاگویا و کیفشو باز کردو و گشت.کتابو که دید سریع برش داشت قایم کرد و اومد بیرون.رفت یواشکی پشت همون بوته قایمش کرد که حرفاشونو گوش میداد.از در کوچیک کنار دربزرگ رفت چون ینفر با اون لباس مشکوکش همش میپلکید اونجا.برگشت و نشست سرکلاس.*ساعت ۱*زنگ خورد.ریوبا نهارشو برداشت.وقتی داشت میرفت بیرون نگاه پشت کرد دید کاگویا تعجب کرده داره کل میزشو میگرده.لبخند زد و رفت.*ساعت ۳.چهره ی کاگویا سفید بود.همه جارو گشته بود ولی پیدا نکرده بود و ریوبا توی دلش لذت میبرد و منتظر بود موقع خونه رفتن واکنش سنپای رو ببینه.یادش اومد نیم ساعت دیگه باید بره دم مدرسه.بلند شد ورفت سمت کلاب هنر های رزمی و یکم اونجا موند.۳:۳۰*.در کمدش کفششو عوض کرد و رفت.دیدش. وایساده بود.رفت جلوش وایساد.d:پس اومدی.هرچی شد مسئولیتی ندارما.تقصیر خودته.y:😊.و راه افتادن.رسیدن به یه خیابون کوچیک خلوت.d:بعله.اوناهاشن.دقیقا سروقت.بهتره برگردی تا وقت هس_y:قبلنم گفتم.نگران نباش.d:هوی!نکنه میخوای بزنیشون؟میگیرن لهت میکنن!y:دیگه دیره.(😂😇)d:پس دیگه نمشه کاریش کرد...بزن بریم.دارن میان...
رفتن جلوشون وایسادن ۵ تا از جلو اومدن و ۳ تا از عقب.y:عقبیا با تو.حرف نباشه.d:😐.عقبیا جوون تر بودن و فقط مشت.پسره چماقشو در اورد.ریوبا فقط مشت.جلوییا یکیشون بزرگتر بود و بقیه سنشون بالا پایین.دوتاشون چاقو داشتن.یکیشون میله و دوتا مشت.y:بزن بریم.d:هوف، نمیر و گیر نیوفت فقط. و رفت تو دل عقبیا. ریوبا هم مشتاشو برد بالا و اروم رفت جلو.انگار براشون مهم نبود دختره.اونی که مشت داشت دویید سمتش و یه مشت حواله کرد که ریوبا جاخالی داد و محکم یه لگد برگردون تو سرش خوابوند که طرف بیجون شد تقریبا و ی مشتم بهش زد و بیهوش شد.دوتا شون با چاقو اومدن اولی سریع اومد و با چاقو مستقیم خواست بزنه ولی ریوبا کنار رفت و دستشو گرفت پیچ داد و شکست و چاقو رو از انداخت و یه مشت محکم تو صورتش و انداختش زمین.اونیکی اومد جلو خواست یه ضربه پهن بزنه از بقل ولی ریوبا پرید عقب و سری برگشت جلو و پشت هم مشت خوابوند تو صورتش و اخریو محکم زد.اونم افتاد.دوتا موندن.اونی که میله داشت بدبخت با میله خودش کتک خورد و افتاد😂.اخریم بزرگه سرسخت بود.ولی دفاعش بد بود و برای همین ریوبا که فرز بود سریع مشت از چندجا نثارش کرد تا اخر با یک لگد برگردون محکم دهنش خو*ن زدو افتاد.یکم نفس نفس میزد ریوبا.نگاه پایین خیابون کرد.پسره یکم گرد و خاک شده بود ولی از پسشون براومد و اخریو فراری داد.ریوبا رفت پیشش.y:انگار همزمان تموم کردیم؟😉 d:😮 تاحالا چیزی مث این ندیده بودم...تو...ادم نیستی انگار!...هه هرچی...از امروز نمخواد دیگه نگران اینا باشم.