
سلامممممممم فصل دو عه فیکمممممم قسمت یک خب اگه لایک و کامنت زیاد باشه پارت بعدی هم می زارم . و حتما فالو کردن رو یادتون نره . 😇😊
اول بالا رو بخون و لایک هم کن مرسی😇🙃🙂
جیمین توجه ای به تهیونگ نمی کنه و جیمین : کسی به نام جانگ کوک وجود نداره . اون چند سال پیش مرد . اونهایی که می دیدی تصوراتت بود . لطفا به خودت بیا ا/ت . من همینجوری موندم باورم نمیشد . ا.اون چی میگفت . هیچی متوجه نمی شدم . انگار دنیا داره رو سرم می چرخه . صدای داد و بیداد میومد . ولی متوجه نمی شدم چی میگن . همه جا رو تار می دیدم . و اخر چشمام سیاهی رفت . همه جا ساکت بود. همه سیاه بود . فقط فقط صدای یه چیزی میومد صدای دستگاهیکه نبض قلب رو نشون می ده .
بعد چند دقیقه چشمام رو باز کردم دیدم رو چمن ها دراز کشیدم یکمی بلند شدم دیدم که بچه ها دارن بازی می کنن و کلی زن و مرد هم نشسته بودن رو زیراندازاشون . اروم بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم . باد ملایمی میومد . حس عجیبی داشتم . چشمامام رو بستم و از هوا داشتم لذت می بردم که یه صدای اشنایی از پشتم امد . اروم چشمام رو باز کردم و برگشتم . باورم نمی شد . ا.اون جانگ کوک بود . خودش بود . از من دور بود . با بغض نگاش کردم . جانگ کوک دستاش رو از هم باز کرد و من بدو بدو رفتم سمتش که جیمین با داد نبضش پایینه و شروع کرد به ماساژ قلبی .
کلی پرستار تو اتاق بودن . تهیونگ با تعجب فقط به تختی که ا/ت روش بی حرکت دراز کشیده بود نگاه می کرد . مامان ا/ت سعی داشت بره سمت ا/ت و بابای ا/ت و پرستار ها سعی می کردن مامان ا/ت رو اروم کنن . که یه دفعه نبض ا/ت به حالت نرمال برگشت همه یه نفس راحتی کشیدن . بعد جیمین به ا/ت دارو تزریق کرد و رفت بیرون . تهیونگ پشت سرش امدم و گفت اقای پارک شما داشتید ا/ت رو می کشتید . جیمین : من کاری نکردم فقط حقیقت رو گفتم .
که تهیونگ یه مشتی تو صورت جیمین زد که جیمین افتاد و تهیونگ نشست و هی مشت می زد . پلیس ها سعی می کردن که تهیونگ رو از جیمین جدا کنن که تهیونگ بلند شد و به جیمین نگاه کرد . جیمین کلا صورتش خونی بود . و تهیونگ هم دستاش . جیمین بلند شد و رفت . تهیونگ عصبی نشست و به دستاش خیره شد . بعد نیم ساعت تهیونگ بلند شد و دستاش رو شست و رفت سمت اتاق ا/ت از پشت پنجره به ا/ت نگاه کرد هنوز ا/ت بلند نشده بود . نفس عمیقی کشید و اروم در اتاق رو باز کرد و امد تو و اروم در اتاق رو پشت سرش بست .
امد کنار ا/ت نشست و بهش نگاه کرد . بعد سرش رو انداخت پایین . بعد یک ربع اینا بلند شد و از اتاق امد بیرون و از بیمارستان رفت . مامان و بابای ا/ت امدن اتاق و پیش ا/ت بودن که ا/ت اروم چشماش رو باز کردم ا/ت : چ.چیشده ؟ مامان بابای ا/ت رفتن و سریع جیمین رو صدا کردن . جیمین امد و ا/ت رو معاینه کرد . جیمین : لطفا برید بیرون( به مامان و بابای ا/ت گفت ) مامان و بابای ا/ت رفتن بیرون . جیمین : حالت بهتره ؟ ا/ت : اره جیمین: ببین ا/ت نزاشت که جیمین ادمه حرفش رو بزنه که گفت می دونم جانگ کوکی وجود نداره . بعد حرفش سرش رو انداخت پایین . جیمین شونه ا/ت رو گرفت و سر ا/ت رو بالا گرفت گفت ببین اون برایگذشته بوده و هیچ وقت هم نمی تونه برگرده . اون رفته . دیگه خودت رو ناراحت نکن ببین تو جوونی .کلی ازعمرت باقی مونده . چیز های دیگه بغییر از جانگ کوک هم هست که بتونه خوشحالت کنه . ا/ت داشت به جیمین نگاه می کرد و حرف های جیمین رو گوش میداد . ا/ت : نه فقط جانگ کوک می تونه من رو خوشحال کنه . جیمین سرش رو انداخت پایین و گفت باید استراحت کنی و بعد رفت بیرون . ا/ت هم دراز کشید و به سقف خیره شد . و بعد یکم یکم چشمامش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت که

لایک یادت نره 😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی ادامه بده 😍