اینم از این پارت ....
صدای شلیک گلوله .. صدای شلیک گلوله ... همه رو ساکت کرد .... اونا پلیس بودن و الکس و اریک و جنی هم همراهشون بود ...خیلی خوشحال شدم ...منم محکم آرشام رو زمین زدم و با اسلحه ی توی دستم به سمت جایی که جسیکا داخلش بود حرکت کردم یهو ...لکسا یا تیر شلیک کرد ...به سمت من ...تیر بهم نخورد ...و راهم رو عوض کردم . و یه جایی پناه گرفتم مثل زیر زمین بود...لکسا داد زد ..اگه من کد رو ندارم ..کس دیگه ای هم کد رو نباید داشته باشه ...کد باید نابود بشه پشت سرم اومد ...من از جاهای تنگ و تاریک میترسم ....و من به سمت اون زیر زمین فرار کردم ..حتی با اینکه میترسیدم ...یه جایی وایستادم تا به لکسا تیر بزنم ...و فرار کنم ...همون لحظه که لکسا وارد شد ...به پاش تیر زدم ...
به پاش تیر زدم ...اما دید کجا وایستادم میخواست با قیمت جونش هم من رو بکشه ...چون کد رو داشتم ...در حال فرار کردن بودم ....یهو صدای شلیک اومد برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم یکی داخل شونه ی جسیکا تیر زد دیدم اون الکسه 😐😐تفنگ داخل دستش بود...لکسا و قتی بی حرکت وایستاده بودم تیر زد داخل پام منم افتادم ...لکسا چون ازش خون زیادی رفته بود بی هوش شد ...من افتادم زمین ...و از صدای درد به خودم پیچیدم ...داخل عمق تاریکی ...بودم ...انگار دیگه از جای تاریک و تنگ نمیترسیدم ..
از صدای درد به خودم پیچیدم ...داخل عمق تاریکی ...بودم ...انگار دیگه از جای تاریک و تنگ نمیترسیدم ...(عکس پارت عکس الکسه ) حالم خوب نبود ...دوست داشتم بخوابم ...و وقتی بیدار شدم ...مادرم پیشم باشه بابام پیشم باشه و هیچکدوم از این اتفاقا نیوفتاده باشه .. ..............آرزو میکردم که ........... آرزو میکردم که ..بابا و مامانم زنده باشن ..و اشک از چشمام میریخت ... داخل همون عمق تاریکی یه نفر بلندم کرد ...و بهم گفت ..میدونستی خیلی سنگینی ...یکم وزن کم کن ...تو اون اوج ناراحتی و بغضم ...زدم زیر خنده ...دیگه حس نفرتی که به الکس داشتم رو ندارم ...
دیگه اون حس تنفر و نفرت به الکس رو نداشتم ......به الکس گفتم من رو بزاره کنار لکسا ...اگه تمن باشه بعد آمبولانس بیاد ...رفت بالا که نگاه کنه... تیرهایی که به لکسا خورده بود جاهای حساسش نبودن اما خون زیادی از دست داده بود...من یک تکه ای از لباس خودم رو پاره کردم و بستم به دور پای لکسا و یه تیکه ی دیگه از لباسم رو پاره کردم و به شونه اش بستم ...تا آمبولانس بیاد....۳ ساعت بعد .....داخل بیمارستان بخاطر تیری که داخل پام خورده بود بستری بودم .......
....۳ ساعت بعد .....داخل بیمارستان بخاطر تیری که داخل پام خورده بود بستری بودم ...لکسا رو آوردن بیمارستان تیرهارو از داخل پا و شونه اش درآوردن و بردنش زندان ..از من هم شهادت گرفتن گفت پدرم و رو کشته و.....ولی ...لکسا هم به همه چیز اعتراف کرد جز کشتن مادرم ...قسم خورد مادرم رو نکشته .... برام عجیب بود ..چرا ..اینو میگفت ... و تیرهایی که به جسیکا خورده بود رو درش آورده بودن ...و جسیکا هم الان بستری بود ...و حالش خوب بود ... الان خوشحال بودم ...داخل اتاق بودم ..و کسی اجازه ی ملاقات نداشت ..حوصله ام سر رفته بود ....۱۰ دقیقه بعد یه پرستار وارد اتاق شد و بهم آرام بخش زد ..تا بخوابم .. چند ساعت بعد....... وقتی بیدار شدم ...دیگه داشت شب میشد ...پرستار..برام عذا اورد ...۳۰ دقیقه بعد غذام رو تموم کردم...۳۰ دقیقه بعد وای حوصله ام مثل بچه ها سر رفته بود ..خیلی ناراحت بودم میخواستم یواشکی به اتاق جسیکا برم اتاق من طبقه ی ۵ بود اتاق جسیکا طبقه ی ۱ بود ....یواش از تخت پایین اومدم ..چون بیمارستان شلوغ بود ...کسی حواسش نبود ..
