
ناظر عزیز لطفاً قبول کن 🙏🥺
مرینت:نمیدونم پسر خاله😭 که دیدم اصلا حال نداره و داره میوفته که من گرفتمش ، مرینت:تاکی تو حالت خوبه😰 که دیدم هیچ صدایی ازش نمیاد رز:وایی نه تاکی بیهوش شد😱 لوکا:باید ببریمش بیمارستان😟 آدرین:من برم ماشین رو بیارم😢و سریع دوید تا ماشین رو بیاره و منم سعی کردم ببرمش کنار ماشین آلیا:مرینت وایستا کمکت کنیم کیم:اره وایستا و آمدن کمک کردن و تاکی رو بردیم پیش ماشین و نشوندیمش داخل ماشین و من رفتم جلو نشستم ایوان:کیم بیا منو تو هم باهاشون بریم و بهشون کمک کنیم😔 کیم:موافقم بریم😖 و رفتن کنار تاکی نشستن مرینت:بچه ها حواستون بهش باشه😭 ایوان و کیم:باشه🥺 و آدرین ماشین رو روشن کرد و سریع حرکت کرد . آدرین آنقدر سریع میرفت که میترسیدم چپ کنیم مرینت:عشقم یکم آروم تر برو ممکنه تصادف کنیم😰😭 آدرین:نگران نباش پرنسس حواسم هست😟 و رسیدیم بیمارستان ، ایوان و کیم تاکی رو بلند کردن و آدرین هم رفت پرستارا رو خبر کنه منم فقط گریه میکردم که دیدیم آدرین با چندتا پرستار که دارن تخت رو میارن از بیمارستان آمد بیرون و پرستاران با کمک کیم و ایوان و آدرین تاکی رو روی تخت گذاشتن و بردن داخل بیمارستان منم پشت سرشون میدویدم که بردن اتاق معاینه و دکتر رفت داخل اتاق که من تعادلم رو از دست دادم و افتادم
میریم پیش یوتسوها و میتسوها از زبان یوتسوها:بعد از اینکه با مرینت اینا صحبت کردم رفتم پیش میتسوها که دیدم خوابیده منم روش پتو انداختم و از اتاقش رفتم بیرون ، بعد از چند دقیقه دیدم یکی داد میزنن سریع رفتم اتاق میتسوها که دیدم از خواب بلند شده و خودشو بغل کرده و داره گریه میکنه و داد میزنن میتسوها:من تاکی رو میخوام😭 که رفتم و اونو توی آغوشم گرفتم میتسوها:خواهر من بدون تاکی میمیرم😭 یوتسوها:نگران نباش دوباره میبینیش😢 میتسوها:من دیگه تحمل دوری شو ندارم من تاکی رو میخوام تاکی رو برام بیارید😭 یوتسوها:خواهر خودتم میدونی اگه تاکی بیاد اینجا پدر همه چیز رو میفهمه و بعد اونو میکشه😔 که اشکاش بیشتر شد میتسوتا:دیگه خسته شدم دیگه تحمل ندارم از این شهر از این زندگی بدم میاد😭 و کلی گریه کرد بعد از چند دقیقه دیگه صدایی ازش نیومد که دیدم خوابیده آروم سرشو گذاشتم روی زمین پتو رو روش انداختم و آروم رفتم از اتاق رفتم بیرون خداروشکر که مادربزرگ خونه نبود وگرنه اتفاقات بدی میوفتاد حالا نمیدونستم چیکار کنم که حال میتسوها بهتر بشه چون اگه بخواد همینجوری ادامه پیدا بکنه اون مریض میشه باید یه کاری انجام میدادم اما چیکار تنها راه خوشحال کردن میتسوها تاکی بود ولی اون که فرانسه هستش حالا باید چیکار کنم و به فکر فرو رفتم
