
من توی دگو زندگی میکنم. دگو یه شهر کوچیکه با یه عالمه خبرای خوب.. رابطه های عاشقانه، عروسی، دنیا اومدن نوزاد های جدید... خلاصه همه چی. اما برای من خبر تازه ای نیست. من همون تارای قدیمیام. تارایی که همیشه سرش به کتاب خوندن گرمه. تارایی که داستان های کتاب رو جوری میخونه... نه بهتره بگم زندگی میکنه که، انگار زندگی خودشه؛ اما دیگه وقتشه.. من دیگه منتظر یه تغییر هستم... ولی اگه هیچوقت تغییری وجود نداشته باشه چی..؟ اگه اتفاقی نیفته چی..؟ قهرمان های زن داستان ها اینجور مواقع چیکار میکنن؟ مثلا... دیدشونو به زندگی عوض میکنن یا چی..؟
خودمو تصور کردم.. مثلا از دگو میرم پاریس... آره میرم پاریس؛ به خاطر کتابفروشی های رنگارنگش و تاریخ ادبیات هیجانانگیزش.. فکر بدی هم نیست.. خودش تغییر بزرگیه. راستش من هیچوقت جرأت نکردم پام رو از محیط امن کتابفروشیم بذارم بیرون. کتابفروشیم برام قد دنیا بزرگه. برام مثل نفس کشیدن میمونه که نمیتونم بسپارمش دست کسی. چند روز نباشم، باز دلم واسش تنگ میشه و دوباره بر میگردم سراغش. احتمالا من از اون دخترهایی هستم که فقط ساخته شدن واسه دَمخوری با پیرپاتال ها... دیگه خیالبافی بسه. پاشدم و کتابفروشی رو باز کردم.. همیشه برای خیالبافی وقت هست.
دستمال گردگیری رو برداشتم و مثل پرنده، روی کتاب ها پَرِش دادم.. گرد و خاک ها بلند شدن، توی هوا چرخی زدن و رفتن یه طرف دیگه نشستن تا فردا که دوباره با دستمال جادوییم برم سراغشون. تا صدای تقتق آشنایی پاشنه کفش رو شنیدم، رومو برگردوندم.. این صدای کفش یولی، صمیمی ترین دوستم و صاحب تنها سالن آرایش شهر هست. همیشه بوی عطرش زودتر از خودش میاد تو.. یولی جزو آدمایی هست که تا میبینیش، ناخودآگاه لبخند میزنی.. همیشه هم موهاش خرمایی و پفکرده هست و آرایشش شبیه بازیگرای معروفه. یولی گفت: "سلام دوست قشنگم..! میبینم امروز خوشگل تر شدی!.." یولی عادت داره با صدای بلند حرف بزنه و پیازداغ حرفاش رو زیاد کنه.. یه دسته گل رز صورتی هم توی دستاش بود.
یولی گفت: "تقدیم به شما.. داشتم از کنار باغچه رد میشدم که گل ها داد زدن: ‹بیا ما رو ببر برای تارا... زود باش›". یه وقتایی حس میکنم من و یولی خیلی شبیه همدیگه ایم... یولی با گل های توی باغچهش حرف میزنه و منم با کتاب هام.. چه تفاهمی!.. سرم رو توی رز های صورتی فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم.. میخواستم از عطرشون پر بشم. عطرشون عین صبح های تازه تابستون بود.. گفتم: "کتابام هم بابت گل ها و عطر فوقالعادشون ازت ممنونن." یولی با همون طنز همیشگیش گفت: "پس مراتب احترام مرا نیز به کتاب هایت برسان.".
یولی دختر سرزنده و جذابیه.. اما چیزی که باعث شده از ته قلب به دوستیش افتخار کنم، خوش قلبیشه. به یولی گفتم: "یکم بشین. هنوز که وقت داری.". یولی ساعت 10 صبح سالنش رو باز میکرد و معمولا قبلش یه سری به من میزد تا با هم قهوه بخوریم.. محیط سالن آرایش یولی، مثل خودش سرزندست.. سالن لیمویی و صورتیش، بین بقیه مغازه های شهر میدرخشه... مغازه های دیگه آجر قرمز دارن با سر در های چوبی.. یولی روی چهارپایه نشست و پاهاش رو مثل بچه ها تکون داد و گفت: "اون دوتا رو دیدی؟".