خاله هاناهم بخاطر این که چند تا آزمایش بدم و تا اینکه جواباشون بیاد ...باید داخل بیمارستان بستری میموندم ...برا همین چند دست لباس و کفش و غیره برام آورده بود ...یواش لباس هام رو عوض کردم ...و لامپ اتاقم رو خاموش کردم ...تا برم پیش .. جسیکا ...میخواستم ببینمش تا اینکه ...خیالم راحته بشه که حالش خوبه .. از اتاق بیرون رفتم
از اتاق بیرون رفتم و ..به سمت آسانسور رفتم ..حواسم بودکه پرستارا من رو نبینن..رسیدم دم در آسانسور ... و سوار آسانسور شدم ...داخل آسانسور ...۱نفر بیشتر نبود کلاهم رو سرم کردم کسی که داخل آسانسور بود ...پرستارم بود ..خواستم که نشناستم ...طبقه ی ۲ رو زدم پرستارم از آسانسور پیاده شد .. و بعد از پیاده شدن پرستارم ...آسناسور حرکت کرد ...و در طبقه ی ۴ وایستاد ..یکی سوار آسانسور شد ..
خاله هانا و الکس و ایزابلا و اریک سوار آسانسور شدن ...جنی هم حالش خوب نبود و داخل همین بیمارستان طبقه ی ۳ بستری بود ..خاله هانا طبقه ی ۵ پیاده شد ...ایزابلا و اریک طبقه ی ۳ پیاد شدن ...موند الکس که اونم طبقه ی ۲ پیاده میشد که برای جسیکا لباس ببره ..دمار از روزگار من درومده ...الان میفهمن نیستم....رسیدیم طبقه ی ۲ .. .دویدم بیرون به سمت اتاق جسیکا .
در اتاقش رو باز کردم ..رفتم داخل اتاق ...جسیکا بیدار بود ...به حسیگا گفتم اگه الکس اومد...بهش هیچی درمورد من نگو ..حوصلم سر رفته و حالم هم خوبه لطفا جسیکا ...جسیکا قبول کرد...سریع کنار تخت جسیکا قایم شدم ..
زیر تخت قایم شدم ...الکس وارد اتاق شد ...اما فهمید ..بزور بلندم کرد ..و از جسیکا خداحدافظی کردیم ..سوار آسانسور شدیم ...طبقه ی ۵ رو زدیم در حال حرکت ...یهو ...آسانسور خراب شد
آسانسور در حال حرکت وایستاد ...و...زلزله شد ... راستی بعضی هاتون دوست داشتین عاشقانه باشه و الکس و کاترین عاشق هم بشن ...داخل قسمت بعدی عاشقانه میشه ...منتظر باشین فردا بعدی رو مینویسم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تازه با تست ت آشنا شدم
خیلی خیلی خیلی عالیههههههههه🥰🥰🥰🥰🥰
خوشحال شدم از داستانم خوشت اومد.
چرا بعدی نمیاد 😭😪
پس چرا بعدی نمیاد☹☹☹
به خدا گذاشتمش الان تقریبا ۱هفته گذشته
خیلی خیلی قشنگ بود
مرسی عزیزم منتظر داستان زیبای تو هم هستم
عالییییییییییییییی
وایی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود قسمت بعدی رو بزار
راستی اونا برای چی کد رو می خواستن اصلا اون کد چی بود ؟ میشه بهم بگی
اون کد یه کد خیلی مهم هست ..اگه اون کد گم بشه جهان زیرو رو میشه ...انسانهایی مسل لکسا و بقیشون کد رو میخواستن اما پدر کاترین کد رو مثل یه تراشه داخل قسمت های حافظه اش گذاشته بود ..بعد پدر کاترین رو هم بخاطرش کشتن
اهان ممنون
عالیییییییی بودددددد خیلی خوب بود لطفا بعدی رو بزار 🙏🙏
مثل همیشه عالی بود😍
عالی بود