سلاااااام به همگی {。^◕‿◕^。} انشالله که مثل همیشه حالتون خوب باشه ✪ ''_'' :) ❀خب بریم برای داستان ❀
پارت 9️⃣💫
بعد از مدتی پیاده روی طولانی به یک پمپ بنزین تقریبا متروکه رسیدم، آنقدر خوشحال شدم که هنگام دویدن به سمت پمپ بنزین با کله به زمين خوردم.... چرا میخندنین خوب گشنمه بود.... .
با سرعت باور نکردنی و همچنین ذوقی زیاد وارد مغازه شدم، البته ذوقم چندان دوام نداشت چون مغازه تقریبا خالی شده بود... به سختی چیزی برای خوردن گیر اوردم؛ وقتی میخواستم از مغازه خارج بشم مردی عجیب اما آشنا به چشم خورد.... یا خدا اون... اون ادوارد بود.... قیافه ام در هم رفت و در دلم گفتم این هم شانس منه..... وایسا این واقعا یه شانسه ادوارد مهم ترین قسمت این پرونده بود... یه شاهد!!!!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی قشنگهههههههههههه من عاشق داستانتم😅😅😅
ممنون عزیزم ✨ 💕 🍂 ✨ 💕
عالی خیلی عالیییییی 💌😍
ممنون ❤️
به نظر من فلش مال کسی بود که توی اداره ی پلیس بهش برخورد اون موقع وسایل هاشو روی زمین ول کرد لابد اون موقع اون فلش رو گذاشته بود توی کیفش
ببین واقعا خیلی جلوي خودم رو گرفتم تا چیزی نگم و داستانم رو لو ندم ولی نمیشه اخه خیلی خوب بود آفرین خیلی خوشحال خیلی که داستانم رو دنبال میکنی اونم آنقدر با دقت ممنون واقعا مرسیییی 🤩🤩😍😍🤩😍🤩😍🤩😍🤩😍🤩😍🤩
اولش که می خواستم داستانم رو بزارم فکر میکردم کسی حمايت نمیکه ولی واقعا خیلی خوشحال که انقدر با حوصله داستانم رو دنبال میکنی ممنون ❤️
خواهش میکنم❣❣❣💕💕💕
من از هر نوع داستانی خوشم نمیاد ولی خوب این داستانت بی نظیره من عاشق داستان های کارگاهیم به نظر من همینطور ادامه بده تا بهترین بشی 🧡🧡🧡❤❤❤💛💛💛💛💚💚💚
واقعا ممنون ❤️
حتما 🌸 🌸 🌸 🌸