از زبان آدرین:وقتی تاکی رو بردن اتاق معاینه دیدم مرینت تعادل خودشو از دست داد و افتاد منم سریع رفتم گرفتمش و بردمش روی یه صندلی نشوندمش مرینت:نکنه بلایی سرش بیاد😭 آدرین: نگران نباش بلایی سرش نمیاد پرنسسم😢کیم:مرینت میگم نباید به خانوادتون خبر بدی؟😟مرینت:من نمیتونم حرف بزنم اصلا حالم خوب نیست😭 آدرین:من زنگ میزنم😟و از پیششون رفتم و به خانوم دوپین چنگ زنگ زدم (علامت آدرین# علامت سابین©) ©:سلام شیرینی فروشی دوپن چنگ بفرمایید🙂 #:سلام خانوم دوپین چنگ منم آدرین😰 ©:اوه سلام پسرم خوبی؟😊 #:ممنون ام میخواستم بهتون بگم😓 ©: بفرمایید عزیزم بگو☺️ #:اممم تاکی حالش خوب نیست و الا توی بیمارستان هستش لطفاً به خانوادش خبر بدین😔©:چیییییییییی😱#: متاسفانه من و مرینت و دونفر از بچه توی بیمارستان هستیم لطفاً شما و خانواده تاکی هم بیاید😔 ©:الان میایم😭 و قطع کرد و رفتم پیش مرینت آدرین: بانوی من بهشون گفتم🥺 و بعد اونو توی آغوش خودم گرفتم. مرینت: حالا چیکار کنیم😭 آدرین:نمیدونم پرنسس😔 که بعد از چند دقیقه خانواده تاکی و مرینت آمدن سیان:پسرم کجاست😭 که مرینت بلند شد و رفت خالشو توی آغوشش گرفت که دکتر از اتاق تاکی آمد بیرون و ما به سمت دکتر هجوم بردیم
پدر تاکی:آقای دکتر حال پسرم چطوره😟 دکتر:چیز زیاد مهمی نیست فقط بهشون یه شوک بد وارد شده😦سیان:یعنی حالش خوب میشه😭 دکتر :بله الآنم به هوش آمدن مرینت: میتونیم ببینیمش؟🥺 دکتر:اره ولی فقط پنج دقیقه نباید زیاد بهش فشار بیاد و زیاد سوال پیچش نکنید همه:چشم و رفتیم داخل و مادر تاکی سریع رفت و تاکی رو توی آغوشش گرفت سیان:پسرم حالت چطوره😭 تاکی:مادر اصلا خوب نیستم پدر تاکی:پسرم چی شد که این اتفاق افتاد؟😟 تاکی:میشه دربارش حرف نزنیم😢 سیان:باشه بعدا دربارش حرف میزنیم🥺 آدرین:چیزی میخوای برات بیارم😟که تاکی به گریه افتاد فهمیدم چی میخواست اما اون اینجا نبود تاکی:میشه تنهام بزارید😢 سیان:باشه پسرم اگه چیزی نیاز داشتی صدامون کن😭 تاکی:باشه😢 و همه از اتاق رفتیم بیرون پدر تاکی:من میرم ببینم کی مرخص میشه و رفت . بعد از چند دقیقه بعد پدر تاکی با دکتر آمدن پیشمون
دکتر:پسرتون میتونن مرخص بشن فقط زیاد نباید بهش فشار بیارید و سوال پیچش کنید و باید خیلی مراقبش باشید سیان:باشه بابت تلاشتون هم ممنون🙏 و بعد تاکی رو مرخص کردن. داشتم از بیمارستان میرفتم بیرون که یکی صدام زد سیان:پسرم که برگشتم😟 آدرین:بله چیزی شده😧 سیان:پسرم ازت ممنون اگه تو نبودی معلوم نبود چه اتفاقی برای تاکی میوفتاد🙏 آدرین:خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست هرکسی جای من بود این کار رو میکرد😊 که مرینت آمد پیشم و مادر تاکی رفت مرینت:پیشی ازت ممنونم و خودشو توی آغوشم جا داد مرینت:امروز کنارم بودی و نذاشتی غصه بخورم😢 که خودمو ازش جدا کردم و با انگشتم اشکاشو پاک کردم و پیشونیشو 😘 آدرین:من انقد ع.ا.ش.ق.ت.م که نمیزارم مرواریدات از چشمای دریایت بریزه بیرون که گونمو😘 مرینت:تو بهترینی😍 آدرین: تو هم زیبا ترینی😍 آدرین:من دیگه باید برم بانوی من مرینت:باشه شاهزاده قلبم آدرین: خداحافظ پرنسس مرینت: خداحافظ پیشی و بعد رفتم خونه
