
"MARINETTE💖" پشت آدرین پناه گرفتم.. هر قدمی که اون عوضی ها میومدن جلو ما میرفتیم عقب.. فروشنده بیچاره با ترس گفت فروشنده : آقا.. جون مادرت بذار من برم.. بخدا شکایتی ازتون ندارم فقط بذار برم.. مرد سیاه پوش داد زد : خفه شو تا یه گلوله حرومت نکردم.. فروشنده هیچی نگفت و پشت پیشخوان رو زمین نشست.. مرد خلافکار چرخید سمت ما.. اسلحه هاشون رو سمتم گرفتن و یکیشون با خنده تمسخر امیزی گفت خلافکاره : آقای بادیگارد..! اون خانوم کوچولو رو در قبال جونت میگیرم.. دختره رو تحویل بده و جون خودت و دوستاتو بردار و در برو..! به مرد کناریش اشاره کرد بیاد طرفمون. پیرهن آدرینو از پشت توی مشتم گرفتم و چشامو بستم.. آدرین : نیا نزدیک وگرنه میکشمت..!! مرد خندید.. قدم به قدم به ما نزدیک شد.. درست تو فاصله چند سانتی با ما بود.. چشامو بستم.. اونا دونفر بودن.. آدرین یه نفر پس بهتره برای نجات جون آدرین هم شده باهاش برم... خواستم قدمی بردارم که صدای شلیک گلوله باعث شد جیغ بزنم و ناخوداگاه از آدرین فاصله بگیرم! با تعجب به جنازه مرد روی زمین چشم دوختم. لبام از شدت ترس و وحشت میلرزید.. آدرین یه گلوله زده بود وسط پیشونیش..! دستام یخ کرده بودن.. خون روی سرامیکای سفید تضاد عجیبی شده بود.. مرد سیاه پوش با عصبانیت گفت خلافکاره : کثافت لجن نشونت میدم.. اسلحه اش بی درنگ چرخید سمت من.. چشامو بستم..
وای دلم میخواد الان قعطش کنم شما رو بازم سکته بدم اما خب نمیشه😐😂
صدای شلیک گلوله اش همزمان شد با آدرین ای که خودشو سپر من کرد..! دستام رو دورش حلقه کردم که نیوفته.. با تعجب و ترس دست کشیدم به پشتش و با دیدن رد قرمزی خون روی انگشتام، جیغ زدم مرینت : آدرینننننن..!! طولی نکشید که مامورا ریختن توی مغازه و اون مرد دستگیر کردن.. به آدرین ای که داشت تو بغلم از حال میرفت نگاه کردمو یا گریه گفتم مرینت : ببین منو... برج زهرمار جونم.. حق.. حق نداری بخوابیا... جون من.. با چشمای نیمه بازش زل زد بهم آدرین : گریه نکن.. فس.. قلی..! زشت.. میشیا.. با همه دردام خندیدم مرینت : ببین اگر بخوابی... دیگه کی بهم بگه فسقلی ها؟! کی برام کیک درست کنه..؟! کی مواظبم باشه..؟! آدرین پاشو.. پاشو مواظب این فسقلی باش..(: دست بی جون و لرزونش روی گونم نشست آدرین : من خوبم.. نگران نباش.. هیچیم.. نیست.! مرینت : دوتا گلوله خوردی.. هیچیت نیست؟! داد زدم : پس چیشد این امبولانس کوفتی؟! آدرین : فسقلی.. ببین منو..باید اینو بهت بگم چون حس میکنم دیگه نمیبینمت.. مرینت : خفه شو خب؟! صدای آژیر امبولانس رو شنیدم ذوق زده گفتم : اومدن... نجاتت میدن دیگه نگران نباش خب..؟ مصمم تر گفت آدرین : مرینت.. من معذرت میخوام.. من اینو باید زودتر میگفتم بهت.. من.. من فر.. با رسیدن تکنسین حرفش نصفه موند.. آدرین رو بلند کردن رو سوار برانکارد کردنش.. دنبالشون رفتم.. دم در پاساژ که رسیدیم بچه ها ریختن سرم.. فقط تونستم بگم آدرین... تیر.. و دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق..!