ولی امروز اگه نمیومدی و درگیر میشدم شاید منو میکشتن...زندگیمو بهت مدیونم الان.هه...فک نکنم بتونم دینمو ادا کنم...ولی کسی هست که گمونم بتونه...برادرم...یمقداری...ارتباطات و وسعت داره.اون خیابونو میشناسی نزدیکه نیمه مرکزی شهر؟ پر مغازه.شبا میتونی برادرمو تو ی کوچه تاریک پیدا کنی.باهاش حرف میزنم یچیزایی برات اماده کنه. بعد ازون با هم صافیم.حلع؟ y:خیلیم خوب.من دیگه میرم.d: راستی.بازم ممنون.*ساعت ۴:۵۶ برگشت تو ساختمون.کفشاش...وسایلشو اماده کرد.یکم مطالعه کرد.امروز توانایی فیزیکیش بهتر شد.حالا دیگه اگه ی حرفه ای رو میخواست بکشه یا از دستگیر شدن جلوگیری کنه با تقلا میتونست.*ساعت ۵:۲۹
کتابو از زیر پشت بوته گذاشت توی کیفش و قایم شد و منتظر موند:*s:خوب؟کتاب چطور بود؟r1:ام...راستش...سنپای...خبر بدی دارم...نمیدونم چطور ممکنه ولی کتابو گم کردم...موقع نهار فهمیدم.همه جارو دنبالش گشتم...نتونستم پیداش کنم.ممکنه کسی برداشته باشه شایدم نه...متاسفم!یه جدیدشو میخرم برات! S:ینی دیگه نیستش واقعا؟! نمخواد زحمت بکشی و بخری.یه هدیه خاص از خواهرم بود.فایده نداره جایگزینش کنم.همون قبلی نمشه. دیگه میرم...خدافظ.*رفتن: ایندفه ریوبا خوشحال تر از دفعه های قبل بود.میفهمیم چرا😶.مث دفه های قبل سنپای رو تعقیب میکنه تا بره تو خونش و خودش برمیگرده.در خونه تو اتاقش: ی پرده کوچیک قرمز تو اتاقشو میزنه کنار و یه قفسه داخلش هست که بالاترین طبقه عکس سنپای هست و بالاش نوشته.معبد سنپای(WTF😲😱) کتابو در میاره و اروم میذارتش یکی از طبقه ها.خوشحال بود یچیزی جدید بدست اورده بود و معبدو کاملتر کرده بود! لباسشو عوض کرد و یادش اومد بره شهر.راه افتاد**رفت تا رسید دم کوچه.ازینجا بزور فقط میشد یه سایه دید.رفت داخل و جلوتر.تا چندتا مردو دید وایسادن.یکیشون موهای مشکی عقب داده داشت با چشمای قرمز تیره و سفید پوش تر بود تا کت و شلوار مشکی.y:اوه؟ پس ارتباطات اینه؟ رفت جلوتر و نزدیک همون سفید پوش تره وایساد.تا خواست چیزی بگه_ykz:نمیخواد معرفی کنی.خودم میدونم چخبره.من اسممو نمیگم و تو هم نمیگی.هرچی کمتر درباره هم بدونیم بهتر.کارمون که تموم شد،صورتمو و کل اتفاقی که اینجا افتاد فراموش میکنی.گرفتی؟y:متوجهم.ykz:برادرم بهت مدیونه و نمیتونه ادا کنه.منم قدردانم که از خطر نجاتش دادی...ولی این مارو دوست نمیکنه.هرچی کمتر مدیون باشی بهتره...و من نمیخوام برادرم مدیون کسی بمونه.پس اینجاییم تا با هم صاف شین.این فقط کار و تجارته.پس بریم اصل مطلب.یچیزایی اماده کردم که شاید توجهت جلب شه.زود یکیو انتخاب کن...یه لیست کوچیک داد بهش و ریوبا هم نگاش کرد شامل:قفل باز کن.کارت آی دی شناسایی فیک. مواد اختلات ذهن.زهر کشنده. مواد منفجره.
