
سلام به همگی و ببخشید که بعد از یه ماه برگشتم چون خیلی درس سرم ریخته و معدلم از ۱۹ اومده ۱۷ و نیم بخاطر همین خیلی نمیتونم بیام خب دیگع ولش کنین و بریم سراغ ادامه داستانه
از زبان ادرین بودیم: وقتی رفتم خونه (اها راستی اگه یادتون رفته پارت قبلیشو بخونید و اینکه من یه نویسنده ببودم یه سال پیش که خیلی تستچی معروف نبود و من یکی از معروفای تستچی بود تعریف از خود نباشه و اون اکانتم پاک شد و دیگه نتونستم بازیابی کنم اگه خواستید داستان قبلیمو بخونید اسمش معجزه عشق هستش نویسندشم 👑محسن👑 اسمشه خب ببخشید بریم ادامه داستان) بابام اومد به استقبالم و گفت سلام پسرم امروز مدرسه خوب بود؟؟ گفتم سلام بابا اره عالی بود گفت خوشحالم زود برو لباستو عوض کن و بیا باهم ناهار بخوریم منم با بُهت و حیرت گفتم باشه و رفتم تو اتاقم پلگ اومد و گفت بله دیگه اگه منم بتونم به اسونی مخ یه دختر خوشگلو بزنم معلومه که مدرسه عالی میشه گفتم راستی پلگ تو تاحالا عاشق شدی؟؟ دیدم ناراحت شد ازش پرسیدم چیشده؟؟ گفت ادرین من گه میدونم تو آدم سمجی هستی و تا جوابتو نگیری آروم نمیگیگیری پس بزار برات بگم چیشده بود گفتم خب بگو اونم گفت ۵۰۰۰ سال پیش برای اولین بار من کوامی لیدی باگ رو دیدم و اون لحظه عاشقش شدم اونم از من خوشش اومده بود ما هرروز کنار هم بودیم و حال عشق و عاشقی داشتیم اما یه روز یه مرد خبیثی(یعنی بدجنس) پیدا شد که با ترکیب معجزه گر اژدها و ققنوس به یک هیولای قدرتمند تبدیل شد و......
همه ی دنیارو فتح کرد و لیدی باگ اون زمان رو به یه کهکشان و کت نوار اون زمان رو به یه کهکشان دیگه منتقل کرد اما کت نوار اون زمان ملکه ی معجزه گرهارو صدا کرد و تونست با کمک اون لیدی باگ رو پیدا کنه و با تمام هولدر معجزه گرهای موجود در کیهان به زمین حمله کردند و اون هیولارو شکست دادند و بعد همه ی معجزه گرهای قوی رو توی جعبه میراکلس های فرانسه قرار دادند اما قویترین معجزه گرهای جهان به دست ایرانیاس چون اونها بزرگترین و قویترین امپراطوری دنیا رو تا به حال داشته اند و تقریبا نصف کره زمین در دستان اونها بوده ( اطلاعاتی از کتاب مطالعات 😂😂) خب میگفتم معجزه گرهای کفشدوزک و گربه اینجاس چون ممکنه اون مرد دوباره برگرده( راستی هر چیزی که من میگمو خوب به خاطر بسپارید چون در آخرای این فصل از داستانم قراره اتفاق بیوفته 😈)
بعداز حرفای او بهش گفتم چرا قویترین معجزه گرهای دنیا دست ایرانیاس؟؟ گفت چون اونها سزاوار نگهدارش ازش هستن و جاهایی پنهان کردن که خودشونم نمیدونن کجاس و فقط نگهبان بزرگشون میدونه که اسمش کوروشه گفتم واو خوبه گفت اره یهو خشکم زد گفتم وااای ناهار یادم رفت وقتی رفتم پایین دیدم پدرم نشسته و داره به ناتالی نگاه میکنه و ناهار میخوره گفتم به به چه نگاهی دیدم پدرم نگام کرد و گفت خب که چی؟؟ گفتم هیچی گفت بیا بشین بتمرگ کنارم کارت دارم گفتم باشه و رفتم نشستم گفت اممم راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم( داستان قسمت ۲۲ فصل۴ میراکلس راستی من همه قسمتای فصل ۴ رو دیده ام) گفتم خب بگو گفت باشه بعدا بهت میگم گفتم باشه.....
اممم ببخشید من باید برم شام بخورم ببخشید فعلا خداحافظ😂😂
لطفا منو دنبال کنید و قول میدم اگه وقت داشته باشم بازم بنویسم
اگرم خواستید قسمتای فصل۴ رو با زیرنویس فارسی ببینید تو کانالم عضو بشید البته هنوز نساخته ام اما میسازم بعدش بهتون میگم خدافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا ببخشید من بعد دو ماه تاره یه سر انداختم و تازه الان داستان رو دیدم و همیشه میام. زیر هر پارت نظر میزارم😁