الان رفتن بیمارستان🥀 "MARINETTE💖" تو راه روی بیمارستان قدم میزدم و به نقطه های نامعلومی خیره بودم.. یعنی قرار بود چی بشه؟ آدرین حالش خوب میشد؟! آره..آره اون.. اون خیلی قویه! با صدای کیم به خودم اومدم.. کیم : مرینت بیا بگیر اینو از صبح هیچی نخوردی مرینت : نمیخوام کیم.. انگاری یچیزی تو گلوم گیر کرده.. نه میتونم گریه کنم.. نه چیزی بخورم.. کیم : شیطووون بخدا که عاشقش شدی.. من میدونستم بخدا من تورو نشناسم باید سر بزارم بمیرم مرینت : هیششش کیم ساکت باش! یه لبخند تو اوج ناراحتیم اومد رو لبم ینی من واقعا عاشق شده بودم؟!:) کیم :خوب میشه مطمئن باش..! تازه منم برم خودمو آماده کنم که باید کلی اذیتت کنم مرینت : کیمممممم کیم : هرچیزی بک داره خانوم دوپنچنگ? همیشه تو ناراحتیامم به کارای کیم میخندیدم.. دیوونه.. (1 ساعت بعد) دکتر اومد بیرون.. هممون با نگرانی رفتیم سمتش.. دکتر : بیمارمون خون زیادی از دست داده شدیدا به خون نیاز داریم.. ایوان : خونش چیه آقای دکتر؟ دکتر : +A لوکا : من.. من میتونم خون بدم پرستار : خوبه.. از این سمت بیاین لوکا رفت خون بده بازم شانس آوردیم خونشون یکی بود.. قلبم انگاری حالش خیلی بدتر من بود!جوری استرس داشتم که پاهامو مدام تکون میدادم (چند ساعت بعد) شب شده بود.. ما همچنان منتظر بودیم.. مرینت : چرا کسی نمیاد چیزی بگه آخه؟! الکس : هوففف جون به لب شدیم یکی اومد بیرون بلاخره.. پرستار : خطر رفع شده اما هنوزم یه امکان هایی هست ولی منتقلش میکنیم بخش فعلا مرینت : میتونم.. میتونم ببینمش؟! پرستار : بعد اینکه رفتن بخش بله (15 دقیقه بعد) بزور بچه هارو فرستادم تا برن خونه.. رفتم سمت اتاق آدرین.. چشمای مشکیش و مژه های بلندش روی هم بودن.. دستمو بین موهای فر آدرین کشیدم مرینت : برج زهرمار جونم نمیخوای چشاتو وا کنی؟! پاشو دیگه مگه قرار نبود همیشه کنارم باشی؟! نباشی خب من میترسم.. دلمم برات تنگ شده خب😢
یه قطره اشک از چشمام ریخت آدرین : منم.. مرینت : عههه چشاتو وا کردییی؟ خوبی؟! درد داری؟! بزار به دکتر و پرستار ها خبر بدم.. آدرین : نه خوبم.. خوبم آروم باش مرینت : مطمئنی درد اینا نداری؟ آدرین : آره آره راستی اون کلمه آخری هم شنیدما مرینت : عا چیزه نه اون چیز بود.. آدرین : اومممم چیز بود؟!
#Part_20 "ADRIAN💚" مرینت : چیزه خب آدرین : آقا اصلا یه حرفی از دهنت پرید بس کن لطفا مرینت : باشه آدرین : آفرین دختر خوب مرینت : دیگه به من نگو دختر خوب فهمیدی آدرین : باشه دختر خوب مرینت : چه خیره ای تو همین الان گفتم به من نگو دختر خوب آدرین : باشه دختر خوب دیگه بهت نمیگم دختر خوب مرینت : بابا اصلا بحث کردن با تو فایده نداره من اصن میرم مرینت رفت بیرون از اتاق و بعد از چند دقیقه کیم اومد داخل کیم : سلام بر پطروس فداکار آدرین : چقد تو نمکی کیم کیم : اِ تازه فهمیدی؟! آدرین : نه میدونستم به روت نیاوردم کیم : حالا بگذریم مرینت چرا اینقد ناراحت از اتاق اومد بیرون؟ آدرین : قضیه اش مفصله کیم : پس یادت باشه برام تعریف کنی آدرین : باشه حالا بزا مرخص شم کیم : باشه داداش من برم بیرون تو استراحت کن آدرین : باشه فقط مواظب مرینت باش نزار جایی بره کیم : باشه تو راحت استراحت کن خیلی دوست داشتم به مرینت بگم که چقدر دوسش دارم اما اگه بهش بگم و اون قبول نکنه من میمونم و این دل مچاله شدم که هیجوره نمیشه صافش کرد که با همین فکرو خیالا خوابم برد.. "MARINETTE💖" داشتم تو محوطه باز بیمارستان قدم میزدم همش تو این فکر بودم که آدرین چی میخواست بگه بهم همش احساس میکنم حرف خیلی مهمی بوده.. کیم : مرینت مرینت : چته دیوونه ترسیدم کیم : داشتم سکته میکردم کل بیمارستان دنبالت گشتم چرا بهم خبر ندادی اگر اتفاقی برات میفتاد کی میخواست جواب خانوادت رو بده؟ مرینت : باشه ببخشید دیگه قول میدم بدون اطلاع شما نرم جایی کیم : حالا نمیخواد اینقدر مظلوم نمایی کنی بیا بریم بالا مرینت : باشه بریم ادامه دارد....💙 خب این دفعه دیگه جا حساس قطع نشد برین دساتون رو بخونین😐😂🤝🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تو رو میکشم😐🤚
عالییییییییییییییییییییییییی بود😍😂💔
❤
بعدیئیی
دادم بعدی رو🙂
آجی معرکه بودی مثل همیشه😍😍
ولی الان من با این همه هیجان ، چطوری ۲ ساعت دیگه امتحان ریاضی بدم ؟؟😐💔
اجییییییی😑
مگه من نگفتم اول برین کاراتون رو بخونین😐♥
امتحان رو دادم . وسط امتحان همش تو مغزم میومد : ۳π * خب میشه...امم...یه لحظه... اگه آدرین به مری حقیقتو نگه چی ؟؟😱😂😂😂😂😂
😂😂😂
جون من دفعه بعد خواستی پارت بدی باهام هماهنگ کن قبل امتحانام نباشه😐😂😂💔
سلام واقعا این داستان خیلی قشنگه خیلیی خوشم اومد
اجی میشیی؟؟
مهسا12 ساله
اره زینب 12 سالمه♥🔥
پس هم سنیم
❤اره
عالییییییییییییییی بود جون به لب شدم تا این اومد تا جونم از دهنم نپریده بعدی هم بزارررررر♥♥♥
فقط سوال آدرین موهاش سافه و چشماش سبز پس چرا اینجا میگن چشم مشکی و مو فر؟؟ حتی فکر اینکه آدرین موهاش فر باشه هم خوشم نمیاد! نمی دونم چرا 😶
چشم♥
بعدییییییییییییییی من جون ب لب شدم
♥😐
نمیخاااای بزارییییییی