سریع فکر کرد:قفل باز کنو میتونست بسازه.مواد منفجره زیادی ریسکیه.مواد ذهنی هم بد نبود.زهر کشنده از جاهای دیگه میشد گیر اورد.ولی کارت شناسایی(آی دی)فیک جایی گیر نمیومد.و توی مغازه ها میتونست استفاده کنه که اگه چیز مشکوکی خرید نتونن ردشو بگیرن...کارتو انتخاب کرد و اونم بهش داد. Ykz:اینم ازین.حالا دیگه تو و برادرم حسابتون با هم صافه.موافق؟ y:موافق.ykz:خوبه.و اگه باهوش باشی...اخرین باریه که طرف کسایی مث من میای.و...یچیزی...درمورد برادرم...میخوام که_نه ولش کن...فراموش کن چی گفتم.برو دیگه.ریوبا هم برگشت.وقتی از کوچه بیرون اومد تو ذهنش فهمید که از علامت مخصوص و چیزایی که دیده بود با یک گنگ کوچیک طرف نبود.با مافیا طرف بود.با یاکوزا...یکم جلوتر که میرفت چشمش به یک داروخونه افتاد و وایساد.یکم فکر کرد.شاید وقتشه آی دی فیکو امتحان کنه.رفت داخل و یه چیز کوچیک ولی مخصوص بزرگسالا (از همونا که گرده و داخل یه پلاستیک صورتی مربعه😶 و ساسکه برا ناروتو نشون داد.)خرید و اطلاعات آی دی فیکو استفاده کرد.اومد بیرون و رفت سمت خونه.فردا با خودش قایمکی میبرد مدرسه.میخواست حال سنپایو از کاگویا بهم بزنه.اونم بعد این اتفاقات.میدونست که سنپای اونجوری نیست که راحت با هرکسی انجامش بده.اونم وقتی کاگویا این *اشتباهاتو*کرده.**فردا پشت بوته گوش میداد.r1:راستی سنپای.یچیزی اوردم امروز که باهات قسمت کنم.خیلی میخوام نشونت بدم.اما امروز سرم شلوغه.بعدا موقع نهار سرت خلوته؟s: همم اره...حالا چی هست؟ کنجکاویم گل کرده😊.r1:صبر داشته باش همون موقع**اونا که رفتن داخل و خودشم رفت ایندفعه مستقیم بعد از کمدش رفت توی کلاسشون.رفت سر میزش و یواشکی نگاه کاگویا کرد و دید یلحظه از کیفش یه جعبه کادو کوچیک اورد بیرون و گذاشت زیر میزش.ریوبا خودشو مشغول کیفش و میزش نشون داد تا همه رفتن بیرون.درو قایمکی بست.رفت سر میزش.جعبه رو برداشت.یکم قلق داشت چون باید گره رو باز میکرد و فلان ولی میتونست.رفت سر میز خودش نشست.سریع کارارو کرد و بازش کرد.داخلش یه چیز نسبتا قیمتی بود.یجوری موقعیتو چید که انگار اون چیز صورتیه خودش بیشتر بیاد تو دید.بعدم درشو گذاشت و گره زد مثل اولش.ینگاه اطراف کرد.هنوز ساعت ۷:۲۳بود.بلند شد گذاشتش همونجا تو میز کاگویا و سریع رفت بیرون.تا وقتی برگرده سر کلاس بشینه**زنگ ناهار خورد نهارشو برداشت و رفت سمت سقف مدرسه.حدس میزد کجا ممکنه بشینن.رفت بالکن کنارش روی صندلی نشست و گوشاشو تیز کرد.بالاخره رسیدن.r1:هی سنپای.خب.اماده ای؟داخل این جعبس.بازش کن.s:اوکی...برو که رفتیم...و...اه...واو...اصلا انتظار اینو نداشتم که ببینم(با ی لحن خشک).r1:مشکل چیه؟ خوشت نیومد؟s: ببین...رک و راست میگم بهت...من فعلا واقعا علاقه ای به این چیزا و اینا ندارم.پس...لطفا دوباره این چیزارو باهام قسمت نکن.باشه؟r1:م_معذرت میخوام سنپای.فک نمیکردم یوقت بهت بربخوره.s:اشکالی نداره.من کار دارم دیگه.از غذات لذت ببر.y:😆😈.کار اونروزشم تموم بود دیگه.فقط وقتش بود که تا دیر نشده از طرفند تکلیف این ماه استفاده کنه.این دفعه نوبت اعضای کلاب آشپزی و کلاب فرقه و تاریکی بود.دیگه کار دیگه ای برای اونروز نداشت.عصر هم با خیال راحت برگشت خونه.بعد ازینکه سنپای رو تا خونش تعقیب کرد.
