10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 867 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام👋.. این پارت زیبا را تقدیم میکنم به اجی سما😍😅
آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم..
الان زمان پا پس کشیدن نبود..
دستام به وضوح می لرزید..
انگشتم و روی زامن اسلحه گذاشتم
برای اخرین بار نگاه غبارم و بهش دوختم. حالت صورتش خوشحال و آروم بود..
قلبم به درد اومد
لعنت به من،دارم چیکار میکنم.
کِی انقدر ظالم شدم که به خاطر منفعت خودم حاضرم جون یک آدم و بگیرم..
پشیمون شده بودم غافل از اینکه دیگه دیره..
هول شده تفنگ و به سمت پایین گرفتم که صدای بلند شلیک گلوله همزمان شد با صدای جیغ خفیفی که ناخداگاه از گلوم خارج شد..
تا به خودم بیام پاهام سست شده و محکم روی زمین افتادم.
بغض تو گلوم با صدای بدی شکست. صورتم و به سمت آسمون گرفتم و با صدای بلندی داد کشیدم: قبوله لعنتی هر چی تو بگی!!
می تونستم از دور اون پوزخند همیشگیش و حس کنم..
بایدم خوشحال باشه.. اون برنده شد و من بازنده.. سرم و پایین گرفتم و اشکام بدون هیچ سدی پشت سر هم پایین میومد
صدای داد آدرین بلند شد و به سمتم دوید..
بازوهام اسیر دستاش شد و مجبورم کرد سرم و بلند کنم...
با چشمای اشکی به صورت رنگ پریده و نگرانش نگاه کنم.
با فکر اینکه ممکن بود الان کنارم نباشه قلبم به درد اومد..
من داشتم چیکار میکردم.
با تکون های پی در پی آدرین به خودم اومد..
دستم و گرفت و ناباور گفت: چته دختر چرا دستات سرده!؟
با شنیدن لفظ«دختر» برای چند ثانیه خشک شدم..
حس میکردم از یک ساختمون ۱۰ طبقه به پایین پرتم کردن..
اینبار آدرین با صدای بلندی عصبی داد کشید: مرینت چتهههه... چرا حرف نمیزی این صدای شلیک گلوله از کجا اومد!؟
با لبای لرزون پرسیدم: دخـ.. تر؟؟
برای چند ثانیه رنگ از صورتش رفت..
لبخند مصنوعی زد و با تته پته گفت: چـ.. چی!..
دستی به موهاش کشید و ادامه داد: اخه... چیزه برای چند ثانیه شبیه دخترا شدی..
نذاشتم ادامه بده و با تردید پرسیدم: تو میدونی؟
کلافه سرش و به نشونه مثبت تکون داد..
با دهن نیم باز ناباور چشم بهش دوختم..
تمام رفتارای این روزاش تو ذهنم و مرور کردم..
مهربونیای بی دلیلش، رفتارای امروزش..
حرف تلخ هری تو گوشم زنگ زد: آدرین دوست نداره فقط میخواد ازت سواستفاده کنه.
حق با هری بود. دلخور نگاهش کردم..
گیج سرش و تکون داد و گفت: چی شد!؟
با ضرب از روی زمین بلند شدم
من: چرا... بهم نگفتی میدونستی!!.. هان!؟
کلافه نفسش و بیرون داد و گفت: مرینت من باید از دستت ناراحت باشم نه تو... بعد تو اینجور داری باهام رفتار میکنی!
ناخداگاه سرم و برگردوندم به سمت جایی که هری ایستاده بود.
حتی از فاصله ی دورم میتونستم اون لبخند پیروزمندانه اش و ببینم.
با قیض دندونام و بهم سابیدم.
چقدر این عوضی منو حرص میداد..
صدای دلخور آدرین ریشه افکارم و پاره کرد: دلم میخواست خودت بگی چرا خودت شبیه پسرا کردی و بهم نزدیک شدی ولی تو سخت کوش تر از این حرفا بودی.
شرمنده سرم و پایین انداختم
شاید باید به آدرینم حق بدم..
آدرین: اینا فعلا اصلا برام مهم نیست فقط میخوام مطمعن بشم حالت خوبه!!
اشکای روی گونم و با پشت دست پاک کردم..
تو این وضعیت هنوزم به فکر منه اونوقت من تا چند دقیقه پیش قصد کشتنش و داشتم..
به زور با بغض تو گلوم لب زدم: معذرت میخوام برای همه چی!!
چند قدم بهم نزدیک تر شد.
آدرین: چرا اینجوری حرف میزنی انگار که دیگه قرار نیست ببینمت!!
