
اولین داستانمه پس حمایت کنین لطفا 🙏🏻
حوصلم سر رفته بود زمستون شده بود و نمیشد رفت حیاط و تاب بازی کرد راستش تنها کسی که از تاب قدیمی حیاط استفاده میکرد من بودم تاب به ادم حس پرواز میده برای همین خیلی دوسش دارم اون روز یا حال عجیبی داشتم یکم کمرم درد میکرد
نمیدونم اون ادمه یا نینجا از کجا پیداش شد یهد از رو سقف خونه پرید تو و شمشیر رو کشید سمت ما همه جیغ میکشیدن یهو دیدم همه دارن منو صدا میکنن همه اسم منو فریاد میزند به پشت سرم نگاه کردم چیزی که دیدمو نتونستم باور کنم ...
من روی کمرم دو تا بال داشتم درست مثل رویا هام دوتا بال بزرگ و سفید و خوشگل راستشو بخوای میدونم چجوری ولی همینکه اون نینجا شمشیر رو کشید جلو انگار چیزی با طرفش پرتاب شد و اون بی هوش روی زمین افتاد راستش توی رویا هام همیشه دوتا بال داشتم که به جای پر های پایینی زیرش تیغه هی برنده ای داشت و چیزی که به طرف نینجا پرت شد تیغه بال های من بودن
جوری رفتار کردم انگار خودم از قبل میدونستم بال دارم در حالی که خودم بیشتر از همه دسپاچه شده بودم با اینکه تیغه بال من به نینجا برخورد کرده بود ولی یه قطره خون هم نیومد و در حالی که همه به نینجا یا شایدم ادم سیاه پوش زل زده بودن تیغه از شمش جدا شد و دوباره سر جاش روی بال های من برگشت تیغه حتی خونی هم نبود و به نظر میرسید اون اقای سیاه پوش که فعلا نینجا صداش میکنم حتی زخمی هم نشده
مامانم که از ترس زبونش بند اومده بود بلا خره به حرف اومد و گفت : کشتیش؟؟ گفتم نه بی هوشع نمیدونم از کجا میدونستم بی هوشه شاید چون معمولا تو تخیلم اینجوری تصور میکردم اینجوری جواب دادم اخه اون حتی زخنی هم نشده بود چیزی که بیشتر از همه ذهن منو مشغول کرده بود این بود که اون از کجا و چجوری وسط روز از پشت بوم سر در اورده بود اونم با اون ضاهر عجیبش مثل نینجا های تو کارتونا بود
بردیمش تو خونه همه تعجب کرده بودن و میپرسیدن این بال ها تز کجا اومد و تنها جواب من نمیدونم بود ولی با گذشت زمان کمکم یچیزایی دسگیرم شد بعد گذشت دو ساعت اون نینجای عجیب به هوش اومد و.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (5)