فرشته ی روشنایی(پارت ۱۶)

لیدی باگ دوباره همون گریه گفت:کت نوار تو دوست و همکار خوبی هستی ولی.... دیگه نمیتونست ادامه بده کت هم بلند شد و با ناراحتی و اعصبانیت از اونجا دور وقتی کت میدوید احساس خستگی میکرد یه احساس خستگی زیاد از حد هر قدم هم که برمیداشت خستگیش بیشتر میشد تا اینکه افتاد زمین دلش میخواست گریه کنه ولی چطوری؟آیا گریه لیدی باگ رو برمیگردوند دوباره آدرین شد!به پلگ گفت دیگه هیچ وقت به کمک هیچ کسی نمیرم و بعد انگشترش رو در آورد و انداخت تو سطل زباله پلگ هم تا اومد حرف بزنه متاسفانه رفت توی انگشتر آدرین خودشو توی تختش انداخت و ولو شد حوصله ی هیچ کسی رو نداشت بالش رو روی صورتش گذاشت و به خواب عمیقی فرور رفت حالت بریم سراغ لیدی باگ که همونطور تو برج ایفل داشت گریه میکرد با همون گریه تبدیل به مرینت شد و بعدش خودش رو انداخت زمین و گریه کرد و با همون گریه به تیکی گفت من.... من... من واقعا بدبختم تیگی... واقعا.... بدبختم.... بدبخت! تیکی بهش نزدیک شد و گفت

چرا خودت رو سرزنش میکنی؟تو اگه ابن حرفو نمیگفتی که بدتر بود! مرینت با گریه گفت:مطمئنم من آخرش میمیرم حتی منو آدرین هم بهم نمیرسیم!اینو مطمئن باش تیکی تیکی رفت روی دستش نشست و هیچی نگفت! بعضی وقت ها هم میشه با یه جمله همه چیز رو عوض کرد!مثل همین جمله ای که مرینت یا همون لیدی باگ به کت گفت! ولی کت؟چرا حلقش رو درآورد؟واقعا نمیخواد به کسی که عاشقش بوده و هست کمک کنه؟عجیبه مرینت رفت خونه و تو اتاقش شروع به گریه کرد هی به سر و صورتش میزد و خودشو اذیت میکرد اونم یه اخساس خستگی نه! به احساس شکست!آره احساس شکست میکرد!انگار که همه چی رو باخته بود حتی تیکی هم نمیتونست آرومش کنه

همینطور در حال گریه کردن بود که یه پیام براش اومد بزور گوشیش رو برداشت و نگاه کرد باز هم؟بازم هم پیتم از طرف شایلی بود!خب ببینیم تو پیامش چی نوشته بود اون تو پیامش نوشته بود:سلام مرینت!من رفتم نیویورک فکر کنم الان راحت شدی ولی هفته ی دیگه برمیگردم! ای بابا شایلی هم وقت گیر آورده بود ها!پیام شایلی مرینت رو بیشتر ناراحت کرد و ترسوند مرینت گوشیش رو پرت کرد اونور دوباره به سر و صورت خودش زد و زد و به خودش صد دفعه فحش داد! این از این شب نحس!

فردا صبح مرینت با حال خراب و اعصاب داغونش به مدرسه رفت همه چیز تیره و تار میدید ولی آدرین... نه آدرین نیومده بود! پیش آلیا رفت و ازش پرسید سلام آلیا!چرا آدرین امروز نیومده؟ آلیا:سلام مرینت! مگه نمیدونی؟اون به همه پیام داده که دیگه به مدرسه نمیاد! مرینت یهو حال و هواش عوض شد و بیشتر داغون شد و گفت ولی چرا؟ آلیا:نمیدونم!عجیبه که به تو پیام نداده! مرینت یهو به زمین نگاه کرد و بعد به آلیا گفت آلیا تو رو خدا کمکم کن حالم اصلا خوب نیست!😭بعد یکی دو تا اشک ریخت که آلیا بهش نزدیک شد و گفت چت شده دختر؟چه کمکی؟اتفاقی افتاده؟ مرینت:حالم اصلا خوب نیست آلیا کاش فقد یه اتفاق ساده بود!ولی یه فاجعه س یه فاجعه!!! الیا دست مرینت رو گرفت و گفت چی شده؟ مرینت بازم چند تا اشک ریخت و گفت هرچی بخوای شده!فکر کن کم کم دارک بیمار میشم تورو خدا کمکم کن

تا این عشق رو بتونم به آدرین بگم خواهش میکنم آلیا! آلیا اشک های مرینت رو پاک کرد و گفت پس که اینطور!ولی تو این مواقع هست که تو نباید گریه کنی باید محکم باشی!میفهمی؟محکم و قوی! مرینت بقیه ی اشک هاش رو پاک کرد و گفت آره میدونم میدونم ولی به کمکت نیاز دارم! دوباره تو همین لحظه یه صدا اومد که به مرینت گفت:دیدی گفتم این عشق داره مانع پیشرفتت میشه؟ مرینت از آلیا دور شد و گفت باز که تویی؟به تو چه؟من میخوام پس رفت کنم نه پیشرفت حالیت شد؟حالا برو و بزار با آلیا تنها باشم صدا یه خنده ای کرد و گفت احمق تو درباره زندگی آدرین هیچی نمیدونی!

مرینت:یه لطفی به من بکن! صدا:چه لطفی؟ مرینت:خفه شو و برو پی کارت صدا:کله پوک دارم کمکت میکنم تو به این عشق نمیرسی تو به آدرین نمیرسی! مرینت:تو داری کمکم میکنی یا ناامیدم میکنی؟ صدا:خب تو ناامید نشو! مرینت:پس قبول داری که داری منو ناامید میکنی! صدا:آره قبول دارم ولی اینم قبول دارم که تو ناامید نمیشی مرینت:فعلا که میبینی شدم صدا:خب نشو! مرینت:نمیبینی وضعیت رو؟ صدا:آره راس میگی ولی بهترین حرف الیا رو به یاد بیار شنیدی که الیا چی گفت؟گفت تو همین مواقع هست که ادم باید محکم باشه!قوی باشه!شجاع باشه میفهمی؟