افسانه سيب و گيلاس_
از زبان مارينا:داشتيم ناهار ميخورديم كه مادرم(لوسي) گفت:بچه ها امروز بعد از ظهر من خونه نيستم ميخوام كار هاي جشن رو انجام بدم
مادرم يه جرعه اب خورد و ادامه داد:همونطور كه ميدونيد اين جشن براي من خيلي مهمه پس سعي کنيد مثل يك خانم باوقار رفتار كنيد كه
برازنده ي جشن باشه
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام.عالی بود.همینطور ادامه بده.
اگه خواستی داستان منم بخون.تا الا 8 پارتش رو گذاشتم.
فوق العاده لست منتظر پارت های بعد هستم یه سوال ببخشید اینم مال سال های پیشه؟ یعنی قرن نوزده میلادی ؟یا معادل سال های قاجار تا پهلوی ما؟ یا همین طوری توی یه بعد فضا زمان مکان دیگه؟
عالیییی منتظر پارت های بعد