6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝖄𝖚𝖓𝖆 انتشار: 3 سال پیش 592 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شخصیت ها :
اعضای بی تی اس
من : اسمم یونا هست توی داستان و یکی از کارکنان اونجا هستم و با اعضا صمیمی هستم
نامجون : یونا خب من یه برنامه ای شرکت کرده بودم و مسابقه داشتن و من توی مسابقه باختم جریمش اینه که برم توی یک یه اتاق و خب تفنگ الکی بگیرم دستم و وی هم اونجا باشه و باید الکی بگم که چندنفر تحدیدم کردن و یه تفر با تفنگ قلابی از یه دریچه ای اونجا باشه و روی من نشونه گرفته باشه و گفته باشن اگر خودمو نکشم بلایی سر اعضا میارن
من : اما خب ... کمکت میکنم اما این چه جریمه ی مسخره ایه 😐
نامجون : میدونم اما مجبورم 😕 کمکم میکنی ؟
من : اره حتما
منم میکاپم خوب بود پس ارایشش کردم و کنار سرش با ارایش کاری کردم که انگار تیر خورده و صورتش رو طوری مسکاپ کردم که انگار زدنش بعدشم وی رو صدا کردم و بهش گفتم بره توی یه اتاق نامجون منتظطرشه
وی : عجیب رفتار میکنی 🤨
من با لحن ناراحت : فقط برو 🥺
وقتی وی رفت داخل دید که نامجون تفنگ رو گرفته روی سرش با ترس گفت : نامجون ... چ.. چیکار داری میکنی ؟
نامجون : وی منو ببخش ببخشید اگر توی این ۸ سال اضیتت کردم به اعضا بگو که شما از هرکسیرام با ارزش ترید شما به من کمک کردید که به جایی که میخوام برسم
وی با داد : نامجونننن تمومششش کننن 😡😡
نامجون با گریه : ببخشی منو ببخش بالا رو نگاه کن (ینفر با تفنگ و صورت پوشیده از یه دریچه ای ایستاده بود :
وی با نگرانی برگشت رو به نامجون و گفت : نامجون تمومش کن 🥺😭
نامجون : ببخشیددد اگر خودمو نکشم اونا منو میکشن بعدشم شمارو میکشن 😭
وی : نامجوننن این الکیهه بگووو الکیهههه 😭😭
نامجون : منو ببخش 🥺😭
ادامه داستان از زبون من *
وقتی وی رو گفتم بره و هم هیجان داشتم هم استرس از اینکه نکنه وی خیلی ناراحت بشه .... بعد چند دقیقه یهو صدای تیر شنیدم و وی داد زد : نامجوننننننن نههههههههههه
سریع دویدم و رفتم تو اتاقه استرس داشتم وی بدجوری داشت گریه میکرد و نامجونم خیلی شبیه مرده ها بود و مور مورم شده بود یهو پاهام سست شدن و افتادم روی زمین
اعضا صدای تیر رو شنیدن و سریع اومدن توی اتاق جیمین و کوکی و جیهوپ سریع دویدن سمت نامجون و همشون شوک شده بودن و اشک از چشماشون میریخت نگاه جیمین یهو به سمت همون کسی که اسلحه گرفته بود رفت که تفنگش رو برداشت و ناپدید شد جیمین یهو بلند شد و تفنگو و ورداشت و با قیافه ی خیلی خشنی بلند شد و رفت بیرون هیچوقت جیمین رو اینطوری ندیده بودم
سریع رفتم دنبال جیمین جیمین با گریه و لحن سردی گفت از سر راحم برو کنار یونگی هم با یه حالت خیلی خشک و صکرت خیس و اروم ادمد گفت نفس نمیکشه با خودم میگفتم یعنی چقدر نفسش رو نگه داشته به هردوشون گفتم اروم باشیددددد و همه داستان رو براشون تعریف کردم هردوشون خیلی عصبانی و هم خوشحال به نظر میرسیدن سریع دویدن توی اتاق و گفتن نامجون دیگه تمومش ما موضوع رو میدونیم جین : تمومش کنیدددد اون نه نفس میکشه نه نبضش میزنه
ترسیده بودم و شکه شده بودم یعنی چه اتفاقی بود که نه نفس میکشید نه ضربانش میزد رفتم نامجون رو کن دادم و بهش گفتم بیدار شو دیگه یونگی و جیمین موضوع رو میدونن که یهو
یه برگه از دست نامجون افتاد بیرون برداشتمش و با صدای بلند خوندمش
یونا ببخشید بابات اینکه ازت کمک خواستم و بهت اضاب وجدان دادم میدونم که اگر الان موضوع رو بدونی شوکه میشی این یه مجازات مسابقه نبود همش واقعی بود اگر من خودمو نمیکشتم اونا اعضا رو میکشتن
بچه ها 😭🥺 بردارام هیونگا و داداشای کوچولوی خودم بدونید که من خیلی دوستون داشتم شما همه چیز من بودید 🥺🥺😭😭
تا ابد خدانگهدار برادر مرده شما نامجون 😭🥺
جین اروم بود و هیچ اشکی از چشمش نمیومد معلوم بود که شوکه شده
کوکی هم همش داد میزد نامجون داداشممم هیونگگگگگ بلنددد شووووو 😭😭😭 الان خیلی زودهههه 😭😭😭
وی هم سرشو گزاشته بود روی شونه داداشش و گریه میکرد میکر و میگفت ببخشید که نتونستم جلوت رو بگیرممم 😭😭🥺
یونگی هم فقط داشت گریه میکرد و رفت توی گوشیش و عکسای نامجون رو میدید و بیشتر گریه میکرد 😭😭😭
من هم فقط میتونستم با داد بگم تقصیر منن بوددد و گریه کنم تفنگ رو برداشتم و گزاشتم روی سرم که یونگی از دستم انداختش و ب.غ.لم کرد و گفت اونی بیخیال شو 😭😭😭🥺 تقصیر هیچکی نبود 🥺🥺😭 اتفاقی که نباید میفتاد افتاد تقصیر هیچکس نبود 😭
پایان امیدوارم داستانم رو دوست داشته باشید 🥺❤ برو نتیجه بازدید ثبت بشه لطفاا 🥺❤❤❤
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
خودم میدونم خیلی داستان مزخرفیه ببخشید اگر انقدر بده 😕😕🙏🏻
چرا من گریم گرفت😭😭
عه.واقعی بود که
واقعی بود :/
چتونی ؟
منظورم اینه که نامجون واقعی گفت
هیق یبار یکی از دوستام همین بلارو سرم اورد
یعنیگفت میخوام الکی به بچه ها بگم خو دک شی میکنم و یکمی جز بده و اینا بعدش دیدم برام نوشته واقعا تا مرزش رفتم که نشد
عه چه عجیب
داستانم براساس واقعیت بود 😂😐
اره
تل یه چند روزی داشتم بهش فحش میدادم😂😂
😂😂😐