این داستان درباره یه سفر زمانه+عاشقانه
یه روز صبح مثل همیشه ادرین داشت می رفت مدرسه که دم در مدرسه جولیکا رو دید سلام و احوال پرسی کردن.
جولیکا:ادرین امروز با بچه ها می خواهیم بریم سینما مرینت هم میاد تو هم میای؟
ادرین:حتما چرا کنه ولی بابام...
جولیکا:بابات چی؟
ادین: شاید نزاره بیام
جولیکا:مرینت راضیش می کنه
ادرین:چه خوب پس منم میام بریم بریم کلاس دیر شد.
جولیکا رفت تو کلاس به مرینت گفت ادرینم میاد سینما ولی گفته شاید باباش نزاره بیاد تو باید راضیش کنی.
مرینت:چی جولیکاااااا چرا گفتی اون دفعه که دیدی چه افتضاحی به بار اومد نهههه.
جولیکا:عههه مرینت باید راضیش کنی مگرنه ادین نمیاد سینما.
مرینت:باشه باشه بعد مدرسه ادرین کلاس شمشیر بازی داره فرصت خوبیه میرم با باباش حرف می زنم.
جولیکا :باشه
جولیکا بعد کلاس رفت همه چی رو به آلیا گفت .
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
چه توقاعات زیادی داریییی😂😂😂😂 من اولین پارت رمانم فیط یه دونه لایک داشت که اونم خودم لایک کرده بودم😂😂🤣🤣 الان تست ندارم زیر ده تا لایک خورده باشه
آروم آروم برو جلو
اینجوری یه دفعه لقمه ی بزرگ برداری میپره تو گلوت خفه میشی!! از ما گفتن بود
من از کسی توقعی ندارم گفتم ببینم حداقل ۲۰ نفر دوسش دارن ارزشش رو داره پارت بعدیو بزارم بعدم من پارت های بعدیو همین جوری می زارم:)
عالی بود عاجی
ملینام
مرسی عاجی پارت بعدی هم داره میاد
خیلی قشنگ بود
مرسی:)
سلام عزیزم خوبی داستانت خیلی خیلی عالی بود و آجی میشی السا هستم ۱۵ سالمه❄❄❄💙💙💙