
به مارلی گفتم:(اینجا چه خبره؟) دور و برش رو نگاه کرد و گفت:(همه اش یه نقشه بود) گفتم:(چی؟) مارلی گفت:(الیزابت اصلا دوستت نبوده.یا ملانی.همه.هنه دستشون تو یه واسه بوده.) من گفتم:(قضیه چیه؟) مارلی گفت:(اونا میخوان روز ۲۴ ماه تورو برای جادوگر قربانی کنن.سالها پیش یه جادوگر بدجنس اینجا بوده و روحش هنوز توی جنگله.با مرگ تو میخوان اونو زنده کنن.این همه ی اتفاقات عجیبو توجیه میکنه.) من گفتم:(ببینم اینجا دقیقا کسی هست که منو گول نزده باشه؟)
مارلی گفت:(فکر میکنی برادرت چرا مُرد؟اونا اینکارو کردن.مدت ها نقشه داشتن.از وقتی کوچیک بودی منتظر بودن پسدات کنن برای جادوگر.الیزابت اصلا هنسن تو نیست.اون خیلی سن داره.اینکه خودشو همسن تو جا زد برای این بود که بهت نزدیک شه) گفتم:(چرا؟) مارلی گفت:(چون تو خاصی ناتاشا)
صدای پا از بیرون اومد. مارلی گفت:(باید فرار کنیم) نمیتونستم بهش اعتماد کنم. دیگه به چشمای خودمم اعتماد نداشتم. مارلی منو کشید و رفتیم سمت انبار اونجا قایم شدیم. مارلی گفت:(دستت چقدر لاغره) من گفتم:(مارلی....اون دست من نیست) چراغو روشن کردم. هیچی اونجا نبود. مارلی گفت:(چراغو خاموش کن تا مارو نبینن!!!) چراغو خاموش کردم. احساس کردم یکی موهامو میکشه. گفتم :(مارلین موهامو نکش) مارلین گفت:(من موهاتو نمیکشم،ببین نترس؛یکی با ما تو این انباره) سرم رو گرفتم بالا و گفتم:(کی؟) مارلی گفت:(احتمالا....اون جادوگر.)
من گفتم:(اون هنوز قدرت زیادی نداره...نباید بترسیم یا بریم بیرون...الیزابت اون بیرونه) مارلی گفت:(آینه) من گفتم:(چی؟) مارلی گفت:(آینه حقیقتو نشون میده. اگه این اینه رو جلوی الیزابت بگیری....شاید ضعیف شه و بشه شکستش داد) من گفتم:(تو با ملانی وسط جنگل چکار داشتی؟) مارلی گفت:(من هم مثل یه قربانی بودم اما نگهم داشتن.میخواستن من رو به یکی مثل خودشون تبدیل کنن اما من نمیذارم)
من گفتم:(یه نقشه دارم که چطور شکستشون بدیم مارلی،فقط باید یکم نقش بازی کنیم) ********************* الیزابت داشت سمت راهرو راه میرفت.مارلی من رو برد جلو و گفت:(الیزابت دختره رو پیدا کردم.) اونا منو بردن سمت جنگل و بستک به درخت. الیزابت گفت:(خیلی خوبه که فهنیدی باید چکار کنی مارلی.) مارلی گفت:(اره) و اینه رو یواش داد دست من الیزابت روشو برگردوند سمت من و من اینه رو گرفتم سمتش.الیزابت هم از پشت اینه گرفت سمتش. یه عالمه نور همه جا رو گرفت و ما چشمامونو بستیم. وقتی بازش کردیم دیگه خبری از الیزابت نبود.
مارلی گفت:(ما شکستش دادیم.) من گفتم:(ملانی چی میشه؟) مارلی گفت:(دقت کردی چرا الیزابت و ملانی هیچ وقت درست و حسابی روبه رو نشدن؟) الان فهمیدم.هردو یه نفر بودن. جنگل تاریک شد. مارلی گفت:(جادوگر...) من و مارلی دویدیم سمت عمارت توی جنگل. پز تار عنکبوت بود اما اهمیت ندادیم و زدیمشون کنار. جادوگر دنبالمون بود. رفتیم سمت یه اتاق و یه اینه بزرگ دیدیم. گذاشتیمش سمت راه پله. مارلی گفت:(من میبرمش سمت جادوگر،اما نیردی جادوگر الان بیشتر شده.اگه اینه رو بگیرم جلوش ممکنه خودمم بمیرم.) من گفتم:(نه ما یه راه دیگه پیدا میکنیم) اما جادوگر اومد.مارلی اینه رو سمتش گرفت و بعد نور زیادی همه جا پخش شد. بعد من توی عمارت تنها بودم. ****************************** چند سال بعد: مدت ها از اون ماجرا گذشته.پلیس راه های ورود به اون جنگل رو بسته. من توی حیاط مدرسه نشسته بودم یهو یه دختر آشنا اومد سمتم اون مارلی بود. مارلی گفت:(سلام ناتاشا) و برام تعریف کرد که اون نمُرده بود و تونست جادوگر رو شکست بده و خودشو نجات بده. و بعد والدینشو پیدا کرده. بهش لبخند زدم. میدونستم هر اتفاقی بعد این بیوفته،از پسش بر میام.اون هم همین طور .... پایان😐👏
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشررر بوددددد فقط کوتاه ولی باززز عالی بوددد فصل دو رو زووود تررر بزاررر🤍🤍🤍
ممنون❤❤🙂
فصل دو اومد
داستان فصل دو هم داره