دقیقا زد وسط هدف.. با لبخند غمگینی بهش چشم دوختم
با اغوش باز به طرفش پرواز کردم. محکم دستام و دورش حلقه کردم
آدرین شک زده سرجاش خشک شده بود..
به خودش اومد و با مهربونی موهام و نوازش کرد. و آروم زیر لب گفت: اروم باش این روزا بلاخره میگذره
***
دستام و توهم قلاب کردم و شرمنده منتظر عکس العملش بودم.
آدرین: که اینطور پس تو از فوبیام خبر داری!!
من: اره.. معذرت،،
سرش و به نشونه منفی تکون داد و با تک خنده ای گفت: خیلی خنده داره امشب چقدر ماجرا پیش اومد... بهتره بریم خونه.. هم من خسته ام هم تو..
با تردید نگاهش کردم
باید همین امشب با هری حرف بزنم..
اما درباره قولم به هری و قضیه نزدیکیم بهش حتی یک سر سوزنم نباید بدونه..
چون صد در صد ازم متنفر تر میشه!
زبون روی لبای خشکیده ام کشیدم و گفتم: خب تو برو.. من یک کار کوچیک دارم انجامش بدم زود بیارم،،
مشکوک چشماش و ریز کرد و گفت: باشه هر جور خودت دوست داری!
لبخندی بهش زدم که همون موقع بدنم به لرزه افتاد..
باد سردی از کنارم گذشته بود
دستام و دور خودم حلقه کردم... امشب سرد بود و از خوش شانسیم فقط یک لباس نازک پوشیده بودم.
آدرین تو یک حرکت لباسش و در اورد و به سمتم گرفت..
از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم با نیش باز لباس و از تو دستش گرفتم و زیر لب گفتم: چه جنتلمنانه،،
آدرین با لحن تمسخر امیزی گفت: زیاد به دلت صابون نزن.. فقط برای اینکه حوصله ی مریض داری ندارم فقط برای همینه..
پشت چشمی نازک کردم و دهن کجی بهش کردم..
الحق که نباید به این پسرا رو داد.
تک خنده ای کرد و دستش و به نشونه خدافظی تکون داد و ازم دور شدم.
وقتی مطمعن شدم رفته
فوری به سمت هری قدم برداشتم خداکنه هنوزم همون جا باشه.
نگاهی به دور و اطراف انداختم
ولی انقدر هوا تاریک بود که هیچی دیده نمیشد..
بلاخره صدای زجر اورش بلند شد: با من کار داری!
کمی جلوتر اومد تا اینکه بلاخره تونستم ببینمش.
آب دهنم و قورت دادم و با ترس لب زدم: من... من پیشنهادت و قبول کردم پس قول بده به آدرین و دنیس کاری نداشته باشی!!
چشماش و به نشونه مثبت باز و بسته کرد
لبخند غمگینی به خودم زدم بازم مثل همیشه باید به خاطر عزیزانم خودم و قوربانی کنم!!
مرینت: پس دنیس و آزاد کن.
هری: باشه... بعد از اومدنت ازادش میکنم،،
گیج سرم و تکون دادم و متعجب گفتم: چی!؟.. منظورت چیه!
رنگ چشماش غمگین شد
هری: معذرت میخوام مرینت... مجبورم!
در حال تحلیل و بررسی حرفش بودم که دستی جلوی دهنم نشست و تا به خودم بیام دنیا دور سرم چرخید و دیگه چیزی نفهمیدم!
«آدرین»
پا رو پا انداختم و به در خونه چشم دوختم.
دستم و زیر چونم زدم و دوباره به ساعت نگاه کردم..
اَه چرا نمیاد زیر پام علف سبز شد انقدر که اینجا نشستم و به در نگاه میکنم..
صداش رشته افکارم و برهم زد: باز چی شده اینجا لنگر انداختی؟!
خونسرد لب زدم: خودت منو تو خونه ات راه دادی،،
زیر لب پر حرص لب زد: یکمم خجالت بکشی بد نیست بچه جون... برو خونه بابابزرگت لنگر بنداز..
کلافه لب زدم: خودت میدونی که باز منو تحویل بابام میده... انقدرم غر نزن قول میدم بعد از اومدن مرینت از اینجا برم،،
با چیزی که گفت درجا خشک شدم: اون برنمیگرده..
شتابزده به سمتش برگشتم و داد کشیدم: منظورت چیه!؟
شونه هاش بالا انداخت گفت: منظوری خاصی نداشتم ولی هر چی هست با اون پسر عصاقورت داده است..
نکنه منظورش هری.. خودم و به سمتش کشیدم و کنجکاو گفتم: ببینم تو میشناسیش... نشونه ای ازش داری!؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: اره میشناسم..فقط اسمش و نمیدونم اخرین بار تو عمارت پدرش دیدمش..