منظور یولی، لیلی و شیومین بود. یولی دوباره گفت: "باحال نیستن؟". گفتم: "معلومه که هستن.. انگار شخصیت های یه رمان عاشقانه، وارد یه دنیای واقعی شدن." یولی که شوق توی صدام رو شنید، به سمتم برگشت و گفت: "تو هم بالاخره جفتت رو پیدا میکنی.. نگران نباش. فقط باید موقعش برسه." خندیدم و گفتم: "چی.؟! جفتمو..؟" بلافاصله یادم افتاد عروسی بعدی هم باید تنها برم.. بدون همراه... دیگه حدودا 24 سالم بود. نمی تونستم وانمود گفتم عشق همین دور و ور منتظره تا قلبم رو بلرزونه... نمیدونم.. شاید سرنوشت بعضی ها با تنهایی گره خورده. بعد به خودم گفتم: "تارا.. تو کتاب هات رو داری. تا وقتی کتاب میخونی تنها نمیمونی."
آره من کتاب هام رو دارم.. بدون اینکه از جام تکون بخورم، اونا من رو همه جا میبرن.. به یولی گفتم: "ولی عجب عروسی بشه ها..!". یولی با ذوق گفت: "عالی میشه.. لیلی بهم اجازه داده هفت قلم آرایشش کنم و بعدش هم با وسایل شکنجهم موهاش رو درست کنم.". شاخ در آوردم.. گفتم: "اجازه داده موهاش رو درست کنی و آرایشش کنی.؟! این واقعا معجزه کریسمسه!" عروسی لیلی توی ژانویهست.. جادویی ترین زمان زمستون... البته تا جایی که میدونم لیلی اصلا اهل آرایش کردن و شکنجه شدن موهاش نیست.. اون خودش خیلی قشنگه.. هیچ نیازی هم به این چیزا نداره... ولی خوشحالم یولی قراره روز عروسیش کمکش کنه.
یولی گفت: "مطمئنم مثل عکس مجله ها زیبا میشه.. موهای طلایی و چشمای آبی براقش... واقعا معرکه هست.". یولی یه جوری حرف میزد که گمونم از قبل تصور کرده بود که میخواد چیکارش کنه و اون چه شکلی میشه.. به هرحال یولی، تنها آرایشگر شهره و کارش هم بدک نیست. ازش پرسیدم: "امشب چیکاره ای؟ میخوام بیام جلوی موهام رو کوتاه کنی. اونقدر بلند شدن که رسیدن نوک دماغم." یولی پشت چشمی نازک کرد و گفت: "خب.. اممم... بکیانگ و دخترش قراره بیان.". بکیانگ آژان محله بود.. از همون فضول هایی که هر محله ای یکیشون رو داره. یولی گفت: "ببین امروز یه چیزی کشف کردم.. کشف کردم که آرایشگرها بیشتر از بقیه غیبت میکنن.". اما یولی هیچوقت درگیر حرف های خالهزنکی نمیشه. ولی حس میکنم که بعضی وقت ها ناخواسته قاطی بعضی قضایا میشه.. مخصوصا وقت هایی که کسایی مثل بکیانگ به سالنش قدم رنجه میکنن.
به یولی گفتم: "به بکیانگ بگو که غیبت کردن باعث میشه دست هام بلرزه. یهو دیدی جای یه سانت، ده سانت موهات رو کوتاه کردما." یولی خندید. بعد یه دسته از موهام رو توی دستش گرفت و گفت: "بیا یه مدل مویی واست بزنم که نتونی هضمش کنی.. چتری هات رو هم سر و سامون میدم.". با لبخند گفتم: "ولی دفعه قبل خودت موهام رو همین شکلی زدی.". + "بهم اعتماد کن. عاشق این مدل موی جدید میشی.". گفتم: "باشه. بهت اعتماد دارم.". „پایان پارت دوم ، اسلاید بعد چالش داریم“
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میدونی من تو داستانت شهر رو مثل شهر های قدیمی اما فانتیزی تصور کردم از اونایی که اون اتاقک هایی که تلفن مخابراطی هست اون اتاقک هارو قرمز و کاشی هایی که چیده شدن به رنگ قهوه ای کم رنگ وای من عاشق این جور تم ها هستم
عین کاش داستانت چاپ میشد و من کتابش رو میخوندم من عاشق کتابم و عاشق داستانت
ولی تصور خودم از شهرشون اینه که خیلی بو سیگار میاد.. خودمم نمیدونم چرا 😐😂
Thanks so much 💙
خیلی زیبا😍😍🫂
ج چ:بنطرم تارا خیلی دختری با روحیات لطیف و بااحساسیه ولی در عین حال سرش توی کار خودشه،،،،فکر میکنم دختر هواس جمعی باشه که نگذاشت خیال بافیاش ادامه پیدا کنن😄
