میراکلس ( من عاشق برادرم شدم )1

سلام . بالاخره پارت اول این داستان گذاشتم پس

ازتون میخوام ک من رو‌حمایت کنید تا ادامه داستان بخوانید شروع میکنم

مری ؛؛؛ از تخت افتادم حس‌کردم روی کسی ام ..... چشمام باز‌کردم موهای ادرین رفته بود تو حلقم بالشت برداشتم و‌کوبیدم توی سرش و گفتم باز اومدی ‌توی اتاق من .... ادرین ؛: خواهر کوچولوی من این همیشه دستش کرد توی موهام و گفت دوباره‌توی خواب راه رفتی و نزدیک بود از خونه بری بیرون شب گردی اصن خوب نیس .... مری :؛: دوباره با چشماش و اون ریختش نگاهم کردم نگاهم ازش‌دزدیدم و گفتم من دیگه ۲۳ سالمع خوب نیست همین جوری بیای توی اتاق ی دختر .... ادرین : باشه خواهر کوچولوی من بزرگ شده حق با توعه دیگه تکرار نمیشه

مثل همیشه تکرار کردم اون برادر منه ن ک.ر.اش ام باید حداقل ی فاصله داشته باشیم ..... ادرین ،؛ نمیدونن چرا‌ مری کوچولو اینجوری رفتار کرد از دست این بچه .... ادرین ؛ شاید حق با اون باشه و زیاد بهش توجه میکنم ولی منم همین ی خواهر رو دارم

در حالی ک دستم رو پشت گردنم گذاشته بودم بابام این همیشه اومد بالای سرم و گفت چقد میخوای تنبیلی کنی از امروز باید بیای کمک دستم . من ؛ پدر عزیزم تازه یادم افتاد ک ی کا خیلی مهم دارم‌توی دانشگاه باید برم. مری ؛ داداش صبر کن......یهو

لایک و نظر های قشنگتون میدونن فراموش میکنید پس یادتون می اندازم ادامه داستان نتیجه