10 اسلاید صحیح/غلط توسط: emotion🖤 انتشار: 3 سال پیش 116 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
🖤🌃🖤🌃🖤🌃🖤
یک هفته از زمانی که مارتا آن انگشتر را به دخترش داده بود می گذشت. اموشن از زمان دریافت انگشتر، بدون اینکه کسی متوجه شود مرتب به جنگل ممنوعه سر میزد. واقعا کنجکاو شده بود و میخواست هرچه زودتر راز آن شئ را بفهمد.
در این فکر بود که انگشتر را به هرمیون گرینجر نشان بدهد، زیرا هرمیون دختر باهوش و دانایی بود و اموشن معتقد بود که او حتما اطلاعاتی درباره آن انگشتر دارد.
اموشن تقریبا تمامی کتاب های کتابخانه را گشته بود و هیچ چیزی درباره انگشتر پیدا نکرده بود.حس ششمش به او میگفت که انگشتر ربطی به والدمورت دارد..........
نیمه شب:
طبق معمول اموشن باید به جنگل ممنوعه میرفت.
کمی اطرافش را نگاه کرد تا مطمئن شود همه خواب هستند.
یک قطره از معجون نامرئی کننده هانا خورد و بی سر و صدا راه افتاد.
راهرو ها تاریک بود اما با نور ماه کمی روشن شده بود و اموشن میتوانست در و دیوار را تشخیص دهد. تا به حال متوجه قشنگی آسمانی که از پنجره پیدا بود نشده بود. به نظرش هاگوارتز در شب زیبا ترین حالت خود را داشت😍🌃
در همین حین حواسش بود که فیلچ او را گیر نندازد.
همانطور که راه میرفت نگاهی به انگشتر انداخت و متوجه شد نگین روی آن برق میزند. علتش چه بود؟ بیخیال شد و مستقیم به جلو نگاه کرد. چیزی تا جنگل ممنوعه نمانده بود. به زودی می رسید.ناگهان صدای قدم های کسی را در کنار خود احساس کرد. اما وقتی به کنارش نگاه کرد هیچ چیزی آنجا نبود.
بیخیال شد و مستقیم به طرف جنگل رفت.
وقتی رسید، نفس عمیقی کشید و انگشتر را از جیبش بیرون آورد. باورش نمی شد! انگشتر به رنگ قرمز درآمده بود!
حتما آن شب با شب های دیگر فرق داشت! شاید زمان فهمیدن راز انگشتر فرا رسیده بود!
_ خب ، فقط ۱ ساعت وقت دارم تا بفهمم این چیه!
_ خب یه تلاشی بکن!😉
اموشن کمی ترسید اما بعد متوجه شد هوروس آنجاست.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
_ مادرتون گفت مواظبتون باشم خانم🙂
_ من نیازی به محافظت ندارم😒
جن توضیح داد( انگشتر خیلی خطرناکه! نمیتونین تنهایی از پسش بر بیاین ! برای فهمیدن راز اون ممکنه چندین بار در معرض خطر مرگ قرار بگیرین!)
اموشن پرسید( مگه این شئ چیه؟)
_ این شئ با جادوی سیاه ساخته شده خانم! اما هنوز هیچ کس کاربرد های اون رو نمیدونه! شما باید اولین نفری باشین که راز های این انگشتر رو میفهمید. _ اطلاعات بیشتری درباره ی این انگشتر نداری؟
_ متاسفانه نه خانم، ولی هر چیزی درباره اش بفهمم بهتون گزارش میدم، بهم اعتماد کنین🙏
اموشن قبول کرد، به نظرش هوروس گاهی زیادی حرف میزد، به هر حال، مدتی بود صدای او را نشنیده بود برای همین چیزی نگفت.
صدای زوزه ی گرگینه ای به گوش رسید. هوروس هشدار داد( بهتره هرچه زودتر فرار کنید خانم! یک گرگینه نزدیک های اینجاست و ممکنه حمله کنه)
اموشن پا به فرار گذاشت و هوروس هم به کمک یک بشکن در سالن اجتماعات اسلیترین ظاهر شد.
امیلیا که روی یکی از مبل ها نشسته بود و داشت برای امتحان فردا درس میخواند، با آمدن او شوکه شد( تو برای چی اینجایی؟)
_ من به خانم مالفوی خدمت میکنم!
اموشن در همان لحظه نفس نفس زنان وارد سالن اجتماعات شد.
امیلیا خیلی تعجب کرد( باز هم رفته بودی جنگل ممنوعه؟😒)
_ آره رفته بودم!😒
_ باید بگم خیلی خوش شانسی که تاحالا فیلچ گیر ننداختت! البته همه ی اسلیترین ها خوش شانسن!
اموشن کمی صدایش را بلند تر کرد( من بلدم چیکار کنم که گیر نیوفتم! خواهرت یادم داد)
_ باشه!
