
سلام قشنگا امدم براتون رمان بزارم
شرمنده من تصمیم گرفته بودم دیگه رمانمو ادامه ندم چون خیلیا گفتن خیلی رمانت خیلی بده و بد مینویسی و....... خیلی چیزای دیگه، ولی وقتی میبینم رمانم چقدر پر طرفتار بوده از ته دل خوشحال میشم🙂من از بچگی تا الان خیلـــــــی داستان و رمان نوشتم ولی خب یکی از یکی بدتر الان که یچیزی نوشتم که طرفتار داره نمیتونم ادامش ندم🙂
خب اول یه انچه گذاشت میذارم🙂👈🏼آبتین و لامبرت یا همون ماتیکان خودمو راه افتادن منم پشتشون مثل جوجه اردک زشت راه میرفتم و ماتیکان هی برمیگشت عقب و پوزخند میزد منم هر دفعه دهنمو براش کج میکردم حالا رسیدیم به یه جایی که انگار محوطه اصلی پارک بود و یه طرفش وسایل بازی بود و یه طرفش مغازه ها نشستیم سر یه میز چوبی داشتم مغازه ها رو دید میزدم و ماتیکان و ابتین هم داشتن چرت پرت میگفتن تا چشم افتاد به بستنی فروشی برگشتم سمت پسرا و گفتم: من بستنی میخوام آبتین: چی؟؟! ماتیکانم فقط یه پوزخند زد، اول دهنمو واسه ماتیکان لج کردم بعد رو کردم به آبتین و گفتم:من بستنی میخــــواااام
ابتین خنده ای کرد و گفت:باشه،داداش تو چی میخوای ماتیکان:ابمیوه. ابتین باشه ای گفت و رفت ماتیکانم سرش تو گوشیش بود یه چند دقیقه گذشت که حوصلم شــــدیدا سر رفت من:ماتیکان؟ ماتیکان:بله!؟ من:اوممممم......اوم میگم تمرین و از کی شروع میکنیم؟ ماتیکان:از فردا عصر،خیلی اشتیاق داری؟ من:اهوممم ماتیکان دوباره رفت تو گوشیش و لبخندی زد همین جوری ماتش بودم وقتی میخندید خیلی جذاب تر میشد،با نگاه ماتیکان خودمو جمع و جور کردم و اونم یه پوزخند زد رومو کردم اونطرف که یکی از اون
دخترا پاشد امد کنار ما نشست و رو به ماتیکام گفت: من آتنم و شما ماتیکان: منم ماتیکانم آتنه: خوشبختم دختره برگشتم سمتمو نگاهی بهم انداخت و بعد گفت: دوست دخترته؟؟؟؟ ماتیکان پوزخندی زد منم اخمی بهش کردم و رو به دختره گفتم: پاشو برو میز خودتون مزاحمی آتنه: شما؟؟؟ من: تو امدی سر میز ما آتنه: با تو کاری ندارم من: ولی مزاحمی دختره پوزخندی زد و رو به ماتیکان گفت: این دیگه کیه ماتیکان جون؟ اققققققق، ماااتیکاااان جوووون؟ حالمو بهم زد چه زود پسر خاله شد، پوزخندی زدم و پاشدم و خواستم برم سمت ابتین که ماتیکان دستمو گرفت
و گفت: بشین،ــ بعد رو به دختره گفت از اشنایی باهاتون خوشحال شدم بفرمایید ـ دختره اخمی کرد و رفت منم نشستم و لبخند محوی رو لبام نشست ماتیکان نگاهی کرد و گفت: خر ذوق شدی ـ اااااق اگه گذاشت من یه حس خوب داشته باشم، لبخندمو جمع و جاش یه اخم گذاشتم وسط ابروم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد ابتینم که نمیومد حوصلم شدیدن سر رفته بود رو کردم به ماتیکان و گفتم: من حوصلم سر رفته ـ ماتیکان: خب؟؟ ـ من: خب به جمالت من حوصلم سر رفته ـ ماتیکان: برو بازی کن ـ یه نگاهی به زمین بازی انداختم خلوت شده بود و دیگه هیچ کسی نبود فقط دختر پسرا بودن که اونا هم سر میزا نشسته بودن منم کیفمو گذاشتم رو میز و رفتم سمت وسایل بازی ماتیکان با تعجب نگام میکرد رفتم خودمو روی تاب جا کردم و داد زدم:
ماااااااتیکااااااااااان بیااااااااا تاااااااابم بـــــــــده ــ ماتیکان انگشتشو گذاشت رو لبش یعنی ساکت اما من بلند تر داد زدم: مـــــــــاتیـــــــــکااااااااا بیاااااااا دیگه ــ نصف پارک نگام میکردن ماتیکان که دید چاره ای نداره پاشد امد سمتم وقتی بهم رسید برای اینکه جلب توجه نکنه لبخندی زد و اروم گفت: ابرومونو بردی.ـ من: محکم تابم بده ـ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی پلیز
باشه عزیزم
پارت بعدی خیلی خوشحال شدم ادامه میدی
😍😍😍پارت بعدی رو باید بنویسم ولی چشم حتما میزارم