10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 898 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
همون موقع در باز شد و قامت هری پشت سرم قرار گرفت.
با همون پوزخند رو مخش به چار چوب در تکیه داد و منو برانداز کرد
یه لحظه از خودم، از وجودم خودم متنفر شدم. تو اون لحظه تنها ارزویی که داشتم مردنم بود.
هری: حتی از قبلم زیباتر شدی!
با درد چشمام و رو هم گذاشتم و به شدت از روی صندلی بلند شدم جوری که صندلی به پشت روی زمین افتاد.
خانم ارایشگر با چشمای گرد شده و ترسیده نگاهم میکرد.
هری بهش اشاره کرد بیرون بره!
دست به جیب چند قدم نزدیک تر شد و از بین دندونای کلید شده اش غرید: چه خبرته!؟ باز که وحشی شدی.
فریادی از سر حرص کشیدم.
مرینت: حالم ازت بهم میخوره کاش میشد خودم با دستای خودم بکشمت.
ابرویی بالا انداخت و گفت: فعلا که ازت کاری بر نمیاد... وقتی خانومم شدی هر کار دلت خواست بکن!
و پشت بندش با نیش باز به سمت در رفت و برای حرص دادن من ادامه داد: میبینمت عزیزم!
قهقه ای بلندی سر داد و در و پشت سرش بست.
از شدت حرص و عصبانیت در حال منفجر شدن بودم.
بدون اینکه رو خودم کنترلی داشته باشم گوشه میز ارایش و گرفتم و با تمام قدرتم پرتش کردم.
صدای مهیبی تو اتاق پیچید.
جیغ خفیفی کشیدم... حس میکردم پاهام توانایی نگه داشتن وزنم و نداره.
پاهام سست شد و روی زمین افتادم.
کاش میشد این لباس عروسی کذایی رو پاره کنم.
با صدای بلندی شروع به گریه کردن کردم.
«آدرین»
با اخم های درهم به متن نامه خیره شدم..
این چندمین بار بود داشتن نامه رو میخوندم. ولی هر دفعه گیج تر از قبل میشدم.
به الیا که مثل عجل معلق بالا سرم ایستاده بود نیم نگاهی انداختم و گفتم: میشه بالا سرم واینستی حس بدی بهم میده..
چشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد..
سوالی بدون اینکه بهش نگاه کنم لب زدم: مرینت درمورد ربطش به هری بهت چیزی گفته!؟
صدایی ازش نشنیدم.. متعجب سرم و بلند کردم و از دیدن چهره رنگ پریده اش یکه ای خوردم
پس معلوم میشه چیزی میدونه.. به خودش اومد و با لبخند مصنوعی تند تند سرش و به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه چیز خاصی نیست... فقط
یه تای ابروم بالا پرید: فقط چی!؟
اب دهنش و پر سر و صدا قورت داد و گفت: هری به مرینت علاقه داره!
انگار با این حرفش یه سطل اب سرد رو سرم ریختن.
با لبای لرزون ناباور لب زدم: چـ.. چی!؟
شرمنده سرش و پایین انداخت
دندونام و با عصبانیت رو هم ساییدم.. حالا معنیه این نامه کوفتی و میفهمم.
بلند شدم و با اعصابی داغون به طرف در رفت.
الیا: ادرین کجا میری!... صبر کن منم میام..
یهویی سرجام ایستادم و دستم و به نشونه سکوت بالا بردم و با صورت برزخی نیم نگاهی بهش انداختم: هیس.. ساکت باش..همینجا وایمیستی و مراقب دنیس میمونی خودم همه چیز و درست میکنم!
از خونه بیرون رفتم و در و محکم پشت سرم بستم..
از اولم باید میتونستم معنی اون لبخندای رومخش چیه!!
با رسیدنم با عصبانیت دست مشت شده ام و بالا بردم و محکم رو در کوبیدم.
با صدای بلندی فریاد کشید: هری در و باز کن... هررری!!
طولی نکشید که در باز شد و چهره خونسرد هری جلوم نقش بست
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم!
انگشت اشاره ام و جلوش به نشونه تهدید گرفتم و گفتم: وای به حالت اگه مرینت و مجبور کرده باشی به...