نظرم راجع به تارا:دقیقا خود خودمم اصلا آینه منه دوسش دارم
پس خوشحالم که تونستم یه شخصیت تقریبا واقعی رو خلق کنم(#^.^#)
یه سوالللل تارا چند ساله شه؟
حدودا 24
اه چرا انقدر خوب می نویسی😭💕
اممم خب بنظرم یه شخصیت منطقی و پخته داره، چون خودمم خیلی کتاب میخونم و نسبت به دوستام احساس میکنم پخته ترم😹
چرا کامنتم نمیاد..؟😐💔
نمد😹😐😭
بزاااررررر. دیگهههههههه
چشممم، امشب میذارمششش😁💓
بدووووووو
گذاشتمش، توی بررسیه💚
عالی
شخصیت تارا شخصیت یه بچه خرخونه که همش سرش تو کتاباشه درست عکس من 😐اما خیلی ازش خوشم میاد اما نمیدونم چرا😑😶
مرسی😁💓
ولی اینکه عاشق کتاب داستانه عین منه
منم از درس فراری ام ولی مجبورم بخونم😐💔
شاید باورت نشه اما من درسامو همونموقعه تو همون زنگی که درس داریم مینویسم یا میخونم 😶😐
ولی من زنگ کلاسی، جوری به خواب میرم که سیل هم بیاد بیدار نمیشم😐😂
ابگم منم اونجوریم شاید باورت نشه
این حتی از داستان های ویکتور هوگو هم برای من سرگرم کننده ترهههه😻❤
مثل پارت اول محشر بود😁👍💖
ج چ:حس میکنم بعضی از اخلاق هاش مثل خودته😄💕
داستانای ویکتور هوگو کجا و این کجا، من هنوز مونده تا حتی بتونم خیلی از چیزا رو درک و توصیف کنم
ممنون اووکادوی کیوتم💙
آره اینی که همش توی کتاباش زندگی میکنه رو از خودم الهام گرفتم😐😁💙
من حس ششم قوی ای دارم😄💕
آره خوب، منم برگام ریخت، آخه تو هیچوقت رفتار قبل و بعد کتاب خوندن من رو ندیدی😁💕
درسا
فردا باید برم کلاس رباتیک
نمیدونم چی بپوشم...مانتو لی یا چهارخونه ای
حتی نمیدونم چی باید ببرم🥲
واقعا..؟ همون کلاس هایی که یاد میدن چجوری ربات درست کنین؟
اینکه خیلی هیجان انگیزه اونی😄❤
همونه ولی خیلی بابتش استرس دارم🤕
یه ساعت دیگهم باید برم برای پرو لباس😫😕🍂
فکر کنم الان که پیامتو دیدم رفتی واسه پرو
نمیدونم چقدر سخته و بقیه چقدر بهت استرس یا آرامش میدن، اما هیچوقت واسه اینجور چیزا خودتو نگران نکن. تو از پسش بر میایی اووکادوی قشنگم😄💜
عال بود
ج چ=خب راستش تارا دختری خیال پردازه خود درون من هم همچین دختری من خیلی حواس پرتم بخاطر اینکه بعضی وقتا توی بعضی از سناریو ها غرق میشم
مرسی عزیزم💕
آره دقیقا میدونم چی میگی، چون خودمم همینجورم😁💛
کاش حداقل یکم بفهممون اجی میشی؟
آره ای کاش...
حتما، درسا 13 سالمه
و تو؟💓
منم نگار ۱۳
خوشبختم آجی نگار💚😁
عالی بود .
پارت بعد پلیز 💜🖤🖤
ج.چ نمد ولی احساس میکنم منو تارا خیلی شبیه به هم هستیم منم وقتی که کتاب میخونم غرق داستان میشم خودم رو جای شخصیت ها میزارم و بعضی اوقات خودم هم بخشی از داستان میشم
ممنون بابت انرژیت قشنگم💛
چشم آخرین امتحانم رو هم که بدم واستون شاطری پارت میذارم😂💙
پس من و تو هم خیلی عین همیم، چون بعضی اخلاقاشو از خودم الهام گرفتم😁💜
عه اهل کجایی
من شیرازیم
و تو؟💙
اوه پس یکی جنوب یکی شمال من مازندران هستم رامسر
ولی من توی تستچی با هرکی آشنا میشم، معمولا برعکس خودم شمالیه... آخه چرا؟😂😂❤
نمیدونم ولی من عاشق شیرازم قراره بعد از دور دوم واکسن من بریم شیراز کلا جنوب گردی
آره اگه از یه شهر دیگه باشی، شیراز واست جالبه. اما واسه یکی که همیشه داره توش زندگی میکنه، یه چیز عادیه
موافقم تا الان شمال اومدین
من نه اما خانوادم که اومدن خیلی واسم از دریای خزر گفتن... من حتی خلیج فارس که جنوبه هم یه بار بیشتر نرفتم... ولی تو مطمئنا اومدی دریای جنوب. درسته؟
نه عزیزم تا الان جنوب نرفتم فقط تا اصفهان رفتم
اوه، پس این اولین سفرت به جنوبه و فکر کنم به احتمال زیاد بهت خوش بگذره💙
امید وارم توهم بیا شمال مخصوصا رامسر خیلی خوبه
مرسی قشنگم😁💓
💜🤍