
سلام خوش اومدی به دومین داستان یک پارتی من(: Im boy😂 و اینکه امیدوارم خوشت بیاد اگرم خوشت اومد لایک کن نظری هم داشتی بنویس❤❤

توی یک شب وحشناک زمستانی درحالی که هیچ کس جرعت عبور را از شدت سوز و سرما نداشت دختری متولد شد... تنها چیزی که خوانوادش به اون دادن اسمش بود.. اون یک برادر بزرگ تر داشت که همیشه بهش زور میگفت

اون زیاد حرف نمیزد و تنهایی رو دوست داشت بهش یاد دادن مثل یک سگ مطیع باشه...برادرش پول هاش رو میگرفت و نه نمیگفت..اون هر وقت حالش بد بود مینوشت...اون استعداد زیادی در نوشتن داشت ولی کسی بهش توجه نمیکرد

۷سال گذشت و راهی مدرسه شد اون عالی ترین نمرات رو میگرفت و بشدت تشویق میشد اما چون سر و زبون نداشت هیچکی اون رو نمیدید بجز یکی از دوستاش که با هم بزرگ شدن اون هر وقت به خونه بر میگشت کار های مسخره خوانواده رو انجام میداد مثلا ساعت5 صبح ناگهان یکی از اعضا خوانوادش با داد اون رو صدا میزد و میگفت بیا و این در رو ببند

برادرش بااینکه متوسط بود درسش خوانوادش اون رو دوست داشتن ولی اون رو مسخره میکردن اگه یه نمره کم میگرفت..اما اون دلش خوش بود که یه دوست داره اره اون درکش میکرد شاید یک ساعت یا کمتر هم رو میدیدن ولی باز هم هنوز امیدی بود..

اما وقتی دوازده سالش بود دوستش در کمال تعجب سکته کرد و مرد.... حالا فقط یه نامرئی تو اون شهر بود... اون دیگه خسته شده بود اون بلند بلند گریه میکرد اون تبدیل به هیولایی شده بود به ترسناکی و سوزناکی همان زمستانی که درش به دنیا امده بود

وقتی وارد مدرسه شده بود همون جو بود ولی اون تبدیل به یک آدم دیگه شده بود زنگ تفریح یکی از همون دخترای زورگو اومد و محکم هولش داد و به لباساش خندید..ولی اون بجای اینکه از اون عذر خواهی کنه یک چوب رو برداشت...

برداشت و به محکم ترین شکل ممکن بر صورت اون دختر کوبید همانند شیر فریاد میزد و تاجایی که چوب شکست بر سر و صورت اون دختر زد که حقش هم بود عوامل مدرسه رفتن تا جداش کنن ولی اون با یک صندلی هم به جانشان افتاد تا جایی که به والدینش زنگ زدن و اون از مدرسه اخراج شد

پدر و مادرش سکوت کرده بودند و برادرش اون رو با داد تحقیر کرد و مدام کلمات احمق و بدبخت رو به کار میبرد ولی اون ننشست بلند شد و باهاش دعوا کرد با اینکه از پدر و مادرش کتک خورد ولی دیگه برادرش بهش زور نمیگفت تو مدرسه جدیدش کسی به اون چپ نگاه نمیکرد ولی فهمید اون خشمی که داره بیشتر به خودش ضربه میزنه و سعی کرد مهارش کنه و موفق شد! اون بزرگ تر شد و با رتبه برتر از دانشگاه فارق التحصیل شد اون مدرک روانشناسی گرفت و به بچه های همانند خودش کمک میکرد

دیگه هیچ بچه ای نامرئی نمیشد چون هم دیگه رو پیدا کردن و باعث شدن نامرئی ها شهر رو کنترل کنن! مردم بخاطر قدرتشون ازشون میترسیدن ولی اون دختر همه رو به هم رسوند و وقتی مطمعن شد هیچکی دیگه اسیب نمیبینه در سن۹۸ سالگی به سمت دوست خود پرواز کرد....(: (بر اساس یک داستان واقعی)

خب اینم از پایان داستان امیدوارم خوشتن اومده باشه تا داستلن های بعد تورو به خدای بزرگ میسپارم و اینکه هر وقت احساس تنهایی کردی بدون من امیر یا همون کاربر king هم مثل تو هستم(: فعلا لایک و دنبال هم که مطمعنم کردی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درسته از اولم نخوندم😂
بد 😒
بعله
بعله
ن
گ
و
ز
ی یوقت کوچولو🌝
چه مسخره😐
تموم شد؟؟خیلی تاثیر گذار بود خخخخخخخخخخ
من سوالی نکردم دا(:
مادر
ج
ن
د
ه🤣💔
باز خون دماغ شدی که😐انقد حسودی نکن درس میشه خا😹