روز پنجشنبه**و دوباره پشت بوته😂:r1:سلام سنپای.مشتاق فیلم امشب هستی؟s:اره واقعا میخوام ببینمش.r1ساعت ۵:۲۰ همینجا همو میبینیمو و میریم.خوبه؟s:عالیه.سینما ساعت ۶:۱۰ در فیلمو میبنده.r1:اوهوم.*خمیازه*.اوه ببخشید.دیشب خوب نخوابیدم.خدا کنه وسط فیلم خوابم نبره.s:شاید بهتره بعد نهار و موقع تمیز کاری یکم چرت بزنی.r1:فکر خوبیه ممنون.حواسمم جمع میکنم موقع نهار چقد میخورم چون زیاد که بخورم زیادم میخوابم.خب دیگه بعد مدرسه میبینمت.y:(فک نکنم.)تا برن و خودش بیاد بیرون داشت فکر میکرد.خواب.غذا...باید دفتر پرستار مدرسه رو چک میکرد.اومد بیرون و رفت و کفششو که عوض کرد رفت طبقه اول تا رسد دم در.بخش پرستاری دوتا اتاق بود یکی با دوتا صندلی و میز و کابینت و کمد و وسایل و اونیکی هشت تا تخت.و دو اتاق از عقب بهم متصل بودن.پرستار توی دفتر وایساد بود.باید یجوری میکشیدش یور دیگه.ازونیکی در رفت پیش تختا و شروع کرد نخودی خندیدن و پرستاره توجهش جلب شد.و اومد اونور.ریوبا هم تا بیاد رفت اونیکی اتاق.دم کابینت اول.داروی خوابو دید.بنظر قوی بود.قفل بود.سریع قفل باز کنو در اورد و بازش کرد و دارو رو برداشت و اومد بیرون.درو که بست تا دویید پرستاره برگشته بود دفتر ولی رفت سر میزش.ریوبا رفت سر کلاس.تازه میومدن بیرون.رفت و وسایلشو گذاشت.کسی نبود،درو بست رفت سر کیف کاگویا.بنتوشو دید.باز کرد.دارو رو هرچی میتونست ریخت هرجا.و قاطی کرد تا بوش معلوم نباشه.گذاشت سرجاش و اومد از کلاس بیرون.*موقع نهار بود.روی سقف در حالی که نهارشو میخورد دیدش میزد.سنپای جای دیگه بود.تا چند دیقه چیزی نشد.یدفه انگار سرش گیج رفت.یک لقمه دیگه خورد دید دیگه نمیتونه.بنتوشو سریع بست.بلند شد دویید و سعی کرد غش نکنه.ریوبا هم دنبالش رفت با تند راه رفتن ولی ندویید.تا رسید پله ها دویید.رفتن طبقه اول.کاگویا تا رسید فقط خودشو پخش کرد روی یکی از تختای اتاق کنار دفتر پرستار.باهم حرف زدن.گفت بخوابه تا کلاس بعدی بیدارش میکنه و اونم قبول کرد.انگار پرستار هنوز متوجه کم شدن ی بطری نشده بود.ریوبا هم برگشت.*با اینکه نیمه خواب و بیدار بود ولی اومده بود سرکلاس و همین اشتباهش بود.ساعت ۳کلاس تموم شد.بلند شدو و برگشت دوباره توی اتاق پرستاری.خوابید تا پرستار بیاد بالای سرش.ریوبا هم تا اون موقع با اکیپ گنگ دخترا بهتر شد.**پشت بوته ساعت ۵:۱۸.سنپای اومد و وایساد.تا دو دیقه دیگه کاگویا باید میومد.**۵:۵۰.s:...درک میکنم اگه فوقش ۲۰ دیقه دیر میکرد ولی این دیگه زیاده واقعا.و سنپای رفت و کاگویا تا ۶ که پرستار برای رفتن بیدارش کنه بلند نشد.اونروزم تموم شد ریوبا رفت خونه.اونشب تو کافه کار کرد و حدودا ۲۰۱ دلار گرفت.
