
سلامم

از زبون جونگین...رفتیم صبحونه بخوریم که....آقای چویی بهم زنگ زدن جواب دادم...چویی)با نفس نفس زدن)سلام جونگین کجایی؟جونگین:سلام...خونه هستم چطور؟چویی:سریع خودتو برسون کار مهمی دارم مربوط به خانوادته...تا اینو گفت چشام گرد شد و قطع کردم و رفتم حاظر بشم...رفتم تو اتاق حاضر بشم و در باز کردم سونا اومد جلومو و گفت:کجا میری...هنوز چیزی نخوردی....رفتم بغلش کردم و گفتم واقعا متاسفم ولیکار واجبی برام پیش اومده....امیدوارم ناراحت نشده باشی...سونا:نه چه ناراحتی...فقط اگر برات زحمتی نیست منو برسون موسسه....به کل یادم رفته بود گفتم:وای متاسفم....حتما...پس سریع حاضر شو....حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم ....اول سونا رو رسوندم موسسه(دستشو قبل از پیاده شدنش گرفتم و )گفتم واقعا باید منو ببخشیدی که نمی تونم کنارت باشم...مثلا الان بادیگاردتم....سوناهم دستمو گرفت و گفت اصلا مهم نیست حتما خیلی واجبه برو مواظب خودت باش....لبخند زدم و پیاده شد و رفت منم سریع گاز دادم تا شرکتGRS(اسم شرکتس دیگه)سریع رفتم داخل و وارد اتاق شدم و گفتم(با نفس زنان)آقای چویی...چیشده چی پیدا کردین؟...چویی:سلام..خوبی...بشین...همینجا راحتم...بگید مردم از نگرانی...چویی:انگاری یه ردی زدیم بیا اینو ببین...مادوربین های 5 سال پیش یه خونه ای رو که نزدیک خونه شما بود دیدیم که همون افرادی که وارد خونتون شدن از جیب یکی از اونا یه کاغذی افتاد ما رفتیم و همه جارو گشتیم و اون کاغذو پیدا کردیم روی کاغذ نوشته بود....

