
دوستان ببخشید داستانم رو دیر به دیر می نویسم تعطلیاته و خوشگذرونی دیگه چی بگم 😂✋🏻
فرداش پدر و مادرم از هوکایدو برگشتن انگار بدون وقفه کل راه رو طی کردن منم خداروشکر نجات پیدا کردم فرداهم که کریسمسه 😍باید سریع برم کادو بخرم 🙂 ولی با کی برم اگه با بابام برم میفهمه چی خریدم با مامانمم که نمیشه پس با هانا میرم امروز مدرسه ها تعطیله ولی خونشون رو بلدم باید بهش زنگ بزنم واااااای خیلی هیجان دارم هرچند اگه سارا و مارکو و ساکوتا هم کریسمس رو پیشم بودن خیل بهتر می شد.(پارت 16)به هانا زنگ زدم بعد از چندبار بوق خوردن تلفنش رو برداشت_بله؟_سلام هانا حالت چطوره خوبی؟_عه تویی میسووا ؟خوبی؟ببخشید نشناختمت🤭_اشکال نداره میگم هانا میای باهم بریم خرید واسه کریسمس/؟_جدی می خوای باهات بیام؟_معلومه_باشه پس تا میام برو کافه ی روبروی مدرسه منتظر باش اگه برات زحمت نمیشه؟_نه زحمت چیه پس بعدا میبینمت 😍_بای_بای بای😊

داشتم قدم زنان میرفتم سمت کافه همه ی مردم داشتن واسه کریسمس خرید می کردن هوا سرد بود و اروم اروم داشت برف می بارید و پرتو های خورشید از بین ابرها سرک می کشیدن هوا خیلی اروم و دلچسب بود به کافه رسیدم و به سمت میزی که خالی بود رفتم بعد از اینکه نشستم یه شکلات داغ سفارش دادم و به منظره ی بیرون خیره شدم حواسم به گذر زمان نبود ناگهان که به خودم اومدم دیدم 1 ساعت و نیم از قرار ملاقاتمون گذشته نگران شدم گوشیم رو در اوردم بهش زنگ بزنم که صدای باز و بسته شدن در اومد
سرم رو بالا اوردم دیدم هاناست هم عصبی بودم هم نگران از جام بلند شدم و محکم کشیدمش سمت خودم اخم کرده بودم ولی یه لبخند کوچیک زدم و گفتم :دیر کردیااااا😄_ها؟ فکر کردم الان میزنی تو گوشم😬_چرا اینقدر دیر کردی؟_واقعا ببخشید ترافیک بود و وسط راه بنزین ماشین بابام تموم شد مجبور شدم کل راه و بدوم😣😑_ای وای همش تقصیر من بود ببخشید هانا جان🥺_اشکال نداره بیا زود بریم دیره_باشه 😊😅 داشتیم تو خیابون با هم قدم میزدیم رفتیم تو یه مغازه هانا واسه ی خانوادش داشت کادو می خرید و منم واسه خانوادم یه دستبند خوشکل نظرمو جلب کرد اون رو هم برداشتم و دادم مغازه دار کادو پیچش کنه خریدمون که تموم شد بیرون مغازه وایساده بودیم و داشتیم کادو هارو بررسی می کردیم که کم و کسری نداشته باشن کادوی هانا رو از جیبم در اوردم و بهش دادم خیلی ذوق زده داشت نگام می کرد دیدم اونم دستش رو برد تو جیبش و یه هدیه ی کوچیک در اورد کادو هامون رو گرفتیم و راه افتادیم ساعت تقریبا 5 عصر بود و دوباره داشت شب می شد بابای هانا اومد دنبالش و رفتن منم تو راه خونه بودم و یکم می ترسیدم ولی خب باید قوی می بودم
رسیدم خونه داشتم کفشامو در میاوردم صدای جیغ و داد مامانم میومد منم سریع رفتم داخل دیدم مامانم داره گریه می کنه من رو که دید دوید سمتم فکر کردم می خواد بغلم کنه ولی محکم یقه یقه ی کتم رو گرفت و با داد گفت:ازت متنفرممم ای کاش هیچوقت به دنیا نمی اومدی ای کاش تو شکم مامانت میمردی از شدت ناراحتی و تعجب بی صدا و بدون هیچ حرفی از خونه رفتم بیرون کفشامو پوشیدم و رفتم تو خیابون کم کم خونه داشت از دیدم خارج می شد دیگه خونه ای نداشتم پدر و مادری هم نداشتم اشکام اروم از چشمام پایین میومدن
از پنجره ی خونه ها مردم رو میدیم که داشتن با خانوادشون خوش میگذروندن در حالی که من توی سرمای زمستون تک و تنها بدون هیچ سرپناهی توی این دنیای بزرگ سرگردون بودم حسودیم می شد به دوستام به بچه هایی که همیشه خوشحالن دلم برای خودم سوخت برای کارایی که می خواستم براشون بکنم برای سادگیم داشتم به خیابون اصلی می رسیدم که یک دفعه...