بالاخره جمعه رسید.امروز ساعت ۶ زیر درخت بزرگ ساکورای پشت محوطه ورزشی روی تپه.کاگویا به سنپای ع*ش*قشو اعتراف میکرد.روز استرس زایی بود.با اینکه ریوبا میدونست ۸۰ درصد سنپای ردش میکنه ولی اگه ی ضربه ی دیگه میزد خیالش خیلی راحتتر بود.نمیدونست چیکار کنه.منتظر بود تا ببینه امروزم میتونس بشنوه و کاری کنه یا نه؟**پشت بوته(احتمالا برای آخرین بار)r1:سلام سنپای.امروز انگار خودت سابقت نیستی یکم حالت عوض شده انگار.همه چیز روبراهه؟s:خب...راستش نگران تستیم که قبل نهار داریم.(ریوبا با خوشحالی لحن خشک و ناراحت و غیر صمیمی رو حس میکرد)راستش از قبل کلی یادداشت برداری براش کرده بودم ولی...نمیدونم چیشد که بیشترشونو گم کردم.لازمشون داشتم تا برای تست بخونمشون.r2:گمونم بتونم کمکت کنم سنپای.یکی از دوستای نزدیکم همسال توئه.ازش میخوام یادداشتاشو قرض بده فقط تا وقتی کلاسا شروع شه بهم وقت بده.رونویسیشون میکنم میذارم روی میزت. و جلوتر از سنپای دویید و رفت.y:همم...اگه یادداشتای اشتباهی جاشون بدست سنپای برسه چی؟...ببخشید سنپای...این ضربه ی اخره😔😉.در اولین فرصت که به کتابخونه رسید دید کاگویا یطرف نشسته تند تند مینویسه. از کنارش رد شد و ینگاه سریع کرد و مطالبو که دید و فهمید مال کدوم درسه از کتابخونه یه کتاب باقی مونده سال بالایی برداشت و رفت یسمت دیگه و نشست از یجاهای دیگه یادداشت برداری کرد .بعد از چند دقیقه کاگویا که تموم کرد و داشت میرفت ریوبا هم کتابو گذاشت سرجاش، یادداشتا رو قایم کرد رفت دنبالش.هنوز حدودا ۵ دیقه به کلاسا مونده بود.دید کاگویا یادداشتارو گذاشت روی میز سنپای و اومد بیرون.ریوبا یکم صبر کرد و سریع رفت داخل.جای یادداشتا رو عوض کرد و اومد بیرون و رفت سر کلاسش.**زنگ نهار خورد. یواشکی دنبال کاگویا رفت پشت بوم.همونجا همیشگی .ریوبا رفت بالکن کناری و گوش وایساد.سنپای رسید.r1:خب چخبر سنپای.امتحان چطور بود؟یادداشتا کمک کرد؟ s:ببین فقط راستشو میگم...بهت برنخوره.ببخشید ولی...یادداشتا اصلا کمکی نکرد و اونایی که میخواستم نبود.r1:هاه؟ چطور مگه؟ مشکل چی بود؟s:هیچکدوم اونایی که میخواستم نبودن.همشون از جاهای دیگه و حتی جلوتر بودن.راستشو بخوای تقصیر خودمم هست که نگفتم کامل بهت.ولی خدایی فک کردم سربه سری ای چیزی بود.r1:چی؟! نه من اینکارو نمیکنم...دوستم کلاسشون چند روز پیش همون تستو داشت.نمیدونم چطور شده...شاید عجول بازی دراوردم و اشتباهی رونویسی کردم یا یادداشتای اشتباهو گرفتم...معذرت میخوام.دفعه بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.s:هعیییی...هرچی...من دیگه میرم.روز خوش.و رفت. تموم بود.دیگه مطمئن بود سنپای ۱۰۰ در ۱۰۰ ردش میکنه.درحالی که راضی خرسند بودنشست نهارشو خورد.