اموشن شنلش را درآورد و روی مبل ولو شد.
امیلیا چشمش به انگشتری که اموشن در دست داشت افتاد، یک نسخه فیک از انگشتر خاندان گانت؟!! نمی دانست آن انگشتر چگونه به دست اموشن رسیده است.
سعی کرد به روی خودش نیاورد که میداند آن انگشتر چیست زیرا پدرش به او گفته بود هرگز درباره هورکراکس ها به کسی اطلاعی ندهد.
نفس عمیقی کشید و پرسید( تو خوابت نمیاد؟)
اموشن گفت( به زودی میرم میخوابم🥱)
_ باشه! شبخیر.
_ شبخیر.
قبل از طلوع آفتاب:
اموشن داشت کابوس میدید، خواب میدید در جنگل ممنوعه گیر افتاده و صدای خنده می آید ، والدمورت رو به رویش ایستاده و به او می گوید خائن ! بعد هم چوبدستی اش را بالا می آورد و او را شکنجه میکند.
_ خانم؟ خانم ؟
اموشن از خواب پرید، حالش خیلی بد بود، از شدت ترس نمی توانست حرف بزند! سرش گیج میرفت. دستش را روی سرش گذاشت و به خودش آمد( هوروس! ممنون که بیدارم کردی!)
_ حالا دیدین به دردتون میخورم؟🙂
_ آره حالا برو اون طرف !
هوروس از تخت پایین آمد، اموشن ، آرام بلند شد و به سمت سالن اجتماعات قدم برداشت.
هرجا که اموشن می رفت، هوروس پشت سرش می آمد، در سالن اجتماعات، چند تا غریبه نشسته بودند، اموشن دراکو را دید که گوشه ای ایستاده و اطرافش را نگاه می کند.
_ باید برم پیشش هوروس!
_ باشه خانم🙂
اموشن طرف دراکو رفت و هوروس هم دنبالش آمد.
_ سلام اِموشن🙃
_ سلام دراکو! فکر نمیکردم بیدار باشی!
_ حالا که میبینی بیدارم😏
_ آره دقیقا😏
دراکو نگاهی به هوروس انداخت( هوروس برا چی اینجاست؟)
_ خودش گفت برا محافظت از من اومده😐
_ از پدرم شنیدم دابی مدتیه فرار کرده!😒
اِموشن تعجب کرد( مگه پدرت اومد هاگوارتز؟) دراکو غرید( آره اومد ببینه دابی به درد نخور اینجاس یا نه😒)
دراکو کمی اطراف را نگاه کرد و در ادامه حرفش پرسید( میای بریم حیاط؟ قبل از اینکه کلاسا شروع شه)
_ آره صبر کن!
اموشن به هوروس و دراکو گفت منتظر بمانند و رفت اتاقش تا لباس بپوشد و چوبدستی اش را بردارد.
زمانی که اموشن داشت لباس می پوشید دراکو چشم غره ای به هوروس رفت و هوروس هم به او اخم کرد.
دو دقیقه بعد سر و کله ی اموشن پیدا شد و هر سه آنها رفتند راهی حیاط شدند.
در راهرو ها می دویدند و وقتی اِموشن حواسش نبود دراکو و هوروس درگیر می شدند.
خورشید در حال طلوع بود و کم کم داشت صبح می شد.
اموشن درحالی که میدوید گاهی متوجه صداهای پشت سرش میشد و در دل به هوروس و دراکو میخندید.
حیاط ، کمی آن طرف تر بود برای همین اِموشن ایستاد.
_ شما جن های خونگی همتون آشغالین😒😒
_ تا حالا یه پسر به لوسی تو ندیده بودم!😒
_تمومش کنین! دراکو!هوروس!😠
هوروس ترسید و گفت( خانم! دراکو اول شروع کرد!)
دراکو به هوروس اخم کرد.
اموشن گفت( مهم نیست کی شروع کرد! مهم اینه که کی تمومش میکنه!😒)
هردو ساکت شدند.
_ بیاین قراره کلی خوش بگذره!
هوروس جلو تر از دراکو دنبال اموشن رفت ، حالا هر سه تو حیاط بودند.
یک دقیقه نگذشته بود که ماری ، پانسی ، امیلیا، هانا و یک پسر گریفیندوری سال اولی که جدا از آنها بود پیدایشان شد.
_ سلام!
_ سلام!
_ سلام!
_ صبح بخیر!
پسر گریفیندوری ، سکوت کرد و از آنها دور شد.
پایان............
امیدوارم خوشتون اومده باشه🖤
سعی میکنم پارت بعدی داستان رو قشنگ تر کنم😐🖤🍏
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
عالی بود
🖤🖤🖤
عالییییی
💚💚💚