همون جوری که میدونید منو مارکو بالاخره دنیامون بهم وصل شد و من خیلی خوش حال بودم . ولی چند روز بعد از اینکه دنیا مون وصل شد پیش مارکو رفتم و دیدم که
تام و مارکو دارن با هم صحبت میکنند و تام خیلی عصبانی .وایستادم تا بشنوم که تام برای چی اینجا ست و چرا اینقدر عصبانی یکهو تام آتشین شد میخواست که به سمت مارکو شلیک کنه سریع پریدم جلو و بهش ضربه زدم اما این ضربه با تمام ضربه های که زده بودم فرق داشت
ضربه تام خورد و بیهوش شد . از مارکو پرسیدم که تام چرا اینقدر عصبانی ؟ مارکو گفت که تام اومد اینجا و گفت که چرا پدر و مادر منو کشتی تو خیلی بی رحمی باید بمیری . من خشکم زد یک دفعه یاد خونه تام افتادم که شب قبل از کشته شدن پدر و مادر تام اونجا بودم و متوجه ی سایه ای شده بودم
با صدای مارکو از هپروت اومدم بیرون . بهم گفت که انگار تام حالش خوب نیست . سمت تام رفتم . رنگ از صورتش پریده بود خیلی ترسیدم به کمک مارکو گذاشتمش روی تخت و رفتم تا دکتر بیارم تو راه تو این فکر بودم که
چه کسی اون شب تو خونه تام بوده آیا همون مارکو بوده یا نه به مطب دکتر رسیدم یک دکتر با خودم گرفتم و آوردم خونه . دکتر گفت که چیزیش نیست و فقط بیهوش شده و چند ساعت دیگه بهوش میاد . تصمیم گرفتم که برم خونه تام وخونه رو برسی کنم اما همینکه اومدم بیرون جکی رو دیدم که اومد پیشم و بهم گفت که سلام استار مارکو خونین ؟ منم گفتم آره و خیلی مشکوک شدم و تصمیمم رو عوض کردم و رفتم تو تا اینکه مارکو رو زیر نظر داشته باشم ....
ممنون که خوندی امید وارم خوشت اومده باشه لطفا نظر بده ممنون❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
  
 
 
نظرات بازدیدکنندگان (2)