پوزخندی کجی زد: به چی!؟
دندونام و بهم فشردم.. حتی گفتن اون کلمه عذابم میداد..
چشمام و با درد روهم گذاشتم و دستم بی اراده پایین افتاد
-چرا این کار و میکنی!
هری: کدوم کار!؟
-عذاب دادن من..
یه قدم نزدیک تر شد و با نفرت و پوزخند لب زد: اقای اگرست انگار بیش از حد دور برداشتت من هیچ کاری به تو ندارم و نخوام داشت..
عصبی سرم و تکون دادم و گفتم: اره راست میگی! یادم رفته بود تو جنون داری!
ناگهانی به سمتم یورش اورد و یعقه لباسم و چنگ زد و به سمت خودش کشید و سرم عربده کشید: ساکت شو... تا کاری نکردم از زندگی کردن پشیمون بشی!
با اینکه از ترس مثل بید میترسیدم ولی خودم و نباختم و با خونسردی یه تای ابروم بالا دادم و با تمسخر لب زدم: نه بابا...مگه میتونی!؟
هری: آدرین...
وسط حرفش پریدم و گفتم: عمارت و بهت میدم فقط در عوض..
سرم و جلوتر بردم و کنار گوشش پچ زدم: از زندگی من و مرینت گم میشی!
بهت زده با چشمای گرد شده نگاهم کرد.
می تونستم این پیشنهار اون قدر وسوسه کننده است که غیر ممکنه ازش دست بکشه!
کم کم دستاش از دور یعقه لباسم شل شد و پایین افتاد.
هری: یعنی واقعا میخوای اون همه پول و به من بدی!؟
نفسم و کلافه بیرون دادم.. سخت بود اما عجیبه مرینت برام با ارزش تر از اون بود!
سرم و به نشونه مثبت تکون دادم
دستی به چونه اش کشید و متفکر گفت: باشه خودت خواستی!
دستش و به سمتم گرفت و با لبخند عریضی لب زد: قبوله.
بی میل دستش و فشردم!
هر چند معلوم نیست پشت اون لبخند چی پنهان شده
با اخم غلیظی قضبناک رو بهش لب زدم: میخوام مرینت و ببینم.. منو پیشش ببر.
با تمسخر ادای احترام گذاشت: چشم قربان.
پوزخند تلخی رو لبام نشست.. عشقش فقط در همین حد بود تا بوی پول به مشامش خورد همه چیز و فراموش کرد.
به ماشین که اونور تر از خونه پارک شده بود اشاره مرد و گفت: سوار شو میرسونمت.
متعجب به سمت ماشین رفتم و نشستم. مارموز اینحا نیاورده بودش.
***
ناباور خیره به زیر زمین شدم
از عصبانیت خون تو رگام منجمد شد.
لعنت بهت هری، اینجا کدوم قبرستونیه..
هزار رحمت به زیر زمین، از اونم تاریک تر بود..
پله ها رو دو تا یکی تِی کردم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم نفس عمیقی کشیدم.
دستم و رو دستگیره گذاشتم و فشارش دادم
در با صدای تیکی باز شد.نگاهم به اتاق تاریک و آینه خورد شده وسط اتاق موند.
هر تیکه از شیشه اینه هر جا پرت شده بود.
ترسیده اولین قدم و برداشتم اما با شنیدن صدای بغض دار و گرفته اش سرجام خشک شدم.
مرینت: جلو نیا عوضی.. نیاااا.
متعجب به گوشه اتاق نگاه کردم
با دیدنش که گوشه اتاق تو خودش مچاله شده بود و مثل بید میلرزید.
خون تو رگام منجمد شد.
صدای هق هقش بلند شد و فریاد کشید: ازت متنفرم.. متنفر،
بغض بدی گلوم و فشار میداد.. حالم از خودم بهم میخورد. چطور فکر کردم همیشه حالش خوبه! در حالی که هنوز یک روز که ندیدمش به این حال و روز افتاده..
زبون روی لبای خشکیده ام کشیدم و لب زدم: منم مرینت... آدرین!
یه لحظه صداش قطع شد و بعد از اون صدای ناباورش بلند شد: چـ.. چی!؟
رو دست و پا راه رفت و به سمتم اومد. تا اینکه بلاخره تونستم صورتش و دیدم.
