الهه مقدس پارت 1

راستی یادم رفت دوستای صمیمی misoowa رو معرفی کنم این سارا هست یک سال ازم کوچکتره و دختر بانمک و شوخ طبعیه و از اسکیت(skate) خوشش میاد و خیلی هم رو راسته

اینم هانا دوستی فوق العاده خوب اما مغرور وضع درساش خوبه و باباش استاد دانشگاهه

ااااااه(با داد) واقعا که این مدرسه ها چراتعطیل نمیشن واقعا یادم نمیاد از کی دارم واسه این امتحان درس می خونم چرا اینقدر سخته! ماماااااان میشه این درس رو ازم بپرسییییی مامان: خب خودت بخون الان خاله ت اینا میان ابروم میره غذا هنوز حاضر نشده پوفی کشیدم و در اتاقم رو محکم بستم واقعا ابتدایی مض.خ.ر.فه (شخصیت ها الان تو اون سنی که گفتم نیستن بلکه الان دختره یعنی میسوا 8 سالشه🤗بریم ادامه) داشتم هی با خودم حرف میزدم میسووا:چرا هیچ اتفاق جالبی نمیفته/؟چرا همه چی تکرایهههه/؟چرا زندگی خسته کننده است تو همین فکرا بودم که یهو مامن در رو باز کرد و از جا پریدم.

مامان:پاشو دست و صورتتو بشور دیگه بسه فردا قبل مدرسه مرور کن امشبم بذار واسه استراحت نباید که خودتو ب.ک.ش.ی پوف کلافه ای کشیدم و دست و صورتمو شستم بعدش موهای سفیدمو خرگوشی بستم و کتابم رو گذاشتم تو کتابخونه و از اونجا که بچه های خاله م شلوغ بودن در اتاقم رو قفل کردم چون من از همون بچگی نسبت به وسایلم وسواس داشتم رفتم ظرف هارو با مامانم بچینم که (زینگ زینگ) مامانم در رو باز کرد و بعد کلی احوالپرسی و روبوسی همشون دور میز نشستن خوشبختانه چون میدونستم احوالپرسی طول میکشه زود همه ی ظرفارو چیدم مامان غذا رو اورد و هممون یه شام مفصل خوردیم تو خونه مون هیاهو بود البته عادت داشتم چون همیشه مهمون داشتیم.

بعد شام من و دختر خاله م که یه سال از من بزرگتر بود و اسمشم ماکیا بود ظرفارو تو ماشین ظرفشویی گذاشتیم هر چند اون دختر مغروری بود من همیشه سعی می کردم سر حرف و باهاش باز کنم اون همیشه تو بچگی موهامو می کشید و مسخره م می کرد بعضی وقتا رو سر و صورتم اب می ریخت و بعدش روم ارد می پاشید تا موهام خمیری بشه حتی چند بار به خاطرش مجبور شدم موهامو کوتاه کنم خلاصه خاطره ی خوبی ازش نداشتم همینجور که داشتم نگاش می کردم و اون خاطرات تلخ رو مرور می کردم یه چیزی رو زیر خودم حس کردم

ماکیا:ای واااااااای خاله میسووا خودش رو خیس کرد و با یه پوزخند از اشپزخونه رفت بیرون مامانم من رو انداخت تو اتاقم و در رو قفل کرد بغض سنگینی ته گلوم بود و نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه و چون همیشه اروم گریه می کردم کسی متوجه نمیشد تو همون حال بودم که چشمام کم کم رو هم رفت و خوابم برد دستی رو شونه م حس کردم مامانم بود فهمیدم که دیشب همون موقع خوابم برده بود از یه طرف خوشحال بودم که مجبور نبودم باهاشون وقت بگذرونم و از یه طرف به خاطر اون اتفاق ناراحت اما هر طور بود خودم رو جمع کردم با اینکه سنم کم بود ولی درک بالایی داشتم دست و صورتمو شستم و صبحونه خوردم و بعدش رفتم سراغ درسام بعد از دو ساعت مرور رفتم مدرسه و امتحان دادم اما موقع امتحانم به اون اتفاق فکر می کردم خوشبختانه اخرین امتحان بود و زیادم مهم نبود بعد یه هفته که کارنامه هارو دادن خوشبختانه نمره ی قبولی رو گرفته بودم و می تونستم برم کلاس بالاتر

حس خوبی داشتم یه جورایی به خودم افتخار می کردم و می تونستم با نمراتم به دختر خاله م پز بدم ولی بیخیال شدم چون هیچ وقت با دش.م.ن.ام گرم نمی گرفتم جایزه ی اون سال بابام واسم یه کامپیوتر خرید و من خیلی زود کار با اون رو یاد گرفتم و از اونجایی که به کار های هنری علاقه داشتم اولین برنامه ای که یاد گرفتم paint بود داشتم مثل همیشه نقاشی می کردم که یهو...

ناظر عزیز لطفا منتشر کن ممنون بابت وقتی که در اختیار من گذاشتی