نوشته بود....پارین...جونگین:پارین؟احتمالا یه رمزه...چویی:بله درسته یه رمزه...احتمالا مخفف دو فامیلی یا دو اسمه...جونگین:خوب...به چیز دیگه ای بر نخوردیم؟....چویی:راستش...یه نفرو دستگیر کردیم که اعتراف کرده که از یکی دستور می گرفته....اما ما هنوز اون فرد رو که دستور میداده رو دستگیر نکردیم.....ماموریت تو وچانیول و لوهان و تائو همینه....این فرد رو دستگیر کنین و بفهمید کی پشت همه این کشت و کشتار ها بوده(آخه بجز خانواده جونگین خانواده های بی گناه دیگه ای با این اسم کشته شدن)....اونی که دستگیر کردیم آدرس یه مکانی رو بهمون گفته شما به اونجا برید...همممون:بله قربان...رفتیم که سوار ماشین بشیم....سریع جلیقه ضد گلوله رو پوشیدیم...تفنگ نارنجک بمب شیمیاییو ...می خواستیم که راه بیفتیم گوشیم یه پیام داد بازش کردم دیدم سونا بود که پیام داده....هرکجا هستی مواظب خودت باش..خیلی دوست دارم....خندیدم و بهش پیام دادم باشه پرنسس کوچولوی من مواظبم تو هم مواظب خودت باش..... بعد گوشیمو خاموش کردم...سوار ماشین شدیم و رفتیم همون آدرسی که آقای چویی گفته بود....(ساعت 8 شب)....
چانیول:کی باید شروع کنیم؟...جونگین:نمی دونم باید ببینیم کی میان و چیکار می کنن....لوهان تو خونه رو داری...لوهان:آره می بینمش هنوز خبری نیست...بعد از چند دقیقه...لوهان:بچه ها..بچه ها...یکی داره میاد تو...جونگین:کیه...لوهان:بذار ببینم..همونه..خودشه...همونی که آقای چویی گفت...جونگین:ببینم...آره خودشه...تائو:کی شروع کنیم؟...جونگین:بذار ببینم چیکار میکنه به کی زنگ میزنه لوهان ردیابی کن....همون یاروئو:...الو سلام آقا...بله...بله...می دونم...کارشونو ساختموووخیالتونراحت....مواظبم....خدانگهدار....تائو:حالا چی؟....جونگین:لوهان تونستی رد تلفنو بزنی...لوهان:نه از تلفن عمومی استفاده کرده بود....
جونگین:وارد عمل شیم...سریع ...چ ت ل:بله(چانیول تک تیراندازه ..من و تائو حمله میکنیم لوهان هم هکر و مهندسه)وارد عمل شدیم به تائو علامت دادم تواول برو من پشت سرت میام.چانیول از یه جای امن مواظب ما بودکه اگه کسی رو دید شلیک کنه...رفتیم داخل(البته به جز ما 4 تا 3 نفر دیگه هم همراهمون بودن)وارد شدیم بمب دودزا رو انداختیم صدای شلیک شنیدیم سریع رفتیم جلو و شروع به شلیک کردن کردیم که یکی از افراد ما تیر خورد بردیمش عقب به تائو گفتم پوشش بده... تائو پوشش داد و من رفتم جلو و سریع می زدمشون(خوب دیگه بزن بکوبش)چانیول از بالا مراقب بود نشونه می رفت و شلیک...چند دقیقه بعد همرو دستگیر کردیم..که دیدیم از بالا صدایی میاد..سریع به طرف بالا رفتیم که یکی شلیک کردجاخالی دادم اصلحرو برداشتم و به طرف بالا رفتم...یواش یواشرفتم...دوباره یکی شلیک کرد که....
به چانیول گفتم ببین کی و چند نفرن...چانیول:جونگین..2 نفرن یکشیون همون یاروئو یکشونم داره شلیک می کنه...گفتم:اونی که داره شلیک میکنه رو بزن(با فریاد)سریععع....چانیول نشونه گرفت و مستقیم زد بهپشتش و بخش زمین شد...من هم رفتم داخل و گفتم بی حرکت تکون نخور...اونم دستاشو گرفت بالا...اومدم سمتش و چکش کردم که اصلحه ای نداشته باشه...تائو و بقیه افراد رسیدن بالا.....بعد گفتم بشین(با فریاد)بشین...نشست و منم رو یکی از صندلی ها مقابلش نشستم و دستامو گذاشتم رو زانوم و کج شدم و بهش گفتم(با پوزخند)فکر نمی کردی که بتونیفرار کنی......فکر کردی میتونی با این همه جنایت غصر در بری....که گفت:من هیچی بهتون نمی گم.....دستتونم به اون کسایی که می خواین نمی رسه....من هم برای مسخره کردنش یه پوزخند زدم و رفتم سمتش و یه مشت زدم به دهنش.....
لبش خون اومد.....بعد گفتم......به حرفت میارم.....صبر کن....تائو...(با فریاد)تائوو....تائو:بله....جونگین:اصلحرو بده به من......اصلحرو آماده گذاشتم و به طرفش کشیدم.....مرده ترسیده بود.....جونگین:اگر حرف نزنی بهت شلیک میکنم ولی نه به مغزت(با گریه و فریاد)می خوام مثل همون کسایی که کشتیشون و زجرشون دادی تورم زجر کش کنم پس تا 3 میشمرم پس حرف بزن....یک....د.و...سه(به پاش شلیک کردم)دادش رفت هوا....جونگین:دوباره می گم کی پشت این همه جرم وجنای بوده میشمرم...یک...دو...سه(به اون یکی پاش شلیک کرد)....اون یارو داشت از درد میمیرد....جونگینبا داد و عصبانیت)هنوز یه فرصت داری پس بگو کی پشت بوده....یک...دو....اونیارو:شین چانگ وو و پارک سونگ)(بعدا میگم شین چانگ وو کیه)چشام گرد شدن و با گریه و عصبانیت گفتم کی....
با ناله و درد میگفت:شین چانگ وو بهم میگفت اینکارو بکنم چون می خواست به یه چیزی برسه ولی این افراد مانعش میشدن بهم گفت که باید خانواده هاشون و حتی خودشونم بکشم که بتونن به اون چیزی که می خوان برسن به منم پیشنهاد یک میلیون دلار رو داده بودن که براشون انجام بدم.......جونگینبا داد و هوار)اصلا میفهمی چقدر احمقی که حرفشونو باور کردی تو باعث شدی خانواده من بمیرن....ییههه.....اومدن این یارو رو بردن بیمارستان از اون خونه اومدیم بیرون.....فقط داشتم به اون لحظه که آخرین بار خواهرمو دیدم فکر می کردم و گریه میکردم.....که آقای چویی رسید و گفت(با عصبانیت)جونگین چی کار کردی چرا بهش شلیک کردی اون کلید این پرونده بود....
(با ناراحتیو بی حالی گفتم)اون اعتراف کرد که شین چانگ وو و پارک سونگ پشت این قضایا بودن.....چویی:امکان ندارووووپس باید بیشتر مراقب پارک سونگ باشید....سرمو به نشونه تایید تکون دادم اما حالم اصلا خوب نبود همینجوری قدم به قدم راه رفتم...چانیول:جونگین خوبی...می خوای بری استراحت کنی....خییلی خسته ای....جونگین:خوبم....فقط می خوام تنها باشم....چانیول:می فهمم....بعد رفت منم تو ماشین نشستم و به آسمون نگاه کردم(در ماشین بازه و نیمه نشسته تو ماشین)یه ذره آروم شدم و گوشیمو از جیب شلوارم اوردم بیرون و روشنش کردم دیدم سونا 10 بار زنگ زده و پیام داده ...سلام کجایی نگرانتم مواظب خودت باشووودوست دارموووووپیامشو خوندم و لبخند زدم....به تائو و چانیول و لوهان گفتم که بیاین بریم خونه آقای پارک....سوار ماشین شدیم و رفتیم...

از زبون دخترا.....(ساعت 10 شبه)یونا:چرا انقدر دیر کردن یعنی کجا رفتن (الان سونا هی دار از این ور به اون ور میره دستشم نزدیک دهنشه و نگرانه)یوری:نمی دونم ولی خیلی دیر کردن.....سئوهیون:یعنی اتفاقی افتاده؟...یونا:هششش...الان سونا میشنوه....که صدای ماشین اومد رفتیم لبه پنجره دیدیم که...یوری:خودشونن اومدن...اومدن...سونا:سریع رفتم از خونه بیرون و درو باز کردم....جونگین از ماشین پیاده شدو منو دید بهم یه لبخند آرامش بخش زد...منم نفس نفس و چهره ای نگران بدو بدو رفتم سمتش و محکم بغلش کردم..اونم بغلم کرد و سرمو نوازش کرد...یوری:بچه ها ببینید چجوری سونا جونگین رو بغل میکنه....یونآ و سئوهیون:اره خیلی قشنگه....بعد از یک دقیقه سرمو از روشونش برداشتمو و به صورتش نگاه کردم جونگین هم نگام کرد و لبخند زد....سونا:خوش اومدی....جونگین:...دیدی گفتم نگرانم نباش مواظب خودم هستم....سونا:آره همیشه....همیشه قول بده کنارم باشی و بمونی....جونگین:قول میدم....بعد به هم لبخند زدیم و به هم نگاه کردیم......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود😍😍😍