برای چند لحظه از دیدن صورت آرایشش و لباس عروسش جاخوردم.
صدای گرفته اش منو متوجه خودش کرد: آدرین خودتی!
لبخند لرزونی زدم.. حس عجیبی داشتم..
قلبم به شدت خودش و به قفسه های سینم میکوبید جوری که میترسیم صداش و بشنوه.
ناخداگاه چشمام از اشک پر شد.
با قدم های سست جلوتر رفت و جلوش رو دو زانو نشست
بدون اینکه رو خودم کنترلی داشته باشم دستم به سمت صورت رفت و اهسته و نرم روی گونه اش گذاشتم و نوازش کردم.
مرینت با چشمای ابیش بهم نگاه میکرد.
وقتی به خودم اومدم که مثل جوجه گنجشک بی پناهی به من پناه اورد و خودش و تو اغوشم انداخت
بیشتر به خودم فشردم.دلم نمیخواست این گرمای لذت بخش و ترک کنم اما حیف..
ازم جدا شد و فقط به چشمام نگاه کرد
تک خنده ای کردم و با خنده گفتم: چیه ادم ندیدی!؟
مرینت: آدم که دیدم ولی خوشتیپ ندیدم،،
قهقه ی بلندی سر دادم و با دو انگشت بینیش و کشیدم و شیطون لب زدم: نه بابا شمام از این حرفا بلد بودی!
مظلوم سرش و تکون داد که قلبم براش ضعف رفت.
لبخند غمگینی زدم و با چشم و ابرو به لباس عروس تو تنش اشاره کردم: تا حالا با این لباس ندیده بودمت خیلی قشنگ شدی!
سرش و پایین انداخت حرفی نزد.
یهویی پرسید: پس هری چی شد!؟
دستش و گرفتم و با خودم بلندش کردم: نترس بین خودمون حلش کردیم الانم میتونیم بریم،،
چشمام از خوشحالی برق زد.. همین کافی بود که قید اون عمارت کوفتی و پول و یه سر پناه و بزنم.
«مرینت»
با اخمای درهم با پام روی زمین ضرب گرفته بودم و حتی نیم نگاهی هم به ادرین نمی انداخت.
ادرین: باز چی شده خانوم گل، ناراحت شده هوم!؟
دلخور سرم و بلند کردم: باورم نمیشه به خاطر من عمارت و به هری دادی غیر از اون حالا نه خونه ای داریم و نه پولی!
شونه هاش و به نشونه بیخیالی بالا انداخت و گفت: این که مهم نیست وقتی یک مامان و بابای پول دار داشته باشی دردی نداری!
حرصی دندونام و بهم فشردم این خونسرد بودنش بیشتر عصبیم میکرد.
مرینت: احیانا که یادت نرفته همین چند دقیقه پیش، پیش مادر و پدرت بودیم و بیرون انداختمون و گفت تا زمانی که فوبیات خوب نشده جایی تو خونشون نداری!!
لبخند گرمی زد و با شیطنت گونه ام کشیدم و گفت: انقدر اخم نکن دختر، میگذره،،
با ایستادن ماشین کنارمون، اشاره کرد سوار بشم.
با اوقات تلخی سوار شدم و اونم کنارم نشست
آدرین: مرینت.. نگاهم کن میخوام درمورد موضوعی مهمی باهات حرف بزنم.
-بفرمایید!
آدرین: قراره یک چند روزی سفر برم!
بهت زده داد کشیدم: چی!؟
آدرین: اروم تر... قول میدم زود برگرد،
اب دهنم و قورت دادم و با ترس لب زدم: کی!؟
آدرین: همین الان!
دیگه هیچی نمیشنیدم انگار گوشام کر شده بود. نفهمیدم کی به جای ناکجا ابادی رسیدم.
فقط وقتی به خودم اوردم که کنار آدرین ایستاده بود و هری و ماشین بزرگی روبه روم قرار گرفت.
همین که نگاهم به چشمای سرد و نافذ حرفی افتاد ترس بدی به دلم افتاد.
ناخداگاه دست ادرین و فشردم و با ترس لب زدم: میشه نری!؟
بازم از اون لبخندای قشنگش زد و با اطمینان گفت: چیزی نمیشه مرینت.. فقط چند روزه!
