
بچه ها پارت بعد در مورد شخصیت های جدیده و اینکه چرا انتخاب شدن
روح سفید اونها رو به جایی که لیدی باگ بود برد اول لیدی باگ ترسید و فکر کرد اونها از طرف استاد جنیک اومدن بابت همین شروع به جنگیدن با اونها کرد اونها نمی خواستن به لیدی باگ آسیب برسونن بابت همین آسیب دیدن روح سفید از قدرتش استفاده کرد و چشم اش سفید شد و دو انگشت اش رو گذاشت رو پیشونی لیدی باگ و ادرین رو بهش نشون داد لیدی باگ رفت جلو و خواست نجاتش بده اما چون به حالت روح به اونجا رفته بود نمیتونست کمک کنه و دستش از اجسام رد میشد همون موقع بود که سعی کرد بفهمه اونجا کجاست و خواست از در خارج بشه که ببینه کجاست که برگشت توی بدنش اول خواست به روح سفید ضربه بزنه ولی به جاش ازش تشکر کرد و به بقیه کمک کرد تا بلند بشن و ازشون پرسید اونها کی هستن اونها هم خودشون رو معرفی کردن و گفتن که کوامی هاشون گفتن که ما توسط الکس اینجا هستیم و لیدی باگ با شنیدن حرف خیلی تعجب کرد و پرسید اونها معجزه گر هاشون رو از کجا آوردن اونها هم توضیح دادن و لیدی باگ خوشحال شد و گفت یعنی معجزه گر های قلابی رو داره اونها هم گفتن اره گمون کنیم همون موقع بود که اونها باهم دوست شدن و دوستی اونها باعث نابودی کارخونه شد چون اون کارخونه بر پایه نا امیدی و ناراحتی ساخته شده بود یکی از سنگ ها افتاد روی لیدی باگ و روح سفید دست لیدی باگ و بقیه رو گرفت و از اونجا خارج کرد و بعد جلوی الیا ظاهر شدن حالا میریم توی بیمارستان اونها داشتن ماجرا رو برای الیا تعریف میکردن که شیشه بیمارستان شکست و استاد جنیک وارد شد و به اونها گفت یا معجزه گر ها رو میدید یا میمیرید اونها هم چون همه ترسیده بودن و فرار کرده بودن اونجا تبدیل شدن استاد جنیک هم گفت خودتون خواستید و دختر نوری روشنایی صبر کنید و از قدرتش استفاده کرد و خاطرات استاد جنیک رو برگردوند استاد جنیک وقتی به خودش اومد رفت جلو و از قهرمانان معذرت خواست اونها هم بهش درخواست دادن عضو گروهشون بشه استاد جنیک هم قبول کرد ...
اما دختر روشنایی نمیدونست با برگردوندن حافظه اون چه چیز وحشتناکی رو فعال کرده استاد جنیک گفت باشه و اون ها یک روز رو در گذشته گزروندن ( بچه ها این چهار ابر قهرمان جدید از اینده توسط الکس انتخاب شدن و این بخش رو پارت 13 زندگی اونها رو رو مینویسم و اینکه چه اتفاقی بین اونها افتاده و چرا اونها انخاب شدن و امیدوارم از این پارت لذت ببرید و الان فصل امتحانه و یکم کار دارم و زیاد نمیتونم بیام تستچی ) اولیویا دایانا جک و ادی و استاد جنیک جایی برای موندن نداشتن بابت همین الیا بهشون پول داد تا یک شب توی نیویرک برن هتل و خودش پیش مرینت بمونه اولیویا گفت به هتل نمیره و می خواهد پیش مرینت و الیا بمونه بقیه هم قبول کردن و به هتل رفتن و یک اتاق 143 رو رزرو کردن اولیویا رفت توی اتاق پیش مرینت و الیا نشست و شروع به صحبت کردن با الیا کرد اولیویا اول از الیا پرسید که کی هستش الیا هم خودش رو معرفی کرد اولیویا گفت بنظرت چرا ما توسط الکس انتخاب شدیم الیا گفت اون هیچوقت اشتباه نمیکنه و حتما دلیلی داشته اولیویا پرسید چرا مرینت از تو خیلی بزرگ تره و الیا ماجرا رو براش تعریف کرد اولیویا گفت در اینده لیدی باگ ناپدید میشه و گروه شما شکست میخوره و جهان توسط هیلها اداره میشد تو روح اتشین پیداش شد و اون رو شکست داد و اون جعبه ای که ما معجزه گر ها رو توش پیدا کردیم توی اینده توی موزه بوده الیا گفت یعنی اگه شما نمیومدید ما میموردیم اولیویا هم گفت اینطور به نظر میاد همون موقع بود که گوشی اولیویا لرزید اولیویا گوشیش رو برداشت و خیلی تعجب کرد الیا گفت چی شده اولیویا گوشیش رو به الیا داد و الیا با دیدن اخبار خیلی ترسید توی اخبار نوشته بود هتل نیویرک توسط گربه سیاه نابود شده الیا دید که مرینت به هوش اومد ...
