سیلامممممم الان ادامه داستانو تو این پیج مینویسم
فردای اون روز رزیتا تغییر قیافه داد و از قصر بیرون رفت اون رفت تو یدونه از لباس فروشی ها و چیزی پسند نکرد و بیرون اومد همونجا تا رزیتا چشم باز یه دستمال روی دهنش بود تا اومد برش داره بیهوش شد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی پارت بعدی رو زود تر بزار
باشه ولی من چندتا داستان دیگه هم نوشتم اونا هم هستن
سلام من اپ کردم تو راهه