جلل خالق حتی پدرشم میشناخت
این دیگه کی بود..
سعیم کردم با لحن آرومی باهاش حرف بزنم: حالا خوشگل اقا.. بهم نشونیش ومیدی!!؟
چپ چپ نگاهم انداخت و چندش گفت: اَه اَه این چه مدل حرف زدنه... مثل ادمم بگی من میفهمم،،
آدرس و تو یک برگه نوشت و به طرفم گرفت و گفت: بگیر سوار تاکسی که بشی این و به راننده بده خودشون میرسوننت..
نگاه قدردانی بهش انداختم و گفتم: وای ممنون،،
با قدم های بلند از خونه بیرون رفتم و بعد از اینکه تاکسی گیرم اومد
بلاخره به آدرس مورد نظر رسیدم
از ماشین پیاده شدم و بعد پرداخت هزینه راهش و کشید و رفت
نفسم و با آه بیرون دادم کم کم داره پولامم تموم میشه..
گمون نکنم تا چند روز دیگه مجبور بشم برم گدایی،،
تا نگاهم به عمارتش افتاد. نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه
حالا چیزی که مونده اینه که چطوری باید وارد بشم..
باید حتما مثل دزدا از خونشون بالا برم
کلافه نفسم و بیرون دادم و دستم و روی بریدگی دیوار گذاشتم و سعی کردم خودم و بالا بکشم
بعد چند دقیقه حدودا به نصفه هاشم رسیده بودیم..
ولی از حق نگذریم کار این دزدام سخته..
صدایی منو سرجام خشک شدم.
-اهای کجا با این عجله!!
هول شدم و دستام از روی دیوار سر خورد و محکم به پشت روی زمین افتادم..
ناله ای زیر لب سر دادم و عصبی به عقب نگاه کردم..
از دیدن پسر همسن و سال خودم ابروهام از تعجب بالا پرید.
دست به سینه با یک ابروی بالا رفته لب زد: اومدی دزدی یا میخوای یواشکی وارد بشی!
لبخند مصنوعی زدم و از جام بلند شدم و همین که میخواستم براش توضیح بدم خیلی راحت دستش و به طرفم گرفت و یهویی گرفت: اگه بهم پول بدی قول میدم خودم بزارم بری اینجا..
با چشمای گرد شده یک نگاه به دستاش و یک نگاه به صورتش کردم..
شیطون گفت: باور کن زیاد پول نمیخوام.. تاره اشم اینجوری نگاهم نکن نیاز دارم،،
اگه جاش بود میزدم زیر گریه.. با لب و لوچه اویزون کیف پولم و از تو جیب شلوارم در اوردم و نگاهی به داخلش انداختم..
اون قدر زیاد چیزی برام نمونده بود بدبختیشم این بود که فقط همینا رو داشتم.
پسره نگاهی زیر زیرکی بهم انداخت و یهویی از تو دستم قاپیدش و با نیش باز گفت: ایوله همین کافیه!!
ناباور به پرروییش زل زدم.
عصبی سرش داد کشیدم: کمی اجازه هم بگیری خوبه والا... حالا هم منو پیش مرینت ببر،،
کنجکاو لب زد: همون دختره که از دیشب داره داد و هوار میکنه
سرم و به نشونه مثبت تکون دادم
پس اینجاست..
به سمت در عمارت رفت و با کلید تو دستش بازش کردو بهم اشاره کرد وارد بشم..
نه انگار اینجا نفوذی بود.
با شیطنت نگاهی بهم انداخت و گفت: نکنه اومدی نجاتش بدی!؟
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداختم..
آدرین: نه اومدم یک نگاهی بهش بندازم ببینم اینجاست بعد میرم!
تک خنده ای کرد و گفت: خیلی خوب فهمیدم اعصاب نداری.. حالا ناراحت نباش که پولات و گرفتم،،
لجباز لب زدم: اصلا ناراحت نیستم.
همین که چند قدم جلوتر رفتیم چشمم به گروهی از خدمه های دختر افتاد..
عرق سردی رو پیشونیم نشست
ناخداگاه دست پسر رو گرفتم و با لبای لرزون لب زدم: میشه از این جلوتر نریم!؟
نگاه گیجی به جلو انداخت و متعجب گفت: چرا!؟... نکنه از دخترا فراریی،،
اخ دلم میخواست با دستم محکم تو اون صورتش بکوبم که کمتر چرت بگه!
بدون اینکه بهش اهمیت بدم برگشتم که همون موقع صدای جیغ اشنایی نظرم و جلب کرد..
دوباره به حالت قبلم برگشتم و از دیدن هری که دست مرینت و گرفته بود و سعی میکرد با خودش بیارتش..