اون خیلی ترسیده بود گفت که اینجا کجاست من اینجا چکار میکنم الیا اومد جلو گفت نترس هیچی نیست جات امن است مرینت که یکم اروم شد اولیویا به الیا گفت باید بره و ببینه کسی آسیب ندیده باشه الیا گفت باشه برو اولیویا هم تبدیل شد و سریع به اونجا رفت وقتی رسید دید که قهرمانان متحد زودتر رسیدن و دارن به بقیه کمک میکنن و دوستاش دارن به کسانی که آسیب دیدن اب و خوراکی میدن رفت جلو و پرسید چه اتفاقی افتاده جک هم گفت که خواب بودن که استاد جنیک میگه تشنه اش است و رفت که اب بخوره هموپ موقع بود که شنیدیم صدای جیق و داد میاد رفتیم بیرون و دیدیم استاد جنیک داره با گربه سیاه میجنگه و تنها چیزی که دیدیم این بود که چشم های گربه سیاه کاملا سیاهه و بعدشم پنجه برنده رو زد به زنبن و کل هتل نابود شد و ادی تبدیل شد و اونها رو به یک جای دیگه فرستاد که کسی آسیب نبینه اولیویا از ادی پرسید اونها رو به کجا فرستادی ادی هم گفت توی آینده خونده بود که فولاد زرد باعث خنثی شدن قدرت نگهبانان میشده و گربه سیاه رو به زندان پاریس فرستادم چون از قدرتش استفاده کرده بود و نمیتونست کاری کنه تا الان هم باید به حالت عادی برگشته باشه اولیویا گفت اگه به کوامی اش غذا بده میتونه تبدیل بشه و فرار کنه ادی گفت نگران نباش الان برش میگردونم و همه رفتن یک گوشه تبدیل شدن و ادی گربه سیاه رو برگردوند ولی اون چشم هاش سیاه بود و وحشی شده بود و به اونها حمله کرد ولی اونها نمیخواستن به گربه سیاه آسیب بزنن به همین دلیل جک از قدرتش استفاده کرد و سرعت اش به صورت فوق العاده ای زیاد شد و گربه سیاه رو با زنجیری که کنار اش بود بست بقیه خیلی تعجب کرده بودن و همه فکر کردن که قدرت اون فقط سرعته بلکه جز سرعت تیز بین میشه که باعث میشه خیلی باهوش باشه و قدرتش تا یک دقیقه تاثیر داره ...
اولیویا به بقیه گفت مواظب اش باشن و جک هم با یک چیز زد توی سرش و بی هوش اش کرد و اولیویا رفت یک گوشه و به الیا زنگ زد و ماجرا رو به الیا توضیح داد و پرسید به گربه سیاه چکار کنن الیا هم گفت نمیدونه تا اینکه یک چیزی یادش اومد به اولیویا گفت به ادی بگه اون رو توی چاله زمان و مکان گیر بندازه که هیچ کاری نتونه بکنه اولیویا هم قبول کرد و به روح سفید گفت که اون رو توی چاله زمان و مکان گیر بندازه تا مرینت بهتر بشه روح سفید هم گفت نمیتونه چون اون قدرتش زیاد نیست اما میتونه اون رو توی یک خاطره گیر بندازه و این باعث میشه نتونه کاری بکنه اولیویا هم چون راهی نداشت قبول کرد و روح سفید اون رو توی بهترین و شادترین خاطره عمر اش گذاشت اما نمیدونست که گربه سیاه چه بلایی سرش اومده و اینکه اون وقتی به هوش بیاد میتونه از خاطره خارج بشه بریم به فردا صبح ( بچه ها فقط یک موضوعی هست که باید بگم هنوز ادی، اولیویا، دایانا و جک نمیدونن واقعا چه قدرت هایی دارن ) فردا صبح مرینت حالش بهتره و دکتر اجازه داد ترخیص بشه مرینت وقتی از اونجا خارج شد الیا همه چیز رو بهش توضیح داد و مرینت باورش نمیشد و سریع یک گوشه خلوت پیدا کرد و تبدیل شد و به سمت ساختمان کنار هتل که گربه سیاه رو گذاشته بودن کنارش رفتن اما با صحنه وحشتناکی رو به رو شدن گربه سباه اونجا نبود و بقیه زخمی افتاده بودن اونجا میریم به سه ساعت بعد از اینکه ادی گربه سیاه رو به نظر خودش توی خاطره ا شگیر انداخته بود اونها خسته بودن و می خواستن بخوابن که دیدن گربه سیاه بلند شد ادی گفت نگران نباشید اون الان بیدار شده و توی خاطره اش است که یک دفعه گربه سیاه یو پنجه برنده به زنجیر زد و نابودش کرد و از جاش بلند شد و با صدای یک جیغ زد و به اونها آسیب زد و از اونجا رفت بقیه فکر کردن که اون یک جیغ ساده زده اما دایانا چیز دیگه ای گفت اون گفت که اون گفت دارم میام ارباب اونها هم فهمیدن که قدرت دایانا صحبت با حیوانات است.( یک چیز دیگه این چهار معجزه گر هر کدوم چهار قدرت دارن سه قدرت قدرت عادی است و قدرت چهارم در صورتی فعال میشه که در راه درستی ازش استفاده بشه و اونها به هم اعتماد کنن)