پارت 17)دور و برم پر از هیلوس بود(عکس بالا) از ترس داشتم بیهوش میشدم ولی خودمو نگه داشتم می خواستم از قدرتم استفاده کنم ولی قبل اینکه به خودم بیام... چشمام رو که باز کردم دیدم تو یه جایی هستم که اصلا معلوم نیست شبه یا روز تو اسمونم یا زمین
دیدم یه سری هیلوس دارن بهم نزدیک میشن می خواستم جیغ بزنم که دیدم دیگه کلا کار از کار گذشته اینجا در واقع همون مکانی بود که تمام این چند سال ازش وحشت داشتم همون مکانی که تو کتاب اسراری که با ساکوتا و بقیه تو معبد پیدا کرده بودیم همونی که باهاش یاد گرفتم قدرتم رو کنترل کنم سرم رو پایین اوردم فکر کنم دیگه راه فراری نیست یعنی دیگه تمومه؟یعنی دیگه قرار نیست دوستام رو ببینم؟یعنی واقعا قراره اینجوری تموم بشه؟

از پشت هیلوس هایی که سرتاپاشون وحشت بود و دل ادم رو به لرزه در می اورد یکی کم کم داشت نزدیک می شد لباس قرمز تنش اون تایم بود پرنسس فضا زمان کسی که دارای قدرت بینهایت از زمانه و نمیشه کنترلش کرد (تایم عکس بالا) بهم نزدیک شد بدون توجه به من از کنارم رد شد واقعا ازش وحشت داشتم تایم ها بر روی الهه ها نظارت دارن و اگه هر یک از الهه ها از قدرتش با خبر بشه اونارو در یکی از گوشه های فضا برای همیشه زندانی می کنن پس یعنی دیگه کار منم تمومه
اروم گفت :تا کی می خوای از دستم فرار کنی کوچولو😏_زبونم بند اومده بود نمی تونستم حتی یک کلمه حرف بزنم چون یک کلمه ی اشتباه کافی بود تا همه چیز تموم بشه چشمام رو روی هم گذاشتم تا برای اخرین بار خاطراتم رو مرور کنم _اروم باش کوچولوی من😈_دستش رو صورتم بود ناخن هاش داشت کم کم می رفت تو صورتم دیگه داشتم از خودم بیزار می شدم چون من از همون اولش یه بی.مص.رف بودم می خواستم هرچه زودتر تمومش کنه تا بلکه از این وضع در بیام
دستش رئ از روی صورتم برداشت و رو موهام کشید _تو چقد بانمکی انگار خیلی هم باهوشی می خوای بدونی چرا بین این همه تو قدرت داری ؟ تو فکر رفتم یعنی ممکنه حقیقت رو بهم بگه اروم گفتم بله_اووم باشه بهت میگم پری کوچولوی من حدود 10000 سال پیش بود که تازه چشمام رو باز کرده بودم یه نخ سفید به دستم بسته بودن و اون طرف نخ یک پسر مو سفید بود انگار اونم مثل من تازه بیدار شده بود
اون خودشو یک الهه معرفی کرد و منم تایم پرنسس زمان راستش من سعی کردم بخشنده باشم واسه همین بهش پیشنهاد دادم همینجا بمونه ولی اون زندگی پیش ادم های بی.م.صرف رو انتخاب کرد بعد از اون هر صد سال یک بار اون یک بچه ی تازه متولد شده رو به عنوان الهه انتخاب می کرد و از شانس بدت تو یکی از اونایی و من موظفم تو رو همینجا نگه دارم کوچولوی من درک می کنی دیگه نه؟
خب خب این پارت هم تموم شد الان که مدرسه ها هم باز شدن دیگه احتمالا تا مدارس تموم بشن پارت ندم ولی اگه وقت شد پارت جدید می نویسم😊
چالش داریییییییییییممممممممممم همین داستانو ادامه بدم یا ازین به بعد فقط تک پارتی بذارم؟ برو بعدی
دوس دارین در مورد جاذبه های شهرم یه تست بسازم؟ برو بعدی
یا می خواین تابستون اموزش انگلیسی بذارم؟برو نتیجه😂#نه_به_اسلاید_اضافه🤣😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام آجی💖💞
منو یادت میاد
سلام
آره چطور یادم نیاد🥲
کجا بودی این همه وقت
ادامشو کی میزاری؟
سلام
دیگه ادامه نمیدم🥲
حیف شد واقعا
Very 👍😊
آجی، حالت خوبه؟؟
چرا دیگه نیستی🥲
سلام آجی بخدا حوصله ندارم
این اکانت جدیدمه احتمالا نمیگم صد درصد از این به بعد اینجا داستانم رو ادامه بدم
خداروشکر که خوبی🥲
اوکی🥲
🥲
🥰💮
آجی⛓️💕
چرا دیگه پارت ها رو نمیزاری؟🥺🥲
سلام اجی راستش وقت نمی کنم حوصله ی نوشتن هم ندارم😅
دلم برات تنگ شده آجی🥲🥲
منم همینطور🥺
اشکال زیاد داری ولی بهتر میشه یه جاهایی خیلی سریع میری جلو
عه جدی ممنون که گفتی سعی می کنم درستش کنم🥺💗
یه سوال دارم دقیقا چی شد که مادر خونده اش عصبانی شد؟
تو پارت های جلوتره😊💗
آخه تا جایی که اومده خوندم نبود گفتم شاید یادت رفته باشه ....♥♡
قشنگ بود
ممنون
سلام عاجییییی
خوبییییی
دلم برات تنگ شدههههه
سلام اجیییی خوبم ممنون
منممممممم🥺🥺
🥺🥺🥺🥺🥺💕🫂
سلام عاجی یه مسابقه نقاشی دیگه میخوام بزارم وقتی منتشر شد خوشحال میشم شرکت کنی ممنونم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💙💙💙💙💙💙
سلام اجی دوس دارم شرکت کنم اجی جونم ولی امتحان دارم ببخشید🥺🙏🏻💗