
سلام من بازم اومدم و دارم زود داستانم رو میزارم چون می خوام یه داستان دیگه بنویسم خلاصه ببخشید اگر غلط داشتم دستم می خوره به خدا 😩😩😥
از پشت در صدای خنده غول اومد بعد که در باز شد یه دختر توی بطری داشت مسخره درمیاورد غول با خنده بطری رو روی میز گذاشت و رفت همه به اون دختری که مسخره بازی درمیاورد ذل زده بودیم ، دختر:( سلام) ما هم به اون سلام کردیم ، من به اون گفتم اسم من دیاناست و این ها دوست های من هستند نانا، ساراو الیزابت ، اسم شما چیه، دختر:( اسم من آلیسه) و بعد خندید، بهش گفم چرا میخندی،
آلیس:( چون اون غوله خیلی بامزه است) نانا با تعجب گفت:( چی! اون خیلی وحشت ناکه) و بعد نانا و آلیس با هم جروبهس کردند که غول بانمکه یا وحشت ناک، من با صدای بلند گفتم بس کنید ، همه ساکت شدند، و بعد ادامه دادم بچه هاما باید یه راه فرار از اینجا پیدا کنیم نه که به غول با مزه بگیم یا به فکر تزئین بطری باشیم ، الیزابت:( من میدونم چجوری باید بریم ) واقعا راست میگی ، خوب زود تر میگفتی، الیزابت:( نه ما اول باید ملکه رو پیدا کنیم) با تعجب گفتم ملکه کیه؟
و ادامه دادم ملکه کجاست ، الیزابت به کوشه کمد اشاره کرد و گفت:( اونجا) با خودم گفتم چرا تا بحال آنجا رو ندیدم و بعد به الیزابت گفتم، الیزابت خوب ما الان ملکه رو پیدا کردیم پس چرا با اون حرف نمیزنیم،الیزابت گفت:( خب باید اول از اینجا فرار کنیم) سارا:( خب میشه بگید چجوری) الیزابت گفت:( بله) و بعد الیزابت چشم هاشو بست و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد، و بعد
همه بطری ها شکستن، همه با تعجب به اون نگاه میکردیم ، الیزابت:( چرابه من ذل زدید بیاید بریم) ، بعد همه دنبال الیزابت رفتیم و به بطری رسیدیم، دوباره الیزابت کلمه هارو زمزمه کرد و بطری شکست ، ملکه به ما سلام کرد ما هم به ملکه سلام کردیم ، الیزابت دوید و ملکه رو بغل کرد و گفت:( سلام مامان) همه تعجب کرده بودیم مگه میشه ملکه مادر الیزابت باشه؛ ملکه:( بهتره تا غول متوجه نشده بریم ) و ادامه داد( من به دخترم خبر میدم که اینجا هستم اون هم میاد کمک) همون لحظه صورت الیزابت خشمگین شد و با صورتی ناامید گوشه ای نشست؛ با خودم گفتم یعنی الیزابت با خواهرش مشکل داره ؟ 🤔😨
همه بطری ها شکستن، همه با تعجب به اون نگاه میکردیم ، الیزابت:( چرابه من ذل زدید بیاید بریم) ، بعد همه دنبال الیزابت رفتیم و به بطری رسیدیم، دوباره الیزابت کلمه هارو زمزمه کرد و بطری شکست ، ملکه به ما سلام کرد ما هم به ملکه سلام کردیم ، الیزابت دوید و ملکه رو بغل کرد و گفت:( سلام مامان) همه تعجب کرده بودیم مگه میشه ملکه مادر الیزابت باشه؛ ملکه:( بهتره تا غول متوجه نشده بریم ) و ادامه داد( من به دخترم خبر میدم که اینجا هستم اون هم میاد کمک) همون لحظه صورت الیزابت خشمگین شد و با صورتی ناامید گوشه ای نشست؛ با خودم گفتم یعنی الیزابت با خواهرش مشکل داره ؟ 🤔😨
من رفتم پیش الیزابت و بهش گفتم که چرا وقتی اسم خواهرش رو شنید انقدر ناراحت شد ، اون هم در جوابم گفت :( مادرم ملکه هست و بعد از مادرم حتما المیرا ملکه میشه) گفتم یعنی برای این ناراحتی، الیزابت:( نه اصلا برام مهم نیست که ملکه بشم ولی مادرم اصلا به من توجه نمی کنه و همش کار هارو به المیرا می سپره مثل الان؛ همه توی قصر المیرا رو میشناسن و همه با المیرا دوستن و من همیشه تنهام ) خنده ای کردم و گفتم
نه ما دوستت هستیم تو ما رو نجات دادی، الیزابت:( واقعا) آره واقعا، الیزابت منو بغل کرد و گفت:( تو اولین نفری بودی که با من دوست شدی) همون لحظه لشکری وارد اتاق شد بعد دختری دوید به سمت ملکه و گفت:( خوبی مامان) فکر کنم خواهر الیزابت هست؛ با هم سوار یه درشکه شدیم که پرواز میکرد رفتیم و در بالای ابر ها فرود آمدیم خیلی جالب بود اما هیچ کس به ما توجه نمی کرد، الیزابت گفت:( دیدی گفتم اینا فقط به ملکه و المیرا توجه می کنند ) با خودم گفتم در تمام این مدت الیزابت چجوری اینجا موندهواقعا خیلی بده حتی خدمت کار ها هم به ما توجه نمی کردند، خلاصه ما رو به اتاق الیزابت بردند تقریبا اتاقش اندازه خونه ما بود ، اما چند دقیقه بعد در اتاق قفل شد😨
خوب این پارت هم تمام شد امید وارم خوشتون اومده باشه 😘😘🌷🌸🌹🌼🌻🌺
بازم اگه غلطی داشت معذرت می خوام 🍀🍀
بای تا پارت بعد 😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آجی ریحانه
عالی بوود
ممنان😘😘
عالی بود❤️❤️
ممنون 🌹🌹
ممنون از شما 😘😘😘
خوب بود☺
پارت بعدیو نوشتی یا نه هنوز؟؟؟؟؟؟؟
نوشتم و گذاشتم در حال برسی هست