چشمام گرد شد
شاید ۱ ثانیه هم بیشتر نگذشت که هری و مرینت چشمشون به من خورد..
هری با چشمای قرمز شده از عصبانیت به اون پسر خیره شدم که بیچاره از ترس یک قدم عقب برداشت.
مرینت ناباور لب زد: آدرین..
اما هری با بی رحمی حرفش و قطع کرد و داد کشید: اینجا چیکار میکنی!؟
اخم غلیظی بین ابروهام نشست: اومدم مرینت و ببرم،،
پوزخندی زد و گفت: نمیتونی!؟
آدرین: چرااا!؟
هری: چون قرار با من ازدواج کنه...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
42 لایک
اادرین مرد؟
کلا تو یه روز میشه ۴ تست گزاشت ، چی میشه ی روز بیایم ببینیم دو پارت اسارت رو گزاشته. دو پارت استارت🥺
خیلی عالی میشه🥺🥺🥺🥺🥺🥺
اجی نگاه برو بخواب خواب انشالا توی خابمون ببینیم چون توی دنیا واقعی امکان پذیرنیست
ببین این در صورتی امکان پذیره که ۸ روز صبر کنی 😂 اگه میتونی به روی چشم
😫😫😫
چرا بعدی رو نمیزارییییییییییی🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺💕
خیلی خیلی معذرت میخوام یک چند روز معلمامون امتحانای حضوری میگیرن نمیرسم ولی ایشالا فردا اخرین کلاس این هفتمونه که بعد اومدنم مینویسم و میزارم☺️
دستت درد نکنهههههه
امیدوارم همشونو عالی بدی😍😍😍
اجی پارت بعد کوووووو
هانیهههههههه
کم حیرسون بده دادش بعدیی بزار
😭
میگم مگه شما تهران نیستین پس چه جوری امتحانتون حضوریه؟
آخه واسه ما مجازیه قراره از دی ماه حضوری کنن
نه هانیه مشهدیه
البته تا جایی که یادمه
عالی بود❤❤❤❤❤
هری هری هرییییییییییییییییی
اجی رومخه توروخدا بکششششش هری عوضییییییییییییی روی مخ کلا بادمجونی سیرابی رو بکش 😭😭
ارهههههه
خیلی »€^¢™$=©°$×عه
دقیقااا اخه ی قورباقه میاورد توی داستانش ما راضی بود اخه این هرییی واقعا رو مخه وقتی که نمی تونی بکشش رومخترم می ره هرپارت بیشتر از قبل دلم میخواد هری رو بکشم
واو بینظیر بود😍😍😍😍😍😍💖
اوف اگه فردا امتحان حضوری ریاضی نداشتم میخوندمش🤧
من هر دفعه میام میبینم اومده یا سر کلاسم یا یه امتحان سخت دارم😐💔
واای دقیقا درکت میکنم منم یک عالمه امتحان دارم😥
اشکال نداره ایشالا امتحانت و دادی بیا بخون😁❤
موفق باشی😍💖
خوندمش عالی بود😍👌🏻
و حالا باید برم ریاضیمو بخونم😐💔
اجی عاااالی بود😰
ی خواهش : زودتر داستاناتو زار ، هم اسارتو هم استارت😁
اجی هانیه نگاه منم همین خواهش رو دارم اگه عمل نکنی این میشه
هانیههعععععععععععهههههههههههههههههههههههههعهعهههههههههههههههه
پارت بعدی بزار وگرته هرچی دیدی از چشم خودت دیدی حداقل جواب کامنت ها رو بده تا یکم حرف بزنیم
راست راستی
اجی نامجوننتنتتتتننننننننننن مرخصی تمام شد توهم تست میزاری گرفتی باهردوتون اگر تست و یا داستانتون دیر بیاد هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید۰ 😠😠😠👢👡👟👞👠👠👠👠
میسیی اجی😍❤
ببخشید اجی شاید دیر بزارم ولی قول میدم هر موقع وقتم ازاد بود بنویسم و بزارم
ولی متاسفانه هر سه روز هفته ۲تا امتحان حضوری دارم😥
اجی میگم این الان ی بچه خوب بود که اینقدر مترمانه بود 😐😑
هانیه نگاه اجی نامجونم بچه خوبی شده از اون بم که کار گذاشتیم خبری نیست هیف نیست خدایی اگه پارت دیر بزاری اجیم بچه بدی میشا اون وقت باید بزور بهش غذا بدی
(اجی نامجون ناراحت نشو)
😁😁😁😍چشم دنبال موضوعم
اجی نامجوننن
هانیه پارت بعد نزاشت بچه بدی شو🙂