
میدونم دیر شد ولی امیدوارم دوست داشته باشید 💗 فالو = فالو ❤
به سمت کلاوس برگشتم و با کلی سوال نگاش کردم. گفت اکی توضیح میدم!... (بیرون از ساختمون توی ی جنگل متروک) منتظر توضیحش بودم! ی نگاه مسخره بهش انداختم! شروع به توضیح دادن کرد: خب.... توضیح دادنش سخته.. میدونی؟!... اکی!.. اکی... بخوام اصل مطلبو بگم..... من... طولانیه ولی اکی! خیلی سال پیش من اینجا زندگی میکردم!! یعنی ی جورایی از بچه ها بودم... یعنی پسر رییس اینجا بودم!! میشه گفت هر روز اینجا بودم..... اون موقع حدود هشت سالم بود! میدونم تعجب میکنی چون این ماجرا برای خیلی وقت پیشه! ولی تا اخر حرفامو گوش کنی میفهمی!... من با سه تا از بچه ها دوست بودم.... هر روز قرار میزاشتیم یکیمون هر کدوم از کارکنان رو دنبال کنه و بعد بیاد تعریف کنه زندگی روزمره اونو! از وقتی دوست شده بودیم این کارو میکردیم!
ی روز نوبت من بود برم یکی رو تعقیب کنم... اون کترین بود!... من اونو تعقیب کردم و یه چیزایی که ربکا بهت گفته بود رسیدم! اون روز من همه چیزو دیدم! میخواستم برگردم تا به همه کار این زن رو بگم چون بقیه خیلی بهم اعتماد داشتن اما!.... موقع برگشتنم از شدن هول نزدیک بود بیوفتم زمین برای همین درو گرفتم! صدای در منو بیچاره کرد! کترین کارش تموم شده بود و میخواست دوباره به محوطه برگرده و صدای منو شنید و فوری برگشت!.... اون نمی تونست منو تبدیل کنه چون اون موقع دوستام میرفتن میگفتن که من قرار بود کترین رو تعقیب کنم و غیب شدم و همه چیز کترین لو میرفت!! اون دست و پای منو بسته بود! درست یادمه که ی محلول بد رنگ رو بهم خوروند و گفت که این ماده جدیدشه که روم ازمایش می کنه! بعد منو ت.ح.د.ی.د کرد که اگه به کسی بگم خانوادمو......... منم از روی ترسم چیزی نگفتم!!
از اون ماجرا خیلیی میگذره.... اثر همون محلوله! اون کاری کرد که من الان با بالای نود سال ۲۶ ساله باشم!!. خب.... بعد اون ماجرا ی جورایی مردم گریز شدم! زیاد از خونم بیرون نمیرفتم.... تصمیم گرفتم ی کاری کنم که این از بین بره... از ظاهرم معلوم نبود که چند سالمه پس تصمیم گرفتم برم دانشگاه.... تو جا با جرمی ربکا اشنا شدم... دوستای خیلی صمیمی شدیم و من بعد مدتی بهشون گفتم کیم و چیم... ازشون انتظار داشتم ولم کنن و برم اما..... اونا خیلی ذوق کردن! ربکا اونجا بهم گفت که درباره همون امارت و جایی که من ازش اومدم ی چیزایی شنیده و خیلی دوست داشت دربارش تحقیق کنه! و از اون زمان رابطه ما سه تا صمیمی تر شد!...... خب... این خلاصش بود!
از شدت تعجب چشمام چهار تا شده بود یعنی ش.ت قابل درک کردن نبود.... ش.ت! گفتم یعنی چی اخه! وات ده ف**.. هیچ ری اکشنی نداشتم که بخوام انجام بدم!.... فقط سکوت کردم و به ادامه راه نگاه کردم...... داشتیم میرفتیم که ی هو
که ی هو کلاوس ایستاد... منم وایستادم.. اروم گفتم چی شد!؟ کمی مکس کرد!...... و گفت : باید فرار کنیم!.... (بیا نتیجه کارت دارم💕)
💞💞💞💞💞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)