نوادگان میراکس9

ماریا: بعد بردنش تو اتاق اومدن بیرون گفتم بهتر نیست معجزه گرش رو بر دارین 😈😈مامانم گفت ما بهش قول دادیم با هویتش کاری نداشته باشیم گفتم باشه👿👿👿👿دو ساعت گذشته بود هنوز بهوش نیومده بود مامان بابا خیلی نگرانش بودن شام آماده بود ولی از گلوی کسی پایین نمیرفت مامانم رفت بالا بابام گفت چیشد؟مامانم گفت بیهوشه

من گفتم معجزه گرش رو بردارین شاید نمیزاره انرژی بگیره مامانم یکم فکر گفت فکر خوبیه مرینت: رفتم بالا پارچه انداختم رو صورتش معجزه گر رو برداشتم تعجب کردم لباس کثیف بود یه لباس از بچگی آدرین گذاشتم کنار تخت بیدار شد بپوشه رفتم پایین معجزه گرش رو گذاشتم جلوی آینه نشستم پیش آدرین آدرین پرسید معجزه گرو برداشتی گفتم آره گفت صورتشو دیدی گفتم نه پارچه انداختم بعد در آوردم گفت کار خوبی کردی بعد گفتم آدرین گفت جانم گفتم لباساش خیلی کثیف بود

فکر کنم تو پرورشگاه بزرگ شده باشه قبلاً بهت گفته نمیدونه پدر مادرش کیه درسته گفت آره گفتم بد شد امکان اینکه شرور بشه به خاطر نداشتن پدر مادر زیاده آدرین گفت آره خیلی بدشد گفتم به نظرت چیکار میتونیم بکنیم آدرین گفت میتونیم به فرزندی بگیریمش گفتم فکر خوبیه ولی تو مطمعنی آدرین گفت مشکلی باهاش نداره گفتم خودش چی شاید نخواد گفت من حلش میکنم فقط باید هویتش رو بفهمیم گفتم بزار بیدار شه بعد اینطوری نه آدرین گفت شاید نزاره گفتم ببینم چی میشه

بعد از بالا صدا اومد کریس:بیدار شدم معجزه گرم نبود خیلی ترسیدم صدای پله اومد پارچه رو انداختم رو سرم یه نگاه به لباسم انداختم خودمو کردم زیر پتو در زدن لیدی باگ بود گفت میشه بیام تو گفتم آره بعد اومد تو کت نویر ودخترشونم بودن بعد لیدی باگ حالت خوبه تو بیهوش شده بودی بدون هیچ حرفی گفتم معجزه گرم کو گفت در آوردم بدنت انرژی بگیره گفتم میشه بدیش باید برم گفت نه تا حالت خوب نشده جایی نمیری گفتم نمیتونم بمونم عجله دارم گفت همین که گفتم بعد گفت بیرون منتظرت میمونم تا بیای اون لباسی که اونجاست هم بپوش گفتم هویته منو فهمیدین آره گفت نه نفهمیدیم گفتم من چجوری بیام پایین وقتی هویتم لو میره گفت همونی که الان رو سرته بزار رو سرت بیا پایین گفتم باشه الان میشه برین

چالش داریم و به جوابشم نیازمند هستم