سلام بچه ها اینم پارت ۶ مهدیه در سرزمسن میراکلس اهان راستی یه نکته اسم من مهدیه نیستش اسم دختر داییم مهدیه هستش اون گفت که اسم اونو بزارم اسم من در واقعیت مرینا هست هم تو داستان هم تو واقعیت😂 خب حالا بریم برای شروع کار
آنچه گذشت: پرنسس کوچولوی من نه فیلم ترسناک نزار روبه روی هم خوابیدیم فانوس هم گذاشتیم پیشمون صبحونمون رو هم خوردیم
(خب بچه ها کجا بودیم ما از صبحونه که خوردن شروع میکنیم) تا بالاخره صبح شد بیدار شدم دیدم تو بغل ادرینم یکم داشتم تو صورتش نگاه میکردم یکم که از بغلش اومدم بیرون یهو منو گرفت و کشید سمت خودش چشم بسته ها منو برد جلوی صورتش و چشماش رو باز کرد بهش گفتم مسخره بازی درنیار تا یهو گوشیم زنگ خورد جواب دادم مرینا بود(الامت مرینا*الامت مرینت#)*سلام مرینت خوبی؟#سلام مرینا ممنون تو چطوری*من خوبم ممنون همینموری بهت زنگ زدم اگه کار نداری من برم خداحافظ#خدانگه دار گوشی رو که قطع کردم به آدرین گاه کردم هنوز تو بغلش بودم و درست نزدیک صورتش رفتم جلوتر بینی هامون چسبیده بود بهم بهش گفتم میایی بریم یه مسافرست دونفره؟ گفت البته حالا کجا بریم؟ گفتم بریم ترکیه گفت باشه پاشو همین الان چمدونارو جمع کن الیا و نینو هم میبریم گفتم باشه ولی الان نه گفتش پس کی عشقم؟
گفتم نمیدونم حالا بعد که میخ استم از بغلش بیام بیرون منو بلند کرد چرخوندم بعش رفتیم پایین تا رفتیم سر میز دیدیدیم که میز چیده شده بع آدرین رفتش جلوتر دید اونجا یه نامه هستش رفتیم دوتایی روی یه صندلی نشستیم آخر سرم آدرین منو بزور چبوند روپای خودش🤣😂 در نامه رو باز کردیم توش نوشته شده بود:(سلام پسرم ادرین و عروس عزیزم مرینت من مامان ادرین هستم امیلی اومدم میز صبحونه رو براتون چیدم دوستارتون امیلی❤) آدرین شوکه شده بود🤨بهش با پوز خند گفتم نگفته بودی مادر داری😏 گفتش من نداشتم ولی نمیدونم این نامه از کجا اومده گفتم بیخیال بلند شو خب یه فرشته اومده برامون صبحونه درست کرده دیگه بیا بخوریم آدرین دوباره بلند شد من بعل کرد پاهام رو هوا بودن😂🙄 نمیدونم چرا آدرین رفت نزدیک پنجره منو نگاه کرد منم نگاش کردم نیم ساعت داشتیم به هم نگاه میکردیم آخر چشمام خسته شد اینقدر پلک نزدم😂🙄 گفتم ها چیه؟ تا اینو گفتم منو سرمو گذاشت رو شونش و رفت رو مبل نشست من هنوز پاهام رو هوا بودش🙄 نمیدونستم بای چیکار کنم تا از این وضعیت خلاص بشم🤣
بعد یهو یه فکری به سرم زد یه فکر عاشقانه دستم رو بردم گذاشتم پشت گردن آدرین اون نگام کرد من کلش رو اوردم نزدیک صورتم و چشمامون رو بستیم و لب هامون رو بهم چسبوندیم تا ۱ ساعت تو همین حالت بودیم تا یهو یکی زنگ درو زد ما حول شدیم رفتیم سمت آیفنون من هرچقدر گفتم کیه نمیدونم چرا کسی جواب نداد نگارن شدیم😟وا
رفتیم سر میز صبحونمون رو خوردیم تا آدرین بهم گفت مری گفتم بله؟ گفتش بیا بریم بگیم همه بچه ها بیان بریم بستنی بخوریم گفتم باشه بعد صبحونه رفتیم بستنه اندره اندره که بهمون بستنی رو داد دیدیم همه بچه ها دارن میان ما رفتیم نیپشیتیم رو پل رودخونه همه داشتن بستنی میخوردن تا دیگه شب شدش من سرمو گذاشتم رو شونه ی آدرین بعدش الیا داشت این فضولا با ذوق به ما نگاه میکرد😂(مرینا:کار همیشگیشه آلیا: وا خب دارم با ذوق بهشون نگاه میکنم مگه بده مرینا: نه اقا اصلا هم بد نیست به نگاه کردنت ادامه بده من باید برم داستانم رو بنویسم فعلا👋)
تا اینکه آدرین آلیا رو دید داره به ما نگاه میکنه بهش گفت برو سرتو بزار ر شونه ی آلیا آلیا گفت خیله خب بابا باشه بیا سرمو گذاشتم نینو بغلش کرد(مهدیه:برو سراغ اصل داستان اینا رو ول کن مرینا: باشه بابا چرا امروز همه دعوا دارن🙄) آدرین بهم گفت مرینت گفتم بله گفتش پاشو دیگه بریم گفت خسته شدی؟ گفت نه بیا بریم مغازه ی بابات شیرینی ماکارون بگیریم گفتم باشه و بلند شدیم و دست همون گرفتیم و رفتیم
رفتیم رسیدیم سمت مغازه نمیدونم چرا بسته بود! داشتم نگران میشدم نکنه اتفاقی افتاده😟 تا یهو دیدم یه کاغذ نوشته شده بود: مغازه تا ۱ ماه تعطیل هست به عنوان سفر به انگلیس تعجب کردم
به آدرین گفتم به نظرت مشکوک نیست؟ آدرین گفت چی مشکوکه؟ گفتم مامان بابام بدون اینکه حتی به من اطلاع بدن رفتن انگلیس؟ من خیلی استرس داشتم
و پایان.........
نظر فراموش نشه😝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییبببب
عالی بود داستان منم بخوانید
باشه حتما
تو رو خدا پارت بعد رو بزااااررر🤧🤧🤧🙏🙏🙏
عالیه
ممنون که تست رو انجام دادی