
شلام شلام من اومدم خوش اومدم قسمت شیشو گذاشتم قسمت هفتم گذاشتم اگه یه وقت جابه جا اومدن دیگه به بزرگی خودتون ببخشین 😅
:«بعضی وقتا بایدباور داشت که هم ه چیزدرست میشه . بعضی وقتا با اینکه میدونی این ارامش ، ارامش قبل از طوفانه ولی بازهم لبخند میزنی و به انتظار اون طوفان میشینی چون میدونی پشت اون طوفان دنیای دیگه ای وجودداره وقبل ازاینکه بفهمی اون طوفانو ردکردی »....
.تق تق :« اریا. هنوزخوابی ؟». اریا دفترچه ی خاطراتش را در کشوی زیر میزش پنهان کردو گفت :« نه بیدارم ، الان میام »...اریاو ارورا در راه به سارا و رابین برخوردند ، انها باخوشحالی بع طرف مدرسه میرفتند بی انکه بدانند چه اتفاقی در پیش است .
ن روز اولین زنگ . کلاس تاریخ بود . وقتی mt وارد کلاس شد کتاب کهنه ای در دستش بود . پس ازحضور و غیاب mt شروع به حرف زدن کرد :« خب بچه ها امروزمی خوام یه پروژه بهتون بدم می تونین این پروژه رو به صورت گروهی انجام بدین ».....رابین به پنجره خیره شده بود ، سارا روی میز لم داده بود ، اریا با خودکارش بازی می کرد و ارورا داشت بند کفشش را می بست . کلاس در سکوت به سر می بردتا
. کلاس در سکوت به سر می بردتا اینکهmt گفت :« کمکتون توی این پروژه این کتابه در این کتاب راجع یه افسانه ای گفته شده ، طبق گفته های این کتاب حدود چهار صدتا صد سال پیش مکانی وجود داشته که هرکس در اون می مرده روحش زندانی شده ». خودکار اریا روی زمین افتاد :« اسم اون مکان و اسم این کتاب .....سیرک مردگانه ».
.سارا به کتاب خیره شد :« امکان نداره »..اریا از جایش بلند شد شوکه بود(( اینجا سیرک مردگانه ، من رینو ام ..این نفرین منه .. باید طلسمو بشکنی .. یه روز یه نفر پیدا میشه که به تو بگه مامانبزرگ »...سرش درد می کرد تصاویر وصداهای محوی در سرش می چرخید روی زمین افتاد . ارورا از جایش بلند شد :« اریا حالت خوبه ؟»..اریا دستش را روی سینه اش گذاشت صدای ارورا که با نگرانی اورا صدا می کرد را نمیشنید :« دوباره همون درد ، دوباره همون صدا ها
»..یکدفعه شیشه ی یکی از پنجره های کلاس شکست . اریا به خودش امد . از جایش بلند شد :«من خوبم ، نگران نباش »..ارورا سر جایش نشست همه به پنجره ی شکسته خیره بودند . اریا به دست سارا که زخمی شده بود نگاه کرد . هیچ کس جز ان دو نمی دانست که پنجره برای چه شکست
Mt گلویش را صاف کرد و گفت :« خب حالا کی می خواد این پروژه روبرداره ؟ »... اریا و سارا سپس رابین ودر اخر ارورا دستشان را بالا بردند ... Mt به بقییه ی دانش اموزان نگاه کرد که هنوز در فکر پنجره بودند :«که این طور پس این پروژه برای شما اینم کتاب »
این داستان ادامه دارد ...
خب دیگه برام کامنت کنین و باز نگین کمه 😑 تکلیف منو معلوم کنین یا زودبه زود بذارم ولی کم یا زیاد بذارم ولی دیر بگید من چه کنم به خدا دسنم فلج شد گوشیمم خراب بود 😄
خب مرسییییی که می خونینو دنبال می کنین دوستتون دارم بای بای 😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببینم یه سوال تست چی با من دعوا دادره 😑
اخه یه هفتس داستانو گذاشتم چرا ثبت نمیشه 😐
پانته آ شاید باورت نشه ولی من متن داستان رو کپی کرده ام یه جا و نگه اش داشتم انقدر که عاشق داستان توعم🥺❤️✨
و تستچی جان عزیز جون هر کی دوست داری التماس میکنم زود تر بزار😂💔🙏
😶😶جان من ؟
نویسنده ذوق مرگ گردید 🙊
مرسییییی❤❤❤❤
اره خب معلومه من فقط برای دو تا داستان همچین کاری رو کردم که یکی اش تو بودی جدا برو کتاب اش کن خیلی خوفه
و همچنان در بررسیه 😑
عالی بود عزیزم 💛💛
فقط...... من یکم گیج شدم
ی سوال پارت بعدی رو نوشتی.......
اره نوشتم تو بررسیه
هورااااااااااااا
خیلی عالی بود افرین منتظر بعدی هستم...
ولی یه چیزیو نمیدونم داستانت با اینکه خیلی قشنگه ولی کسای کمی نظر میدنم و همینطور کسای کمی تست رو انجام میدن...
چرااااا😐🤔🤔🤔
ممنون نظر لطفته منم نمیدونم چرا انقد خواننده ها کمه باز نظرا که الان خوبه توی فصل اول بیشتر از سه نفر کامنت نداشتم
خوبه
مرسی
عالییی بود هرچند یکم زیادی منتظرش بودم ولی امیدوارم بعدی سریعتر بیاد 😉
دیگه به بزرگواری خودتون بخشید حدود یه هفته تو بررسی بود
هیچ نظری در مورد زیاد و کم بودن ندارم ولی خودت که میدونی تست چی باید قبول کنه😑
و مثل همیشه عالی
میسی ممنون
😘
و بله من کم گذاشنم چون می خواستم جای خفن داستان کات کنم 😝
اره دیگه من که میدونم یه روزی سر داستان های شما دار فانی را وداع خواهم گفت😂💔
نه بابا زنده بمون 🙄🤭
واییییی خدا بالاخره بعد کلی انتظار خب من برم بخونم 😂✋🏻
برو برو😂
زود به زود
خیلی دیر گذاشتی کم هم بود
ولی عالی بود
خیلی وقته گذاشتم ..
😑