توی این هفته بجز توانایی ذهنی توانایی فیزیکیش خیلی رفت بالاتر.سریعتر میدویید.توانایی مقابله و غلبه داشت.برخورد هارو زودتر تموم میکرد.در حالی که ساعت ۵:۵۰ بود از کتابخونه اومد بیرون.و دووید و از ساختمون اومد بیرون.رفت پشت مدرسه.از زمین گلها.استادیوم ورزش و تجمعات.حمآم دخترا و پسرا،استخر سقف باز مرتفع.و زمین دومیدانی رد شد و رسید به تپه درخت قدیمی مدرسه.یه افسانه بود که اگه جمعه ها غروب زیر درخت به کسی که دوسش داری اعتراف کنی حتما قبول میکنه.امروز ریوبا اینو نقض میکرد.رفت سمت شرق و اژ دور منتظر موند و از پایین تپه نگاه کرد.۵:۵۶ رقیبش اومد و رفت پشت درخت ایستاد.۶ .سنپای رسید. نفس نفس زد و کاگویا اروم از پشت درخت اومد بیرون و جلوش ایستاد:r1: اون یادداشت که بهت گفت بیای من گذاشتم توی کمدت سنپای.امروز دیگه بهت میگم...که...من بهت احساس دارم سنپای...از چند هفته پیش نمیتونم با خودم کنار بیام و همش بهت فکر میکنم.پس...احساساتمو میپذری؟ و چشماشو بست و منتظر موند.s:کاگویا...من... نمیتونم...r1:چی؟ اما چرا؟...بخاطر اشتباهات اخیرمه نه؟ باور کن...قول میدم عوض میشم.s:کاگویا...خواهش میکنم...این...برای من نمیتونه درست باشه...متاسفم... و سنپای بشت و سرشو انداخت پایینو و رفت.کاگویا هم با دل شکسته نشست پشت درخت و سرشو گذاشت رو زانوهاش. ریوبا هم انگشتاشو به هم چسبوند و زیر لبی خندید😈. اونروز هم سنپای رو تا خونش تعقیب کرد و بعد رفت خونه خودش. (برو نتیجه حرفای ریوبا برای شب هست.)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
ی سوال بعد از اینکه اینو نوشتی دستت دد نگرفت؟🗿
میگم بازیش قشنگه
بززاااااااااااااااااااااا ررررررررررررررررررر ببـــــــــــــــــــعــــــــــــــدیــــــــــــــــی رووووو
بعدی بزار چرا نمی زاری
چررراااااااا
چقدر طولانی تا اسلاید ۳ خوندم بقیشو بعدا میخونم😐🎧
با کامپیوتر رفتم هرچی میومدم پایین تموم نمیشد😂🎧
😂
خب؟☺
وای خدا 😐
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه 😅
مرگ موش داد تا نگهش داره 🤦
وای ترسیدم 😅
😂😂
حالا کجاشو دیدی
فالویی بفالو😐🥤
سلام کیوتی دنبال شدی لطفا دنبال کن و به تست های منم یه سر بزن مرسی 💖🌸
فالویی بفالو😐🥤