-نگو که با هری میخوای بری!؟
سرش و به نشونه منفی تکون داد و گفت: نه فقط قراره با این ماشین برم.. هری فقط صاحب اینحاست.
حتی یک درصد از اشوب دلم کمتر نشد.
هر دو تا دستام و تو دستاش گرفت و همینطور که به چشمام خیره شده بود گفت: قول میدم برگردم خیلی زود فقط..
نزدیک تر اومد و مرموز کنار گوشم پچ زد: منتظر سوپرایزم باش،
محکم دستام و دور کمرش حلقه کردم حس میکردم این گرما رو این اغوش و دیگه نمیبینم..
چشمکی زد و کوله اش رو دوشش انداخت.
به هری اشاره کرد و گفت: تازه این بهم قول داده سالم برسونتم.
هری تنها سرش و تکون داد و لبخندی زد.
دستاش به نشونه حدافظی تکون داد و با قدم های بلند ازم دور شد.
تا لحظه اخر نگاهم بهش بود
با چشمای ترسیده نیم نگاهی به هری انداختم و لب زدم: آدرین و سالم به مقصد میرسونی!
لبخند کجی زد و به طور مرموزی نگاهم کرد جوری که ته دلم خالی شد.
هری: قول داده بودم سالم سوارش کنم امااا.... قول نداده بودم سالم برسونمش.
در حل تجذیه و تحلیل حرفش بودم که صدای ناهنجاری بلند شد که از ترس جیغ خفیفی کشیدم و دستام و رو گوشم باز کرد.
چشم باز کردم و از دیدن همون ماشین، که لاشه های سوخته اش گوشه، گوشه خیابون افتاده بود حس کردم دنیا دور سرم چرخید
پاهام سست شد و محکم روی زمین افتادم و لب زدم: اد.. رین،
تنها صدای هری و شنیدم: تموم شد.«پایان فصل اول»
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
تا این هری نمیره من آروم نمیگیرم
عالی بود
ببین هری مردش دیگه نه
مرسی اجی❤
فصل دوم بعله
من تو نکشم یعنی چیکار کنم با تو مگه نگفتی
میمیره
Wtf is that are you kidding me?
I kill you bro
آه یه لحظه یاد معلم زبانم افتادم😅
تا چند روز دیگه همه منو میکشن😂
کی؟سریع فصل بعد را بزار ادرین مرد؟؟؟؟؟
عالی بود
بعدی
مرسی گذاشتم😍❤
هانیهههههههه
من میکشمتتتتتتتتت
گفتی به کراشام دست نمیزنیاااااا😭
نه تروخدا☹️کاریشون ندارم به خدا
اها پس نمرده
بچه ها خیالتون نامرد هانی جرعت نداره کراش منم بکشه🙂
عالی مثل همیشه😁 فقط چاقو توی دستم رو بهش دقت نکن ، به حرفم گوش کن خب دیگه انکار فایده نداره . . . میخوام بکشمتتتت لطفا فصل ۲ رو زودتر بزار😁
ولی بدون شوخی ، عالی بود مثل همیشه😁☘💐
مرسی عزیزم♥😁
میخوام دقت نکنم هاا ولی حس میکنم میخوای بکشیم😐😂
چشم فردا میزارم♥بازم ممنون☺️❤
مثه همیشه عالی. بید اجی
راستی میشه یه سر به تصت جدیدم بزنی
مرسی احولی❤
🍓
عالی جان من بعدی
آجی میشی😁
قبلا داستانت رو میخوندم بعد که ثبت نام کردم فراموش کردم پارتایه بعد رو ببینم
مرسی چشم❤
البته من هانیه ام😁♥
اهاا چقدر خوب که میخونیش😍
منم ارغوان ۱۳ سالمه خوشبختم❤🍭
یعنی خدا عقلت بده
روانی چرا زدی کشتیش
تازه برای من نوشته پایان فصل اول احمق اینبار نمیگم عالی بود چون اشکم رادر اورد
😭😭😭😭😢😢😢😢😢😢😢🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
یه مرگ کوچولو بود😅
چون میخواستم بفهمید این اخر داستان نیست بد کردم😂ببخشید فصل دومش همه چیز خوبه
🤪😜🤣
مرد ..........😐
نو😐😂