و بعد از اون چون هم خسته بودن هم زخمی به خواب رفتن تا اینکه لیدی باگ و ریناروژ اونها رو به بیمارستان بردن و دکتر ها گفتن آسیب سطحی است و تا دو روز دیگه ترخیص میشن مرینت و الیا یک آه بلند کشیدن و از بیمارستان خارج شدن و بعدش یکجا پیدا کردن و تبدیل شدن و لیدی باگ سعی کرد با گربه سیاه تماس بگیره اما گربه سیاه جواب نمیداد تا اینکه ریناروژ گفت باید بره و با مادرش تماس بگیره و بگه تا دو سه روز نمیتونه بیاد خونه لیدی باگ هم قبول کرد تلیا رفت و تماس گرفت و برگشت مرینت به حالت عادی برگشت الیا هم همینطور و همون موقع بود که یک دختر یک تفنگ گذاشت پشت سر الیا و گفت از جاتون تکون نخورید این صدا خیلی برای مرینت اشنا بود از اون دختر پرسید اسمت چیه اون هم گفت میشناسیم و بعدش گفت اروم برگردید مرینت با دیدن اون خیلی تعجب کرد اون همون دختری بود که توی میدون شهر بود مرینت ازش پرسید اون کیه اون هم گفت که اسمش امی است و از آینده اومده مرینت پرسید برای چی اون هم گفت من اومدم تا مادر و پدرم رو نجات بدم الیا و مرینت با شنیدن این حرف خیلی تعجب کردن و نمیدونستن که باید چی بگن امی هم گفت که 14 سالشه و اومده که از معجزه گر گرگ استفاده کنه الیا گفت که اولیویا بهش گفته که مرینت ناپدید میشه امی هم گفت درست گفته اما پدرم یعنی آدرین با استفاده از قدرت لیدی باگ میتونه از ارتش هیلها فرار کنه و منو یک گوشه پیدا میکنه و میبینه که مادرم مرده و منو به فرزندی قبول میکنه و تمام زندگی اش رو میده تا من در راحتی زندگی کنم اون منو به یک کشور دور افتاده برد و برام یک خونه خرید و پیشم زندگی کرد تا اینکه 7 سال بعد مرد و من دو هفته بعد از مرگش داشتم میرفتم بخوابم که یک نور منو به داخل خودش کشوند و من مجبور شدم دو سال اینجا زندگی کنم و با همه چیز آشنا شدم و یک پیر مرد که از روش یک کامین رد شده بود افتاده بود زمین و داشت جون میداد که یک گردنبند بهم داد و بعد مرد من تا دو روز پیش نمیدونستم گردبند یک معجزه گره تا اینکه انداختمش گردنم تا ببینم بهم میاد یا نه که با راکی آشنا شدم و اون بهم همه چیز رو توضیح داد (راکی کوامی امی است) اون بهم یاد داد تا تبدیل بشم و شما رو نجات بدم و تا الان هفت بار نجاتتون دادم مرینت پرسید چرا هفت بار امی هم گفت شما هیچی متوجه نمیشدید یک اینکه من تو رو نجات دادن مرینت گفت یعنی چی امی گفت یادته یک سنگ افتاد روت مرینت گفت که اره اما اونجا روح سفید نجاتمون داد امی گفتش تا یک جایی درسته و آستین اش رو زد بالا پر از زخم بود مرینت گفت این ها چیه امی گفت وقتی اونها حواسشون نبود من سنگ رو یکم از روت بلند کردم و اگه این کار رو نمیکردم سنگ ها با شما انتقال پیدا میکرد مرینت گفت خب این یکی امی گفت دومی وقتی که و جنیک داشت ساختمون رو نابود میکردن من از قدرتم استفاده کردم و ساختمون رو نابود کردم سومی وقتی که اونها آسیب دیدن من اونها رو ترمیم کردن و زخم هاشون رو تا حدی درمان کردم تا نمیرن و وقتی توی میدون شهر بودیم و بعدی وقتی برگشتی به گذشته من بهت قدرت ارتقا به لیدراگوس رو دادم ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه پارت بعد داستان زندگی اون چهار ابر قهرمان جدید تا پارت بعد بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوست عزیز من شما را دنبال کردم لطفا شما هم من را دنبال کنید عالی بو لطفا بازم بزار لطفا لطفااااااااا
چشم حتما
ممنون البته پارت بعد رو هم گذاشتم
خیلی قشنگ بود بعدی
بعدی رو هم گذاشتم
اوکی میبینم