زبان مرینت: وقتی آدرین رفت ما هم رفتیم خونه . وقتی رسیدیم تاکی:مرینت میشه بریم اتاقت🥺مرینت:باشه😞 بریم و رفتیم اتاقم مرینت: تاکی میدونم چقدر حالت بده اما باید تحمل کنی😟 تاکی:مرینت من یه تصمیمی گرفتم😖 مرینت:چه تصمیمی؟🤨تاکی:میخوام برگردم ژاپن و برم به شهر ایتوموری دنبال میتسوها🥺 مرینت:اما تاکی ممکنه بری اونجا و بالایی سرت بیاد😟 تاکی:برام هیچی مهم نیست مهم اینه که به میتسوها برسم😖 مرینت:باشه اما منم باهات میام تا بهت کمک کنم😕 تاکی: واقعا؟😧 مرینت:اره🙂 تاکی:تو بهترین دختر خاله دنیایی مرینت:تو هم بهترین پسر خاله دنیایی حالا بهتره بخوابی تاکی:باشه و رفت خوابید مرینت:تیکی من باید برم پیش آدرین تا بهش بگم که دارم میرم تیکی:خب بهش زنگ بزن مرینت:نه باید روبه رو باهاش صحبت کنم تیکی:باشه مرینت:تیکی دختر کفشدوزکی آماده و رفتم خونه آدرین اینا . وقتی رسیدم از پنجره پریدم توی اتاق آدرین که دیدم آدرین روی تخت دراز کشیده، دختر کفشدوزکی:سلام که از جاش پرید آدرین:بانوی من،که به خودم تبدیل شدم مرینت: پیشی ببخشید مزاحمت شدم😟 آدرین:این چه حرفیه با آمدن تو کلی سرحال شدم😃
بعد آمد نزدیکم و دستمو گرفت آدرین:بیا بشین و رفتیم روی مبلی که توی اتاقش بود نشستیم بعد از چند دقیقه روشو برگردوند به سمت من آدرین:بانوی من چیزی شده چون تو هیچ وقت با حالت ابرقهرمانی نمیومدی پیشم تازشم چند دقیقه پیش از هم جدا شدیم نمیتونی آنقدر زود دلتنگم شده باشی🤔مرینت:خب راستش اره یه چیزی شده😥 آدرین:خب بگو چی شده🤨مرینت:تاکی بهم گفت که میخواد بره ژاپن که دنبال میتسوها بگرده😟 آدرین:خب مرینت:اممم منم میخوام باهاش برم😣 آدرین:چیییییی😦مرینت: میخوام برم و بهش کمک کنم تا میتسوها رو پیدا کنه آدرین:باشه پس منم میام😕 مرینت:چی واقعا؟🥺 آدرین:اره من تحمل دوری تورو ندارم😖 و بعد منو توی آغوشش گرفت مرینت:منم🥺 که بعد از چند دقیقه ازش جدا شدم مرینت:خب پس به خانوادت بگو که قراره بریم ژاپن و از روی مبل بلد شدم که یکی دستمو گرفت که فهمیدم آدرین بود که اونم از جاش بلند شد آدرین:کجا با این عجله😈 واییی من این قیافشو میشناختم که ترس تمام وجودم رو گرفت😟 آدرین:حالا که آمدی فکر کردی میزارم به این زودی بری😈 که منو توی آغوشش گرفت و منم سرمو گذاشتم روی سینش آدرین:خیلی د.و.س.ت دارم پرنسس مرینت:منم د.و.س.ت داریم آدرین:تو که تنهام نمیزاریم بری؟🥺 که سرمو از روی سینش برداشتم مرینت:معلومه که نه من هیچ وقت تنهات نمیزارم پیشی🙂 و دستور روی گونش گذاشتم آدرین: بهم قول بده مرینت:قول میدم😊 که یهو
