
با لایک و کامنت و فالو از من همایت کنید پلیز، اکانتم 🥺 تستام 🥺 برای بار دوم پاک شدهههههههه بودددددد😭😭، اگه حمایت کردید فصل دوم وليعهد تهیونگ و بانوی جوان رو میزارم ❤️❤️
وزیر جئونگ ادامه داد : سلام بر پادشاه عادل و دوست نازنین من پادشاه ملک تولد فرزندت شاهدخت نیکا را به شما تبریک میگویم. به مناسبت تولد شاهدخت نیکا، ما در کُره مهمانی تدارک دادیم! خواستم یاداوری کنم که شاهدخت نیکا بانوی هشتاده * ( الان میگم یعنی چی😊 ) است. درود بر صلح پابرجای ما! درود بر صلح پابرجای ما! نکته * : بانوی هشتاده یعنی، هر هشتاد سال یکبار برای ایجاد صلح و دوستی و داشتن نواده ی سلطنتی دو رگه ایرانی، کره ای بوده وقتی که دختر پادشاه به سن شانزده سالگی میرسید، او را به کره میفرستادن، تا کره ای یاد بگیره و وقتی هم به سن بیست سالگی میرسید با وليعهد ازدواج کنه و ملکه ی بعدی باشه.
شانزده سال بعد» بالاخره شاهدخت نیکا به سن شانزده سالگی رسیده بود و موقع رفتن اش به کره بود! «از زبان شاهدخت نیکا» صبح وقتی که از خواب بلند شدم ندیمه ام را صدا زدم تا کمکم کنه لباس هایم را عوض کنم و برم پیش بابایی بهشون صبح بخیر بگم 😊 ندیمه امد داخل اتاقم و به من صبح بخیر گفت، منم گفتم دایه جان چرا با من آنقدر رسمی حرف میزنی؟ «از زبان دایه» شاهدخت نیکا داشتن از من میپرسیدن که چرا با ایشون آنقدر رسمی هستم، که یهو فهمیدم نقابشون رو هنوز نزدن😮 اما وقتی که بدون نقاب به سمت من برگشتن دیدم که...... شُک شدم..... یهو گفتم بانوی من شما خیلیـ ( سریع حرفم رو خوردم ) و گفتم لطفا نقابتون رو بپوشید و هرگز اجازه ندین کسی چهره ی بدون نقاب شما رو ببینه! بانوی من مادرتون این وصیت رو کرده بودن، ایشون گفته بودن اگه کسی چهره ی بدون نقاب شما رو ببینه سخت عاشــ ( نیکا اجازه نداد دایه حرفش رو بزنه و گفت باشه باشه فهمیدم دیگه دایه گوگولی و رفتن پیش پادشاه)
پادشاه ملک به نیکا توضیح داد و نیکا همش این موضوع به این مهمی رو به شوخی میگرفت و اصلا فکر نمی کرد که این موضوع مهم باشه! اومد پیش دایه اش و گفت دایه تو هم از این موضوع خبر داشتی؟ اره؟ دایه جواب داد : بله بانوی من ولی..... نیکا گفت دایه اصلا نگران نباش، همه چیز درست میشه 🤲🏻 فردا صبح نیکا و دایه اش راهی کره شدند، پادشاه کره به استقبال شاهدخت جوان امدند و از شاهزاده خانم خواستند تا با دایه شان در قصر مستقر شوند اما شاهزاده خانم قبول نکرند و گفتند می خوان بین مردم باشند تا بتونن بهتر زبان و فرهنگ کره را یادبگیرن
شاهزاده خانم شب و روز تمرین میکرند تا یه روزی بانوی با وقار و مهربانی باشند البته الان هم بودند 🦋 حدود سه سال گذشت، شاهزاده خانم الان دیگه حدودا نوزده سال شون شده بود. «از زبان دایه» عصر بود، خواستم برم پیش شاهزاده خانم، اما دیدم ایشون توی اتاقشون نیستن، نگرانشون بودم! اما مطمئن بودم که ایشون خیلی خوب میتونن از خودشون مراقبت کنن. «از زبان شاهدخت نیکا» حوصلم سر رفته بود، تا دیدم دایه خوابه و حواصش به من نیست سریع رفتم بیرون، بازار خیلی شلوغ بود خواستم برم سمت دکه ها، که فهمیدم یه چند نفر ان طرف وایسادن! رفتم جلو دیدم دارن نمایش اجرا میکنن یکی داستان رو تعریف میکرد، اون یکی هم با عروسک ها نمایش رو اجرا میکرد. میریم ببینیم شاهزاده تهیونگ چی کا میکنن 😍
« از زبان وليعهد تهیونگ» از قصر اومدم بیرون تا برم نمایش جدید را ببینم، خواجه هونگ بهم گفته بود که امروز نمایش بسیار زیبایی اجرا میشه. داشتم نمایش رو تماشا میکردم، که یه دختر خیلی عجیب که نقاب هم زده بود اومد و داشت نمایش رو تماشا میکرد اما بعد از چند دقیقه میخواست بره نمیدونم چرا، ولی احساس کردم مشکوکه، ( چند روزی بود که یه دزد وارد کشور شده بود و اروم و با سیاست پول مردم رو میدزدید ) گفتم نکنه این دختره همان دزد باشه! پشت سرش اروم راه رفتم تا ببینم تکی دزدی میکنه یا یه گروه دارن! انچه در قسمت بعدی خواهید خواند : هی...... چی میگی تو......... ولم کن...... نه تو........ نمیخوام اخه من........
فصل دوم در راهههه استتتت📣📣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کو پارت اول
متاسفانه منتشر نشد 🤦🏻♀️، پارت اول رو با پارت هفدهم میزارم و اولش مینویسم پارت اول....... اگه خواستید اول داستان رو اونجا بخونید 🦋
اضافه کردم به لیستم 💜 به داستان منم سر بزن لطفا 💜
حتما
عالیییط
🦋🌹