آدرین بهم نزدیک شد و آروم ل.ب شو روی ل.ب.م گذاشت پلگ:ای خداااابسه دیگه خسته نمیشم والا من به جای شما دوتا خسته شدم😠 تیکی:غر نزن😒 پلگ:آخه شورشو دراوردن حپه قند😑 تیکی:منم از حپه قند گفتنات خسته شدم😠 پلگ:اما من از گفتنش خوشم میاد😝 تیکی:وای خدااا ببین یک بار دیگه منو صدا کنی خفت میکنم😤 پلگ:حپه قند😌 که تیکی به پلگ حمله کرد و ما از اون حالت آمدیم بیرون و رفتیم کمک پلگ مرینت:تیکی ولش کن که تیکی رو از پلگ جدا کردم آدرین:کوامی آرومی مثل تو نمیتونه آنقدر سریع اعصبانی بشه😐 تیکی:همش تقصیر پلگ هستش😤 مرینت:پلگ تو هم بس کن دیگه😠 پلگ:خب من خوشم میاد🙄آدرین:تو خوشت میاد نه تیکی پلگ:تو خودت همیشه به دختر کفشدوزکی میگفتی بانوی من و اونم خوشش نمیاد و همیشه باهات دعوا میکر پس حق نداری به من حرف بزنی😒که
آدرین سرشو انداخت پایین و رفت رو صندلی نشست که من با اعصبانیت به پلگ نگاه کردم و رفتم پیش آدرین مرینت: شاهزاده قلبم😟 که سرشو آورد بالا آدرین:جانم🥺 که جلوش نشستم و دستمو گذاشتم روی گونش و پیشونیمو گذاشتم رو پیشونیش و چشمامونو بسستیم مرینت:گذشته های تلخ رو فراموش کن ما دیگه به هم رسیدیم بهتره خاطرات تلخ رو به یاد نیاری آینده قشنگی توی راه هستش که نباید با خاطرات تلخ گذشته خرابش کنیم آدرین:درسته آینده قشنگی توی راه هستش و ما باید در کنار هم زندگی خوبی رو بسازیم و بعد منو محکم توی آغوشش گرفت آدرین:بانوی من تو بهترین خوش قلب ترین و زیبا ترین آدمی هستی که من دیدم😍 مرینت:توهم جذاب ترین و مهربونم ترین آدمی هستی که من دیدم😍 که به ساعت یه نگاهی انداختم ساعت9 شب بود😱 مرینت:من دیگه باید برم کسی نمیدونه من آمدم اینجا اگه منو نبینم بهم شک میکنم😟 آدرین:باشه بانوی من🥺 و تبدیل شدم و رفتم خونه، وقتی رسیدم پریدم توی بالکن و به خودم تبدیل شدم و رفتم توی اتاقم که دیدم تاکی بیدار شده مرینت:پسر خاله حالت چطوره؟😟 تاکی:یکم بهترم🥺🥴 مرینت:راستی من به آدرین زنگ زدم و بهش گفتم که میخوایم بریم ژاپن اونم میخواد باهاشون بیاد🙂 تاکی:چه خوب شاید بتونیم راحت تر میتسوها رو پیدا کنیم🥺 مرینت:راستی به خاله و شوهر خاله میخوای چی بگی؟🤨 تاکی: حقیقت رو میگم😞 مرینت:باشه هرجور خودت دوست داری و از اتاق رفتم بیرون
تستچی و ناظر عزیز لطفاً قبول کنید🙏😢
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بزار دیگه
چشم سعی میکنم سریع بزارم این چند روز امتحان دارم برای همین نمیتونم بزارم🥺
عالیییییییییی بود لطفا پارت بعد رو بزار
ممنون سعی میکنم سریع بزارم
کی پارت بعد میاد
سعی میکنم تا پنجشنبه بزارم
یک سوال
چرا بابای میتسوها و یوتسوها اگر تاکی رو ببینه ، تاکی رو میکشه؟؟؟
عالی بود.
یکی از خوبی های داستانت این هست که به جزئیات توجه میکنی.
چون که پدر میتسوها آدم خیلی سخت گیریه حتی توی خود کارتون نام تو به میتسوها خیلی گیر میداد
خوشحالم که خوشت امده
(◍•ᴗ•◍)❤
😊
عالی
ممنون
💔💔💔💔💔💔
What?
چون یک هفته بود که انتشارش نمیکردن
آهان فهمیدم از دسته من یا ما یا همه یا دنیا یا خلاصه چیزی برنمیاد آخه کی به حرفما گوش میده😐😂
درسته
ممنون
عالی بود
ممنون
عالی بود بالاخره اومد☺🙂
اره
مجبور شدم چند اسلاید آخر رو تغییر بدم
اها🙂